Friday, June 21, 2002





پلان تيم های انگليس و برزيل !

Tuesday, June 18, 2002

برای اولين بار توی زندگيم باب جديدی باز شده. نگاه کردن به آدمها، به عنوان موجودات فانی. هنوزم هميشگی نيست اين نگاه، ولی فقط با اومدنش، دنيا رو خيلی عوض کرده.
چون مهمترين ٍ زندگی من، هميشه آدمها بودن و هستن. فکر کنم راست ميگه که : "همه شکوه و بزرگی آدما توی مرگه" . اگر چه اون موقع نمی فهميدم.

حالا که نميشه گفت، می نويسمش:

من فقط داشتم نگاهش می کردم. فقط همين.
آخه حس غريبی داشتم که دلم می خواست همينطور نگاهش کنم.طولانی.

بدترين چيزی که ممکنه بين دو نفر پيش بياد ، اينه که فکر کنن با طرفشون چطور بايد رفتار کنن. اين فصليه که برای خيلی ها باز ميشه. و خوش به سعادت اونايي که توی رابطه با نزديک ترين کسشون، هيچ وقت به اين فکر نمی افتن. به اين فکر که با نگاهی، مثل توهين می مونه. و بهر حال، باعث ميشه آدم هيچ وقت توی رابطه ش، خودش نباشه. شايد معنی "کسی رو همونطور که هست قبول کردن" و اين حرفهای تکراری، همين باشه. من ،حالا ديگه کاملا بر اساس تجربه، می دونم که وقتی خوشحالترم که خودمم.راحت و بی دغدغه. و ترجيح می دم لحظاتم رو با کسانی بگذرونم، که بدون ناراحتی يا وسواس يا مزاحمت، بهم اجازه می دن همونطور باشم که هستم.
به نظر شما چرا ممکنه يک نفر بين دو رکعت نمازش پيانو بزنه؟ يه نت کوتاه، که به نظر بيشتر يه معاشقه می ياد، تا يک اجرا . جزء معدود لحظه هايي بود که حسوديم شد.(به نيما ديگه!)

Sunday, June 16, 2002

چقدر سخته انتظار. چقدر دو روز زياده.قبلا فکر می کردم خيلی کمه! چقدر صدات رو شنيدن خوبه. چقدر وبلاگ داشتن خوبه. چقدر خوبه که آدم می تونه هر چی دلش خواست توش بنويسه. حتی اگه شخصی باشه.
ولی چقدر منتظر بودن بهتره از منتظر نبودن.

Sunday, June 09, 2002

مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.


از بهار
حظِّ تماشايی نچشيديم،
که قفس
باغ را پژمرده ‌می‌کند.
و ما همچنان دوره می کنيم
شب را و روز را
هنوز را

Tuesday, June 04, 2002

من فردا ميرم شمال. کاش هوا خوب باشه. دلم برای دريا تنگ شده.
ديشب فيلم مالنا رو ديدم. يه فيلم ايتاليايي .زمانی که فيلم اتفاق افتاده در زمان موسلينی و بعد از جنگ جهانيه. موضوع برخورد اجتماع با زنی زيبا، اما بی پول و بدون پشتيبانه. از زبان پسربچه ای نوجوان که بخشی از فيلم حول اين ديد ميچرخه. کارگردان شايد می خواسته تاکيد کنه که هيچ کس توی جامعه درک درستی از موقعيت زن نداره، مگر پسربچه ای که هنوز خيلی آدم بزرگ نيست، با درگيری های احساسی خودش. فيلم موقعيت زن رو تصوير کرده. تصوير سازيش خوبه. فيلم روندی رو نشون میده که چطور زن برای اداره زندگيش ناچار به خودفروشی ميشه. صحنه های سخنرانی موسلينی و جنگ هم در حاشيه، موقعيت کشور رو، بدون تاکيد و بطور ناقص تصوير می کنه. فيلم خوبی بود. به نظر من اگه گيرتون اومد ببينينش.
(باز من می خوام عکس بذارم اينجا! يکی نيست تعيين کردن جای عکس رو توی صفحه به من ياد بده!؟)

- خيلی خوندم ، توی خيلی وبلاگ ها، از خيلی ها شنيدم که : ما شديم خانواده وبلاگ داران! يا خوبی وبلاگ اينه که همه ، هر کس و با هر عقيده ای، امکان نوشتن و اشاعه فکرهاشون (!) ، طرز زندگيشون، احساسشون و غيره رو دارن.
من با اينکه وبلاگ نويسها يک خانواده رو تشکيل ميدن موافق نيستم. بر می گرده به تعريف خانواده. نه؟ همون اختلافی که کلمه خانواده با کلمه جامعه داره ، همون اختلاف اينجا هست. (يادتونه کلاس سوم دبستان فکر کنم، توی درس اجتماعی خونديم که خانواده اولين و کوچکترين جامعه است؟) در ضمن، من می دونم که همه آدمها حق دارن وجود داشته باشن و حق دارن ... و حق دارن ... ولی عقيده دارم وارد شدن يک سری مسائل به عرصه نوشتار، محلی از اعراب نداره. اگر نخوام بگم که خيانته.
در يک وجه خاص اگه بخوايم صحبت کنيم، ر.اعتمادی حتی (ازش خوندين احتمالا) يک نوع حفظ حريم می کرد.
جالبه، چقدر اختلاف ها و اعتقادها اينجا روشن ميشه. من خيلی ها و خيلی بزرگترها رو حتی می بينم که درست بر عکس فکر می کنن. دليل هم دارن. دلايلشون هم بعضا جالبه. اما من طرز فکرشون رو نمی پسندم. همونطور که قبلا گفته بودم، همون اختلافی اينجا ديده ميشه که بين داستان منتخب کارنامه هست با داستان جنايی يا عشقی يا واقعی (!) مجله خانواده. حالا اگه نويسنده اين داستان ها از يک خانواده هستن، لابد وبلاگ نويسها هم خانواده ميشن ديگه.
اين طرز نگاه البته عاديه. موضوع اصلا "بد" و "خوب" نيست. موضوع ادعا داشتن و اين حرفها هم نيست. موضوع درک تفاوت هاست.(آخه آدم بزرگ ها هستن که همه چيز رو قاطی می کنن)
جامعه وبلاگ نويسهای ايرانی هم، با اينکه در وبلاگی خونده بودم نمونه يک جامعه است، ولی در واقع ميشه گفت حوزه آماريش حداکثر10 تا 15 درصد جامعه رو پوشش ميده. درسته؟
با اين ديد برای من هم جالبه که از نوشته های وبلاگ نويسها راجع به جامعه ياد بگيرم.بيشتر بدونم. راجع به بخشی از آدمهايي که احاطه ام کردن. (مثل بی بی اس عمل مي کنه از اين جهت)
نظر اون پسر لات رو دوست دارم بدونم! (;

Monday, June 03, 2002

آقا اين بازی ترکيه و برزيل رفت روی اعصاب ما. بابا داور قحطيه؟ عجب قضاوت افتضاحی کرد. حالا بگذريم که اين بازی شد سر آغاز کلی صحبت راجع به فوتبال با دوست خودم که در اين ميون يک کم دريافتم که علاقه و وابستگي پسرهای جوون به فوتبال و تيم ها چه جورياست. به هر حال من که اصلا دلم نمی خواست برزيل توی اين بازی ببره. يعنی من فکر می کنم اگه قراره کسی اينجوری ببره، بهتره نبره! حتی اگه تيم محبوبی باشه!

شرک رو ديدم. خيلی بامزه بود. همه چيز رو دست انداخته بود. همه داستان ها رو، همه کارتون ها رو، همه چيز رو.ديگه از سيندرلا و رابين هود گرفته تا خود بيوتی اند د بست! خيلی قشنگ بود.
مانسترز رو هم که ديدم به نظرم خيلی خوب اومده بود. چه فکری دارن، چه خلاقيتی. سوخت شهر از جيغ بچه ها! به فکر جن هم نمی رسه! ايده خوب کلی امکان کار ميده. آخرش هم ميشه يه کار خوب مثل مانسترز.نمی دونم بچه ها بعد از ديدن فيلم چی فکر می کنن.بازم از تاريکی ، از کابوس، از غول می ترسن؟ با وجود ديد قشنگی که ايجاد کرده بود...؟

هيچکس نيست به من بگه، وقتی بلد نيستی جای تصويرها رو درست تنظيم کنی، چه اصراری داری که وبلاگت مصور باشه! آخه پوستر های فيلم و کارتون خيلی خوبن...

Sunday, June 02, 2002

عجب دنيای سخت و پيچ در پيچيه اين دنيای وبلاگها. من هنوز وبلاگ های خودم رو پيدا نکردم. فکر می کنم بيشتر از 100 تا وبلاگ رو تا بحال نيم نگاهی کردم، و فکر کنم کمتر از 10 تا رو زياد دوست داشتم. اما يه جوری، انگار يه گمشده ای يه جايي هست که من هنوز نديدمش، هنوز دارم وبلاگ های جديد و جديد تر می خونم... بايد سريعتر بگذرم از اين کار. اين هم مثل خود خود زندگيم می مونه. سخت، خيلی سخت قبول می کنم چيزی رو و پايبندش می شم. بعضی وقتها طوری که اصلا می گذره و ديگه دست نيافتنی ميشه.

Friday, May 31, 2002

به قول گزارشگر برنامه (لطفی يا خيابانی نمی دونم) بازی عربستان و آلمان مايه شرمندگی بود. واقعا آدم جز اين چی بگه ...
اين صندوق پستی جديد که آقای شريفی (درست ميگم؟) درست کردن و اينقدر اضافه شدنش به وبلاگ ها آسونه، جالبه. همين ديگه. يواش يواش وبلاگ ميشه محل بحث و تبادل نظر. البته به شکل خودش.
من اول اونو به وبلاگم اضافه کردم. بعد هی نگاش کردم، هی وبلاگم رو نگاه کردم، ديدم من که زياد درگيرش نشدم، من که انتظار شنيدن نظر از خواننده ها ندارم (گو اينکه هر کس به خودش زحمت ميده و برام ايمل می ذاره کلی خوشحال ميشم، ولی اون فرق داره) پس اينو چرا بذارم اينجا؟
ولی برای بحث کردن روی يه موضوع خيلی جالبه.
راستی... سنگال برد. خيلی کيف کردم، خيلی لذت بردم، عالی بود بازی. از اينکه هيچ کدوم از تلاش های فرانسوی ها نتيجه نمی داد مثل بدجنس ها خوشحال ميشدم. از دفاع دروازه بان سنگال کلی خوشم اومد. در ضمن، محمد توی وبلاگش يه چيزی نوشته که خيلی خوبه.
آدما تکراری ميشن. وبلاگ هاشون هم تکراری ميشه. بيشترشون اينجورين. وقتی دونستيشون، ديگه چيز تازه ای ندارن.
اما تکرار بعضی چيزها شيرينه. خوبه. تکرار بعضی چيزها بی معنيه. خسته کننده است.

امروز صبح استخر صدف بودم. شايد اين نزديکی زمانی دو جای اينقدر متفاوت باعث شد بيشتر به مردم فکر کنم. فکر کردن به مردم، کشف کردن چيزای جديد، کشف کردن زندگيه.
خيلی دلم می خواست تالار وحدت برم و ارکستر چکناواريان رو ببينم، اما هيچ شبی نشد.
امشب رفتم امامزاده صالح. به لطف بهترين دوستم،مروه. بهترين چيز نگاه کردن به مردمه. مردم خودی، مردم خودمون. می بينم: خانومه کتاب دعا رو ميده دست بچه يکی دو ساله اش که بچه باهاش بازی کنه. اول می بوسش. میذاره روی پيشونيش و بعد ميبره ش طرف لب بچه. بچه مامان رو نگاه می کنه. ياد می گيره که لبش رو بذاره روی کتاب دعا. يه دختری با مامانش و خواهرش از پشتمون رد ميشن و ميرن توی کيوسک دم در. دختره بلند بلند ميگه : آخيش، الان ديگه چادرمون رو در مياريم. يه پيرمرد سبز پوش زمين رو جارو می زنه. يک پاش مشکل داره. مي لنگه. خيلی پيره. راه رفتن براش سخته. چه برسه به جارو کردن و جمع کردن فرشها. روی پله پايينی يه بچه عقب مونده نشسته با مادرش. رفتار مادرش خيلی جالبه با بچه. حتی وقتی بچه ليوان رو پرت کرد و شکست، مامان فقط يه دست کوچولو براش تکون داد . حرف زدنش پر از محبت بود. يه مامان ديگه، بچه تپل و شيطونش رو پالختی روی زمين می کشيد.
چی دارم می نويسم، نمی خواستم اينجوری پيش برم. می دونين، بعضی چيزها، با تعريف کردن يا نوشتن، انگار بی منزلت ميشن. نمی دونم، شب فوق العاده ای بود.
آدمهای اطرافمون چقدر متفاوت هستن. چقدر زياد. تفاوت آدمها فقط تفاوت زمانی و نسل ها نيست. تفاوت قشر های مختلف هم هست. و توی ايران خيلی زياده. با اين حرفها، از تنوع آدمها و شخصيت های مختلفی که ديدم خيلی ذوق کردم. حس کردم هنوز يک چيزايی داريم.هنوز.
مروه اونجا گفت: "واقعا گاهی به آدمهايی که اينجور اعتقاد دارن غبطه می خورم"
سانس شب سينما فرهنگ فيلم سرزمين هيچ کس رو ميده. اونايي که نديدن ببينن که خيلی خوبه. محصول مشترک چند تا کشور. راجع به جنگ بوسنی. کلی هم جايزه گرفته و اينا...
انشاءالله دعای شاهين برآورده نميشه و خدا اين سينما فرهنگ رو از ما نمی گيره.
راستی، يک بروشور خوب هم چاپ کرده که همه ليست يک ساله سينما توش هست.

Wednesday, May 29, 2002



بعضی روزها، بعضی وقتها احساس می کنم فرقی با اشياء اطرافم ندارم. مثل صندلی هستم که روش نشستم. مثل تخت ، مثل لباسهای ولو شده. اونا هم فرقی با من نمی کنن! من هستم، همونجور که اونا هم هستن. امروز از اون روزا بود. وقتی صبح داشتم با خودم فکر می کردم يکی از اون روزاست ها، يک دفعه ياد اين موضوع افتادم که بعضی آدمها هميشه اينجورين. لااقل از نگاه بقيه! هميشه مثل همين اشياء اطراف... بقيه می تونن ازشون استفاده کنن، بعد بذارنشون سر جاشون. در بهترين حالت که جاشون مشخصه. اگه نه می تونن ازشون استفاده کنن، بعدم پرتشون کنن اون طرف. يه چيزايي هم بهش ميگن انگار، منفعل بودن مثلا؟! بعضی وقتها شیء بودن شرف داره به آدم بودن. آخه لااقل شیء ساخته شده برای يک کار و بس.

فيلم رانندگی برای خانم ديزی که برنامه اين هفته کانال 4 بود رو ديدم. شانسی. دوستم گفت که از اين فيلمهایيه که ميشه هزار تا ساخت. بی خاصيت بود خيلی. ولی من خوشم اومد. از همين بی خاصيتيش. از اينکه فقط زندگی بود و بس. با اينکه خيلی دور بود از ما. با فرهنگ آمريکايی. اما همين که اينقدر زندگی عادی بود و بس رو دوست داشتم. اگر چه خيلی قوی تر از اين حرفها با اين سبک ،فيلم داريم. هفته پيش خيابان استريت لينچ رو نشون داد.دلم می خواست دوباره میديدمش، اما نشد. وقتی اولين بار فيلم رو ديدم، اينکه لينچ از يه فيلمی مثل ايريزر هد (earaser head) رسيده به اينجا خيلی برام جالب بود. صحبت ديگران(نقادان)رو هم دوست داشتم بشنوم.
توی اين مدت که کانکت نشدم معلم جديدمون اومد سر کلاس. خيلی معلم خوبيه. استاد يا معلم خوب، در يک کلمه خلاصه ميشه در :ايجاد انگيزه.

خدا منو ببخشه و بيامرزه.
امروز زیرآب معلممون رو زديم. منم که ديگه، جلودار شده بودم و کاری رو که نبايد می کردم کردم... از اون بدتر وقتی بود که نتونستم جلوی خودش درست و حسابی صحبت کنم... خلاصه خيلی بد شد، خيلی. از تصوير امروز خودم توی موسسه بيزارم. الان که فکر می کنم، می بينم هيچ اسم ديگه ای جز زيرآب زدن نداره اين کار. حتی اگه حق با من و بچه ها بوده باشه... اينو بهش نمی گن تجربه. متاسفم بهر حال
اميدوارم اگه يه روزی سر خودم همين بلا اومد، امروز رو به خاطر داشته باشم .
اما خدا منو ببخشه و بيامرزه.

سلام...
ديدين چی شد.. تا خودم نوشتم که وبلاگ بايد هر روز يا يک روز در ميون آپديت بشه، خودم نتونستم يک هفته کانکت بشم :(

Monday, May 20, 2002

ميخوام يک وبلاگ خوب بهتون معرفی کنم، البته اگه نديدينش.

رنگارنگ

البته من بخش های عمومي ترش رو بيشتر از معرفی برنامه های نه چندان خوب(به نظر نويسنده) و با نقد بسيار کوتاه، دوست دارم. به نظر من حتما اگه اهل هنر هستيد ببينينش... در ضمن، کم کم داريم در هر زمينه ای يک وبلاگ فارسی تخصصی پيدا می کنيم، نه؟ اين خيلی جالبه
وبلاگ هايي که هر دو سه روز يک بار هم آپديت نميشن، آدمو نا اميد و خسته می کنن! يه جوری آدم بايد خيلی علاقه خاص بهشون داشته باشه که بازم سر بزنه مرتب! مگه نه؟

Friday, May 17, 2002

می دونين چيه، به نظر من قدرت تفکيک و تشخيص درست مسئله بزرگترين توانايي يک آدمه. قدرت تفکيک بين دو مسآله مختلف.مثلا درک اينکه اعتقاد داشتن با تعصب داشتن فرق داره، درک اينکه شاد بودن با بی رگ بودن فرق داره. کوچيک و بزرگ نداره، تحصيل کرده و بی سواد نداره، خيلی آدمها قدرت تفکيک رو ندارن، يا نمی خوان داشته باشن.
البته به نظر مياد اين همه خلط مبحث اينقدر ها هم خودبخود و از روی جهل پيش نيومده. به نظر مياد علتی وجود داره. شايد حتی نوعی برنامه ريزی.وگرنه چرا ما بايد فکر کنيم ايمان همون زنجيريه که آزاديمون رو ميگيره، چرا جوونها توی ذهنشون مذهب رو وصل می کنن به همه چيزهای ناخوشايند.خونده بودم که وبلاگ نويسی نشون دهنده حال و هوای جوونهای ماست، و توی بعضی وبلاگ ها کلمه هايي مثل جوات، بی کلاس و ..(!) رو متناظر می بينم با آدمهای مذهبی و با عقيده.
امشب سيمای محترم!جمهوری اسلامی در برنامه بعد از خبر تحليل روی اشاعه فساد و مشکلات جوانان داشت. اين موضوعيه که تقريبا همه، با هر بينشی، به اون واقفند. مشکل واقعی جامعه ماست، اون وقت پشت سر اين گفتگو يک گزارش از سطح شهر پخش می کنه که نشون ميده منظورش از فساد چهار تا بگو و بخند و بزن و برقص و چهار تا مانتو کوتاه و روسری عقبه! گزارشی که گويا مخصوصا قصد داره قدرت تفکيک رو از بيننده بگيره.بعضی بيننده ها رو فورا فراری ميده، بعضی ها رو گيج می کنه و بعضی ها هم بدون اهميت رد ميشن.
اينطوری ميشه که وقتی خبر ميده که تعداد زيادی سی دی و فيلم مستهجن کشف شده که به طور رايگان به کشور فرستاده شده ، (برای اشاعه فحشاء)بلافاصله بينندگان موضع می گيرند:"باز شروع شد، مگه ميشه، دست استکبار داره باز از آستين اومد بيرون..." و خبری رو که واقعيت داره باور نمی کنند.
اينطوری ميشه که وقتی من به برادرم از بی اعتقادی جوونهای کوچيک تر از ماها ميگم، ميگه اتفاقا اونها خوب و شاد هستند! (انگار ميون عقيده و ايمان داشتن و غم پيوند جدا نشدني توی ذهن ماست، خواستن باشه و تونستن)
کاش قدرت تفکيک و تشخيص رو بيشتر داشته باَشيم.
نگران آينده ای هستم که قراره بياد...

Thursday, May 16, 2002

بعضيا می گن که با وبلاگ نوشتن خودشون رو بهتر می شناسن. چرا؟ چرا با وبلاگ نوشتن، نه نوشتن توی دفتر شخصی خودشون؟ (بگذريم از کسانی که صرفا پديده ای به نام وبلاگ عامل نوشتنشون شده)
:) برام جالبه، چقدر وبلاگ نويس عاشق زياده... يه جور عشقی که من درکش نمی کنم ... شايد مال خيلی جوونهاست!

آی عشق آی عشق
رنگ آشنايت
پيدا نيست
...

Wednesday, May 15, 2002

يک نفر به من ايميل زده که دلش می خواد بقيه نوشته های من رو هم بخونه، اما لينک آرشيو صفحه ام خرابه. کسی می دونه چرا؟
قارچ سمی رو ديدم. انصافا فيلم خوبی نبود. اصلا هم نبود. از همون شروع فيلم که يک کرم ابريشم رو نشون می داد، متوجه شدم که نبايد فيلم دلپسندی باشه! پر از استعاره و کنايه های بی خود و بی جهت. ميترا حجار به عنوان يک ژست زنده در سرتاسر فيلم ظاهر شده بود! به طرز آزار دهنده ای هم ربطش با بقيه فيلم نامعلوم بود. انگار ملاقلی پور می خواست يک حرفهايی رو که روی دلش مونده بود بزنه، و به ناچار يا بر اثر عدم توانايي! يک سری تصاوير جدا جدا ساخته بود. تدوين فيلم خيلی خوب بود، اما سير درست و خوبی درمجموعه تصاوير فيلم ديده نمی شد.
حالا اگه بگم با همه اين حرفها، فيلم خيلی روی من تاثير گذاشت، جای تعجب داره!؟ منو برد توی دنيای تلخ واقعی. چيزهايي رو يادم انداخت که نيم ساله ناخودآگاه يا خودآگاه درگيرش هستم.ناخودآگاهم می خواد فراموشش کنه...گاو بودن رو ترجيح می ده. نمی دونم، شايد يک اين واقعه رو، که نمونه ای از اتفاقاتيه که توی مملکت ما می افته، اينجا بنويسم. اما يک روز که فکر کردم گفتنش فايده ای داره.
واقعا چيزايي که ملاقلی پور رو اذيت می کنه ، که اين فيلم ساخته می شه، خيلی کوچکتر هستند از واقعيات کثيف جامعه ما. (بايد بگم پشت پرده!؟)
باور کنيد همه اش هم تقصير خودم نبود... سال اول و ترم اولی که وارد دانشکده شدم، يکی از اساتيد محترم گفت:
"دررشته شما آدم بايد دريايي از اطلاعات باشه. اگرچه عمقش يک سانت بيشتر نيست."
حالا بعد از شش هفت سال که از اون موقع می گذره، هنوز نمی دونم در رشته ما بايد آدم سطحی باشه و زياد بدونه، يا کم بدونه و در عمق. اما بهر حال نه فقط حرف اين جناب استاد، که جو دانشکده، دوستهای خوبم، و همه چيژهايي که گذشت، باعث شد که آرام آرام و به تدريج عوض شدم. قبل تر ها اصلا درک نمی کردم که چطور کسی می تونه اينقدر سطحی از موضوعی بگذره. حالا نه تنها می فهمم، خودمم به سادگی و بدون اينکه به چيزی فکر کنم و براش وقت بذارم، از روش می گذرم. از روی بيشتر چيزها...
حجم اطلاعات وارده به آدم اين روز ها اينقدر زياده که مسير عکس رو پيش گرفتن اگه غير ممکن نباشه، خيلی سخته. اما اگه اينجوری هم راضی نشم ، چه بايد بکنم؟ راستی توی قرن بحران اطلاعات، کسی جوابي برای اين سوال پيدا کرده!؟

Tuesday, May 14, 2002

من معمولا هر چند وقت يک بار يک عالم وبلاگ می خونم. اين کار خيلی ضرر داره، چون بدون اينکه متوجه باشم حدود 3-4 ساعت از وقتم ميره. اما خيلی کيف هم داره. امروز توی وبلاگ باکره يه چيزی ديدم که يه دفعه احساس خوبی بهم دست داد. باورتون نمی شه، چيزی به اين سادگی...

منم يه روز توی سر رسيدم نوشته بودم: از وقتی کاپشنت دست منه ، نمی تونم دوستت نداشته باشم...
يک جور احساس حمايت، احساس با تو بودن، يه احساس عجيب.
اون ترکيب رابطه مثل بچه ها و مثل باباها هم که باکره نوشته بود جالب بود. بيانگر نوعی رابطه . البته می تونه بخشی از رابطه هم باشه، يعنی روانشناس ها که اينطور می گن.
خيلی وقته اينجا ننوشتم. دلايل زيادی داشت و داره. اما به هر حال هر روز يه چيزی بود که دلم می خواست در موردش بنويسم. يه روز دلم می خواست از تنهايی بگم. بگم که عاليه. بگم که دنياييه برای خودش.
روز بعدی می خواستم اين شعر والت ويتمن رو بذارم اينجا
آخه فيلم انجمن شاعران مرده رو ديدم.

O Captain! My Captain!

O Captain! My Captain! our fearful trip is done;
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is
won;
The port is near, the bells I hear, the people all exulting,
While follow eyes the steady keel, the vessel grim and
daring:
But O heart! heart! heart!
O the bleeding drops of red,
Where on the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.
O Captain! My Captain! rise up and hear the bells;
Rise up-for you the flag is flung-for you the bugle trills;
For you bouquets and ribbon'd wreaths-for you the shores
a-crowding;
For you they call, the swaying mass, their eager faces
turning:
Here Captain! dear father!
This arm beneath your head;
It is some dream that on the deck,
You've fallen cold and dead.
My Captain does not answer, his lips are pale and still;
My father does not feel my arm, he has no pulse or will;
The ship is anchor'd safe and sound, its voyage closed and

done;
From fearful trip the victor ship comes in with object won:
Exult, O shores, and ring, O bells!
But I with mournful tread,
Walk the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.

Friday, May 10, 2002

از وبلاگ گنگ خوابديده
راستی وظيفه ما در برابر انفجار اطلاعات در دنيای امروز چيست؟ آيا تمام دريچه های ذهن را بگشاييم و به هر تازه واردی خوشامد گوييم؟ و نهايتا تا کجا؟ در زمانی که حجم تمام حافظه های مغناطيسی و غير مغناظيسی موجود در انبوه سايتهای اينترنتی هم کفاف ذخيره و نگهداشت اينهمه اطلاعات و سرچ و جستجو در آنها را نميدهد ذهن محدود و آسيب پذير ما چگونه خواهد توانست؟ و چگونه ميتوان با چنين سرعتی در مورد مفيد يا مضر بودن اطلاعات جديد تصميم گرفت؟ هر اطلاعات جديدی که به ذهن وارد ميشود خصوصا اگر در تضاد با اطلاعت قبلی باشد يک کلنجار و چالش ذهنی را بهمراه دارد و اين اگر چه شيرين اما در بسياری موارد غير ضروری و زمان بر است ...
سوال فوق را من هميشه با خود دارم و هميشه از اينکه اقيانوسی شوم با اطلاعات بسيار متنوع اما با عمق يک بند انگشت نگران بوده ام.

Wednesday, May 08, 2002

والت ويتمن:
ای من، ای زندگی! در ميان اين همه واگويه پرسش، در ميان زنجيره بی پايان بی ايمانان،
در شهرهای آکنده از ابلهان...
ای من ای زندگی!به چه بايد دل خوش داشت؟
...
به اينکه تو اينجايي- که زندگی هست و يگانگی،
که نمايش بزرگ هنوز برجاست،
تا تو هم کلامی بر آن بيفزايی.

(انجمن شاعران مرده)
[] مو.روسری.مو.روسری.پلک های بالايي چشمها،مژه ها.بينی از بالا.سرشونه ها.سينه.شکم. اتوی سرشونه های لباس.

[] قد.هيکل.فرم صورت.چشمها.لبها.بينی.ابروها.پيشونی.موها.هيکل.همه اجزا.تيپ. شکل لباس.نظم و ترتيبش.اتوی لباس.مانتو يا پيرهن.

[] شکم.قد.صورت. چونه.سوراخ بينی.پلکهای پايين چشمها.مژه ها.اتوی شلوار.

چقدر دنيا متفاوته.فقط اگه قدتون فرق کنه. چقدر دنيا متفاته.
-----
- چقدر شلوغه... چقدر آدم توی دنيا هست، نه؟ (منظورش اين بود که چقدر کله می بينم، اين همه کله توی دنيا هست و اينجا؟)
- امم...نمی دونم، خوب معلومه که آدم زياده.ولی چرا ياد اين موضوع افتادی؟ (منظورش اين بود که اين صورتها که من مي بينم، خيلی هم زياد نيستن.)
----
ادامه...
چند روز پيش توی روزنامه مصاحبه ای بود باد علی اشرف درويشيان، و ايشون گفته بودن که نمايشگاه کتاب به اين جهت براشون جالبه، که ناشران شهرستانی هم هستند. امسال با دقت بيشتری ناشران شهرستانی رو نگاه کردم، و جالب بود، ناشران اصفهانی و شيرازی واقعا کتابهای خوبی داشتند. انتشارات نويد شيراز (همون انتشارات گمنام که هاويه ابوتراب خسروی رو چاپ کرده بود برای اولين بار!) کتابهای خيلی خوبی داشت... اصلا انگار کاشف نويسنده های خوب استان فارسه اين انتشارات.
بعضی از ناشر های اصفهانی هم خوب بودند،نشر فردا که کتابهای ادبی و نمايشنامه های خيلی خوبی داشت، و نشر خاک که کتابهای معماری و شهرسازيش خيلی خوب بود. اولی (نويد شيراز) با قيمت های خيلی خوب ، و دومی (اصفهانی ها) با قيمتهای نه چندان خوب و مثل همه جا گرون.
خوندم که نوشته بودند:
نسل 20 و 30... اگه بخوايم بدونيم که بچه ها توی چه حال و هوايي سير می کنن...
عجيبه.برام اين موضوع واضحه.همونقدر که اختلاف بين کتاب هفته و مجله خانوادگی نسل قبلی رو می فهمم. همونطور که اختلاف بين کارنامه و مجله خانواده خودمون رو می فهمم.به همون وضوح هم اختلاف بين جوونهای مختلف اين روزها و وبلاگهاشون رو می فهمم.
پس چرا برای کسی با تجربه و سن بيشتر از من، اين موضوع به اين طريق جالبه؟ انگار فرق هست بين زندگی هر روز و نمود اون.

Saturday, May 04, 2002


اگه بدونين دوستتون بهتون احتياج داره، به حضورتون، ولی کارهای ديگه ای هم داشته باشين، چی رو در اولويت قرار می دين؟ توی ذهن من دوستی تعريفش چيز ديگه است. با تعريفی که من از دوستی دارم جمله قبل بی معنيه.اما شما چی فکر می کنين...؟
چه جوری ميشه و توی چه نوع رفاقتی، کارهای ديگه ای رو به "با دوست بودن" اولويت ميدن؟ (حتی انگار با شرط نانوشته و نا گفته ای!)و برعکس، برای چه دوستيهايی، حتی نه وقتی پای نياز دوست در بينه، اولويت اول هميشه "با دوست بودنه"؟
فيلم ديشب سينما چهار فيلم "ساعات نا اميدی" اثر ويليام وايلر بود(1955) با بازی همفری بوگارت و .فيلم جالبی بود.صحنه پردازی و فيلمبرداری دقيق و خوبی داشت. بازی ها هم عالی بودند.اما از همه چيز جالب تر بخش آخر نقد فيلم بود، که يک قسمتهايي از فيلم ساعات نااميدی اثر چيمينو ساخته شده در سال 0 199. بر اساس همون فيلمنامه(با داستان ژوزف هايس).شايد حدود 10 دقيقه از اين فيلم رو ديدم ، ولی همون ده دقيقه کافی بود.يک فيلم آمريکايي امروز. منتقد می گفت(چه درست) که فيلم وايلر بعد از حدود 50 سال هنوز ديدنيه. اما فيلم دوم که در دهه 90 ساخته شده، الان ديگه چندان جاذبه ای نداره.
فيلم دوم دارای جاذبه های سينمايي امروزی، مثل خشونته. شخصيت پردازيش از فيلم اول خيلی ضعيف تره. و يک چيز ديگه اينکه به نظر من فيلم اول بيشتر به زندگی روزمره يا فرهنگ ما شباهت داشت تا فيلم دوم و به همين دليل دوست داشتنی تر و قابل درک تر بود.
------


سلام،
عجب بارونی بود، عجب هوايی شد، در يک کلام:ماه.
فکر کنم امسال هر وقت هوای شهرمون کثيف ميشه خدا از ته دل بحالمون گريه می کنه و ميشه اينجوری... ولی جدی:مثل اينکه دعاهای من گرفته و ديگه به وسط ارديبهشت رسيديم ، ولی هنوز بارون داريم.
زير باران بايد رفت، اونم با نگار، خوشحال و سرحال ميشه آدم.

------
من يک کار خوب کردم و ديروز دو تا و نصفی کتاب خوندم، فقط بخاطر نمايشگاه و بخاطر انبار کتابهای خونده نشده! و يک فيلم هم ديدم... اينو ميگن زندگی!
"پدرو پارامو رو" خوندم.اثر خوان رولفو.آمريکای لاتين.مکزيک.عالی بود. 13سال قبل از صد سال تنهايي نوشته شده.فضاش به نوعی همون فضا رو تداعی می کنه.اما سبکش فرق داره.شخصيت ها انگار هيچ کدوم وجود خارجی ندارند.داستان از تکه تکه هايی تشکيل شده که با هم يک کل رو تشکيل ميدن، هر چند که از اول رابطه بين اونها رو پيدا کردن چندان ساده نيست.همه اين اجزا به ترتيب زمانی قرار گرفتند، ولی به نوعی آزاد نوشته شدند.ترجمه کتاب از احمد گلشيری ست که ترجمه خوبيست.در ضمن، کتاب از نشر فردا هست.نشر فردا هم کتابهای خيلی خوبی داشت.(من قبلا نمی شناختم اين انتشارات رو...)

------
کتاب دومی که خوندم: مردی که همه چيز همه چيز داشت بود. اينم کتاب خيلی خوبیه. اثر ميگل آنخل آستورياس هست و ترجمه ليلی گلستان. اين همون نويسنده کتاب آقای رئيس جمهوره.در ضمن نوبل ادبيات هم گرفته. ترجمه اش هم که خوب، عاليه. انتشارات کتاب مهناز چاپش کرده، که اگه بشناسين انتشارات خيلی خوبیه.مردی که همه چيز همه چيز داشت يک داستان سورئاله.خود ليلی گلستان در مقدمه دوصفحه ای خواندنيش توصيف خوبی کرده:
اين کتاب ، به يک خواب می ماند،
يک خواب بيدار.
يک بيدار خوابی.
يک بيداری.




Thursday, May 02, 2002

به نظرم سبک نوشتن رو قلم، يا کيبرد تعيين می کنن! يعنی منشاء ش به دست نزديکتره تا به مغز!!
مصداقهای بروز بيماری ای به نام افسردگی متفاوت است. نحوه روبرو شدن و مقاومت در برابر آن هم.
هميشه از سيستمی که با برنامه ريزی يا بدون آن، باعث افسردگی آدمهاست و از آدمهايي که بدون مقاومت تن به اين بيماری می دهند بيزار بودم. به نظرم آنها بی شرف ترين موجودات و اينها ضعيف ترينشان بوندند؛اصلا درک نمی کردم که چرا و چطور...
امروز فکر می کنم معنی اين بيماری را با دريافت مستقيم می دانم
وقتی واقعا برايت مهم نباشد که باشی يا نباشی و چگونه باشی. وقتی حضور يا عدم حضور ديگران برايت آنقدر بی اهميت باشد؛
وقتی احساس گرسنگی ات کم کم از بين برود؛ و فقط نياز به خواب احساس کنی و خواب
و اين بيماری به سرعت پيش می رود، نمی توانم برای بر طرف شدن آن و تمام شده دوره اش (اگر دوره ای باشد!) مفری تصور کنم
اشک راه خود را آسان پيدا می کند و ملاحظه کاملا بی معنيست. هيچ لحظه ای با لحظه ديگر تفاوت ندارد.
اما سوال همچنان پابرجاست. چطور شد که آمد؟ از کی؟ از آن روز که با فرخنده بودم شايد. اگرچه منتقد بی چون و چرای او بودم.
چرا،چرا احساس می کنم که هيچ موجود زنده ای رابطه ای با من ندارد و من هم با هيچ کس. شايد تجربه ناموفق پايان آن روز. شايد ناراضی بودن پی در پی از موقعيتم.

شايد هم روزهای گذشته محبت آنچنان دست نيافتنی بوده که آغازگر اين رکود شده است. و من تنها بی اهميت گذشتم. بی تلاش برای جلبش، شايد که تکرار بی نتيجه سخت است. سخت.
اما آن شب که با پدرم دعوا کرديم و آنقدر سرد و بی احساس بد گفتيم، ساعتها دنبال عکسی گشتم. عکسی که فردايش پيدا کردم و الان، درست روبرويم بر ديوار اتاقم است. در آن نازلی چند ماهه دراز کشيده کنار پدر و در چهره پدر لبخند و عشقی بی پايان است.(بوده...بوده...) از داشتن من شاد است.
چرا در اين فضا قرار گرفته ام، چرا ميل دارم به همه چيز دامن بزنم و تا انتها بروم.. شايد هنوز و بيهوده در امتداد بدست آوردن محبتی که نيست.
در عين حال حصاری به دور خود کشيده ام که نزديک تر ها سخت تر می توانند از آن عبور کنند.
در آخر همه اين حرفها به همان اندازه که برای شما بي اهميت است، برای خودم هم هست.
دنيای خواب شيرين تر از دنيای بيداری است. حتی آرتين که يک سال بود نديده بودمش وقتی حس می کند تنها هستم، دستش را پشتم می گذارد و مدتها به همان حال همراهی ام می کند. حامی مهربان.

نمی دانم چرا احساس کردم گرمارودی با همچون من بوده...
فيلم فيلادلفيا رو بعد از مدتها که روی هاردم بود، ديدم.بازی تام هنکس خيلی خوب بود، اما واقعا فيلمهای آمريکايي، مخصوصا مايه دارهاشون، انگار فقط برای تبليغات خاص ساخته ميشن و بس. هوموسکچوال (خدا منو ببخشه که بخاطر تنبلی اين بلا رو سر فارسی آوردم)
ايدز بيماريست، کسی که ايدز دارد مجرم نيست،درست. اما نوع نگاه اين فيلم فقط خاص فيلمهای آمريکايي است.

نمايشگاه:
از بخش ارزی من فقط يک کتاب می خواستم. کتابی که توی نمايشگاه وزارت علوم تموم شده بود و نتونسته بودم بخرم. امروز صبح زود ساعت هشت راهی نمايشگاه شدم و فکر کردم حتما می تونم کتاب رو بخرم. اما خير! کتاب تموم شده بود! باورتون ميشه؟ به انتشارات سر زدم، مسئولش گفت که فقط 15 تا از اين کتاب آورده بوديم که ديروز همه اش تموم شد... اينو می گن برنامه ريزی! بعد هم خودش گفت : اشتباه کرديم! اگه صد تا هم از اين کتاب سفارش داده بوديم به وسط نمايشگاه نمی رسيد!!!
-----
به خودم قول داده بودم که برای خودم کتاب نخرم. ولی غرفه ها رو می خواستم نگاه کنم ، شايد برای اينکه دلم بسوزه و به دنيای کتاب خوندن برگردم... اما زدم زير قولم. يک کم، يعنی سه تا کتاب برای خودم خريدم! عوضش وقتی اومدم خونه احساس نمايشگاه رفتن رو، نه مثل هر سال(با پلاستيک های پر از کتاب)، ولی يک کم داشتم...
-----
نشر ماه ريز يک کار عجيب کرده. نوار هم پخش کرده. يک نوار خوب توی کارها پيدا ميشه: به اسم پل پنهان قطعاتی از موسيقی قرون وسطی، رنسانس و ايران. گروه کنستانتينوپل. سرپرست و تنظيم کننده قطعات: کيا طبسيان. سازها تلفيقی هستند از سازهای غربی و شرقی و سنتی. قطعات از قرون وسطی اروپا، موسيقی اوايل رنسانس فرانسه و موسيقی رنسانس اسپانيا انتخاب شدن. کار جديديه و در ضمن، کار خوبی هم هست. پيشنهادش می کنم...

Wednesday, May 01, 2002

صفحه ام رو طراحی می کنم ... ، در اولين فرصت.
مدتيه بدنم رو خيلی احساس می کنم. هميشه يادمه که هست. اجزاء بدنم هستند. مثل يک سری مزاحم! همش دلشون می خواد ولو بشن. زياد به اختيار من نيستن، انگار نه انگار که مثلا کنترلشون دست منه! هر تصميمی که می گيرم، انگار که برای خودم گرفتم !! چون بدنم هر کار دلش بخواد می کنه... همينه که خيلی احساسش می کنم. دستام مثل دو تا وزنه از دو طرف بدنم آويزون شدن. سرم روی گردنم شل و وله . همش بايد مواظبش باشم که خم نشه.زبونم درست نمی چرخه. يا اصلا حرف نمی زنه؛ يا اينقدر منت می ذاره سرم که همه می فهمن ... پاهام از همه فرمانبردارترن، ولی اونام مثل هميشه نيستن... همش دلشون می خواد افقی باشن به جای عمودی.

نمی دونم، شايدم بيچاره ها اعضا بدنم حق دارن. خيلی وقته بهشون نرسيدم... معنی لذت رو هم يادشون رفته...
شايدم بخاطر همينه که مغزم فکر کردنش نمياد.. اونم همش طفره می ره...
امروز رفتم نمايشگاه کتاب. البته تقريبا فقط بخش فروش ارزی رو ديدم. نسبت به نمايشگاههای تخصصی که چند ساليه در نيمه دوم سال برگزار ميشه و فقط مخصوص دانشجوهاست، اصلا خوب نبود. تنوع کتاب کمتر بود، و قيمت ها هم که مسلما گرونتر. دلار 170 تومن کجا و دلار 250 تا 400 تومن کجا...
صف کارت سبز هم خيلی شلوغ بود. راستی، يک بخش بود که من سالهای پيش نديده بودم، کارت سبز برای محصلان حوزه. که هم رده هيات علمی و اهل قلم گويا حساب می شدن...
فعلا همين. راستی... اين قرار نمايشگاه بلاگر ها که صحبتش بود ، چی شد؟!
برای من نوشتن که نوشته هام سخت خونده ميشه. بخاطر رنگ بک گراند. و ياد آوری کردن که مهمترين چيز در طراحی صفحه اينکه که نوشته ها راحت خونده بشن. قبول دارم. اما سايز فونت هم موثر باشه؟! بهر حال سايز فونت رو عوض کردم فعلا. اگه به نظر شما هنوز خوب نيست، صفحه رو هم عوض می کنم . و در ضمن : متشکر
چقدر و ب ل ا گ . . .
عجيبه که همه چيز توی دنيا فرق می کنه وقتی سرت درد می کنه... من زياد نمی دونستم! وقتی سرت درد می کنه ، آدما حرفهای عجيب می زنن، حرفهای بی ربط، هيچ کدوم از حرفهاشون و کارهاشون هيچ ربطی به تو نداره. اصلا چرا باهات حرف می زنن؟
امشب با سردرد خوابيدم، وقتی خوب شدم يک نفر بجای همه حرفهای بی ربط ديگه ، توی خواب، بهم گفت که همه چيز منی... توی خواب احساس عجيبی بود، فرق داشت ...

Monday, April 29, 2002

من برای چي می خوام تز بدم؟! که خودمو اثبات کنم؟ يا بايد توی تز جهت حل مشکلات جامعه(!) قدم برداشته باشم؟ يا اصلا حل مشکلات خودم!؟
مدرک که خوب جای بحث نداره!
فرهنگ به من گفته بود که دلتنگستان رو بخونم. همه اش رو بخونم! کی حوصله داشت... توی اين همه وبلاگ... به هر کدوم يک نگاه بندازی تموم ميشه روزت! اما ديروز داشتم وبلاگ ها رو يه نگاهی می کردم. يک سر هم زدم دلتنگستان! آخ آخ، چشمتون روز بد نبينه... راست می گفت. ديرم شد! ولی همه اش رو خوندم. همه اش رو نپسنديدم، ولی تنها وبلاگی بود (جز دوستام) که منو نگه داشت که تا تهش رو بخونم! اينو ميگن وبلاگ...
(همين الان البته دوباره چکش کردم! از ديروز صبح تا حالا کلی اضافه شده بهش!!!) فقط معنی اون "کسر شان" رو من نفهميدم.... يعنی چی؟! بهش نمی اومد...
به من گفتن توی اين يک سال چه کار می کردی پس؟! گفتن خجالت نمی کشی...؟ ای بابا ، اينجوريا هم نبوده ديگه... يک پروژه 7 داشتيم با اتريشيها، ايناهاش!
در ضمن، يک پروژه شهری پدر درآر داشتيم با دکتر گلکار، که خدا خيرش دهاد! که کلی طول کشيد... حالا درسته، سرجمع يه عالم کم کاريه...
سلام،
من يک نمايش عروسکی ديدم به اسم " تنهاترين زيبای مرده ". مژگان منو برد. راستش رو بخواين تا قبل از اين اصلا نمی دونستم نمايش عروسکی چی هست! بخاطر همين هم رفتم! فکر می کردم که الان يک سکو می بينم که از پشتش چند تا عروسک گردون عروسک ها رو می گردونن! راستش رو بخواين فکر نمی کردم چيز جالبی باشه نمايش عروسکی... ولی وقتی يک دانشجوی تاتر به آدم بگه کار خوبيه، خوب آدم وسوسه ميشه ببينه اصلا نمايش عروسکی چيه... بهر حال من ديدم و فهميدم!
خيلی جالب بود. با نور و رنگ خيلی خوب کار کرده بودند. نمايشنامه هم بد نبود. که البته کار فيلچر بود. (متاسفم، خط روی خط افتاده) چقدر اسم نمايشنامه بيشتر بهش می اومد. ضمنا کارگردان راديويی ش هم ژاله علو بوده. اگه کسی حوصله و قت داره، توی تالار هنر اجرا می شه.

بعد از تاتر، يه اتفاق عجيب برام افتاد! گم شدم! توی تاريکی ساعت 9 شب توی خيابون ها راه می رفتم و هر چی می رفتم ماشين رو پيدا نمی کردم... نمی تونستم بفهمم خيابونی که توش پارک کردم کجاست... (از کسی هم نمی تونستم کمک بگيرم ، چون اسم خيابون رو نمی دونستم!) حس عجيبی داره گم شدن. گاهی يه جور خلسه . مخصوصا وقتی آدمهای اطرافت هی يادت نيارن که توی تاريکی تنها توی خيابون چه کار می کنی... بهر حال وقتی ماشين غراضه ام رو ديدم کلی خوشحال شدم! اصلا از غراضگيش هم کيف کردم!!!

Sunday, April 28, 2002

همش تقصير شماهاست... مدت زيادی نبود که برنامه ام نسبتا خوب و مرتب شده بود، ديگه از 1 و 2 بيشتر بيدار نمی موندم، اما خوندن وبلاگهای مختلف (که هر کدوم رو يک نگاه بندازی شبت صبح شده ، از بس زياد هستن) برنامه ام رو کلا به هم ريخته!
تازه... اينقدر وبلاگ زياده که نمی تونم تصميم بگيرم کدوها رو دنبال کنم. هم زياد، هم متنوع... يادمه پاييز پارسال حتی ، خيلی کمتر از اينها بود وبلاگ فارسی...
در عوض ديروز بيدار نموندم، امروز هم با بابام رفتم پارک ، که خيلی خوب بود... کامپيوتر هم آدم رو به نوعی ديوونه می کنه ها... راستی... بابام با پنجاه و پنج سال سن از من پرانرژی تر و سرحال تره! چرا؟
G1 رو شدمgutem .راضی نيستم. اگه چيزی به اسم اسعتداد وجود داشته باشه، من زبانش رو زياد ندارم! اگر چه توی نظريه انقلابی من چنين چيزی وجود نداره !
منم دلم برای قرار های شرايتون تنگ شده... از اون بيشتر برای جمعی که باشه و بخواد که بازم با هم بخونيم و ،،، قرار نمايشگاه کتاب رو هم موافقم. منتها ميگم برای خبر دادن به يک ايميل خبری روز و ساعت اکتفا کنيم... هر کس تونست و خواست بياد... مي بينی الميرا، روزگاری شده ها... همه درگير چيزی هستن به اسم زندگی (!) يادش بخير اون روزايي که وقت داشتيم قرار هتل شرايتون بذاريم و صحبت کنيم و کتاب بخونيم و اينا...
راستی 2شنبه مثل اينکه ژوژمان (فارسيش اينه يا با ج؟) شيداست.
و يه راستي ديگه : چرا سقف خريد دانشجوها و اساتيد رو توی نمايشگاه کتاب از نصف هم کمتر کردن؟ با سقف خريد ما که از کتابهای تخصصي مون فقط ميشه يک الی دو تا کتاب خريد!
اين وبلاگهای فارسی و وبلاگ نويسها هم دنيايي دارن ها... دوستي می گفت تخليه. نمی دونم، شايد. بعضی هاشون رو که می خونم فکر می کنم راس ميگه. وبلاگ يعنی اينجا بنويسين ، خالی بشين، صداتون هم در نياد! زندگيتونو بکنين! همينه که هست !
سلام ,
بالاخره ما تصميم گرفتيم موضوع تزمون رو مشخص کنيم. تا دو هفته ديگه. اونم وقتی حدود يک ساله که موضوع تزمون معلقه و هيچ تصميمی براش نگرفتيم.
اين يعنی توی اين دو هفته کار و فکر. کتاب و کتابخونه. استاد و مشورت.
بزرگترين مشکل من توی زندگی می دونين چيه؟ تمرکزم رو از دست دادم و اين رکود همينطور هم ادامه داره ... نمی دونم که به کجا ختم می شه! البته خوب اگه اينطور ادامه پيدا کنه که به فراموشی و آلزايمر ختم می شه! و نمی دونم که راه چاره اش، اونم راه چاره سريعش چيه...
بهر حال اين روزا وقتشه که دوباره سعی کنم... انگار بعد از مدتها... قديما معمولا راه فکر کردن من از نوشتن می گذشت.

Friday, April 26, 2002

به نظر شما، ميشه يک نفر رو قبول نداشت، اما دوست داشت!؟ يعنی ميشه که شما کسی رو به عنوان يک شخص مستقل با عقايد خودش نپذيرفته باشين، ولی اونو دوست داشته باشين؟ اين که هيچ کس پيدا نمی شه که آدم همه چيزش رو بپسنده مسلمه و موضوع جداييه.
چرا بايد کسی فکر کنه حق داره هم به جای خودش، هم به جای يک نفر ديگه فکر کنه و عقيده داشته باشه...؟
آغاز هر مشکلی اصلا همينجاست... نيست؟
من امشب رفتم تالار وحدت و برنامه ارکستر سمفونيک تهران رو ديدم. رهبرش ادو ميچيچ (چه اسم سختی) يک رهبر اتريشی بود. ضمنا گروه کر هم بود به رهبری موسسيان. مس سل ماژر شوبرت رو اجرا کردن، مرثيه برامس و اگمونت بهتوون. هر سه تاش خوب بود، ولی خوب اگمونت بتهوون فوق العاده ست... اجرا هم بد نبود.
خبر خوب هم اينکه چکناواريان می خواد با ارکستر ارمنستان برنامه اجرا کنه توی تالار وحدت. اونم ده شب پشت سر هم ...شيرين و فرهاد.
سلام ،
نمی دونم سينما چهار رو چقدر مي شناسين. فيلمهای منتخبي رو پخش می کنه و ميشه گفت خيلی برنامه خوبيه. امشب فيلم دايره کامل رو پخش کرد. راجع به جنگ بوسنی بود. فيلم خيلی خوبی بود. آخر برنامه نقد و بررسی داشت که اين دفعه نقدش هم نسبتا خوب بود. از چيزی که لذت بردم توی اين فيلم فيلمبرداری خوبش بود. ضمنا تلفيق خوبی بود از واقعيت نمايي و استعاره نمايي. يک ترکيب موفق. ديگه اينکه چون شخصيت اصلی فيلم يک شاعر بود، تصوير رو هر جا خواسته بودن با شعر مخلوط کرده بودند که اونم (بر خلاف اکثر مواقع) ترکيب خوبی بود.

ديگر برای من هيچ اتفاقی نمی تواند بيافتد. چه خوب ، چه بد
...
باور کنيم که مرگ همه چيز را از ما می گيرد
...
تاريکی ، تاريکی ، ت ا ر ی ک ی

Thursday, April 25, 2002

سحر بهش گرين کارت افتاد توی لاتاری. فقط توی خانواده ما تا بحال 6-7 نفری گرين کارت بردن... اين يعنی که خوش شانس بودن خيلی يا يعنی تعداد گرين کارتهايي که توی لاتاری ميدن اينقدر زياده!؟
امشب از ساعت8 به بعد کلی به من خوش گذشت ... آدم اين همه کادو بگيره خيلی خوشحال کننده است ! حتی اگه 10 روز از تولدش گذشته باشه! تازه، پيتزاش هم خيلی خوشمزه بود!

ولی شايد يک قسمت خيلی مهمش حرف امنيت و زندگی پرهيجان بود، با خوبترين دوست. برای من از اون مهمتر راستش، يک صدای پرهيجان بود که خيلی دوستش دارم ، حتی اگه از هيجان صحبت کنه، عين امنيته اين صدا.

امشب امين گفت برای وبلاگم کنتر بذارم. به اين موضوع فکر کرده بودم خودم. اما ديدم يک درگيری ايجاد می کنه که من بخاطر اون اينجا نيستم. نمی گم برام مهم نيست چند تا خواننده دارم. اتفاقا خيلی هم برام جالبه بدونم. ولی خيلی مهم تر از اون، اينه که بدون اينجور قيدهای اضافی بنويسم و مخاطب خاص خودم رو پيدا کنم. ولی هنوز جز دو سه تا وبلاگ، وبلاگی نيست که خودم جزو خواننده های هميشگيش شده باشم.

راستی ... وبلاگ محمد رو دوست دارم.
در ضمن يک نوشته الميرايي خوندم : مرگ بر آمريکا! حس آشنا و مشترک... ثباتش رو هم که انگار خودم نوشتم!
به خاطر يادداشت های قبلی رسيدم به حرف ازدواج. چرا حل شده...

گفتم: من وابستگی رو خيلی دوست دارم. در ضمن عاشق مالکيت هستم. اصلا من يک آدم کاملا زمينی هستم. با اعتقادهای خاص. اين که من وابستگي و مالکيت رو دوست دارم چيز عجيبی نيست. همه دوست دارن. اما اينکه من اينو فهميدم و جرات کردم که بلند بگم، چيز جديديه. چرا همه دلشون می خواد جور ديگه ای وانمود کنن؟ من اسمش رو می ذارم وانمود. ولی مشکات نظرش اين نيست.
چرا خيلي آدما دلشون می خواد که وانمود کنن از وابستگی بدشون مياد؟ عاشق استقلال مطلق و رهايي و تنوع طلبی و آزادی از قيد هر مالکيتی هستند؟

ديشب با يک دوست خوب حرف زدم. حرف زدن بيشتر از نوشتن گاهی علت تفکره.با آدمهای خيلی خاص البته. می خواستم بعضی حرفهامون رو بنويسم. با اجازه دوست خوبم. فقط قبلش بگم: به نظرم اگه کسی تصميم بگيره که از ايران بره، مساله گوجه سبز مساله ايه که حتما بايد بهش فکر کرده باشه.

Wednesday, April 24, 2002

امشب خونه ی مريم بودم. واقعا مهمونی خوبی بود. چون همه خيلی راحت بودن و البته يه جورايی يک دست. علاقه ام به زمان هايي که لازم نيست مغزم کار کنه و همه چيز خود به خود خوبه داره هر روز بيشتر ميشه. معنيش چيه؟ خيلی چيزها. اتفاقی که هميشه در مورد ديگران ازش متنفر بودم، الان در مورد خودم دوست داشتنيه ! به هر حال امشب من زندگی رو دوست داشتم ...

Tuesday, April 23, 2002

حتما براتون پيش اومده که راجع به يک موضوعی فکر کرده باشين، بحث کرده باشين، خونده باشين و اصلا" اون فيلد(فارسيش چيه؟) براتون بسته شده باشه. سالها قبل برای من يک فيلد بسته شد. هيچ وقت بعد از اون نه بحثی از اين گروه، و نه هيچ جور چيزی توجهم رو جلب نمی کرد. غير قابل درک بود و مال دنيای من نبود. ديشب توی وبلاگ ها بازم به همون موضوع برخوردم. زياد هم. راستش اصلا حوصله خوندن رو نداشتم... يک خط در ميون می خوندم(اصلا چرا می خوندم؟ چون مي خوام بدونم توی دنيای اطرافم کی زندگی می کنه و ...) اما يک دفعه يک پاراگراف توجهم رو جلب کرد. از پينکفلويديش :

...‌ اگه نرم جامعه مجبورمون نميکرد و اين سنت تحميلي نبود، بازم دلتون مي خواست ازدواج کنين؟ اگه آره، هدفتون از اين کار چيه؟
به نظر منه حقير ازدواج يه جور اعلام مالکيته: من ماله توام و تو ماله مني! يعني اگه ميخواين ازدواج کنين ديگه واقعا بايد به نتيجه رسيده باشين که ماله طرف هستين،‌ عيب هاش رو حسن ببينين، اگه اين نه، حداقل تحملشون رو کاملا داشته باشين، بدونين فداکاري و گذشت يعني چي. هر شب در کنار يکي به خواب رفتن و دوباره فردا صبحش با ديدن روي اون روز رو شروع کردن تا آخر عمرتون يعني چي. اگه اينا رو نميفهمين که اصلا چرا مي خواين ازدواج کنين؟؟؟؟؟

آره، موضوع مال سالها قبله. مال جوونيهام. چرا اين پاراگراف توجهم رو جلب کرد؟ برای من اين موضوع هرگز موضوع فکری نخواهد بود. نه به اين شکل. اما آدم گاهی بعد از مدتها به خودش مياد... صحبت از زندگيه... چه سخت.

من يک دفعه فهميدم که وبلاگ يعنی چي و اعتياد به وبلاگ چيه. من ديشب تازه فهميدم جريان از چه قراره... يک دوست هم پيدا کردم که احساس کردم خودمم! يک اتفاق جالب ديگه هم افتاد، اونم اينکه فهميدم چقدر از خيلی دوستام دور هستم...

از همه اين حرفها که بگذريم، يک نگاهی به اين بندازين. عاليه. اين رو مشکات توی وبلاگش نوشته بود.

Monday, April 22, 2002

ميگه آدمها وقتی به هدفشون نمی رسن، سرخورده ميشن، اما وقتی به هدفشون می رسن، خيلی بيشتر سرخورده ميشن...
وقتی اکثر مردم توی يک نوع رفتار مشابه هستن، نمی شه به اون رفتار گفت بيماری! اما حالا که مردم به عاقلترين ها ميگن ديوونه، منم به اين رفتار ميگم بيماری.. آدم بايد بتونه از رسيدن به يک هدف لذت ببره. لذت کوتاه مدت اما عميق... به اندازه ای که بتونه کلی انرژی جمع کنه برای هدفهای بعديش.
زندگی يعنی اين. " همه اينطورين ، نميشه جور ديگه ای بود و ... " و اين حرفها، حرف آدمهای دسته شما نيست!
فکرم حتی اونقدر متمرکز نيست که از قانون منع ورود ايرانيها به آمريکا يک تحليل شخصی داشته باشم. (مدتهاست نه متمرکزم نه تحليل دارم!) نه تنها تاثيرش رو روی جامعه نمی تونم دقيقا بررسی کنم، بلکه حتی روی زندگی شخصی خودم هم نمی تونم!
عجيبه ، با اينکه مصر بودم که بعد از تز سعی کنم برای ادامه تحصيل يا کار برم آمريکا، اما وقتی اين خبر رو توی تلويزيون شنيدم مثل اين بود که قيمت جديد هويج رو بهم بگن!... اين يعنی بی تفاوتی؟! نمی دونم. برام واقعا مهم نيست... اينجا يا اونجا! حتی اگه اين رو شرايط خارجی تحميل کرده باشه... اصلا شايدم بايد بگم دستشون درد نکنه که تکليف ما رو روشن کردن تا ديگه توی دردسر اضافه نيافتيم! گرچه زندگی خيلی آدمها و حتی خيلی دوستهام رو اين قانون عوض می کنه. ولی عوضش جلوی صادرات مغز رو هم تا حدی مي گيره. علی پيروز توی وبلاگش نوشته بود صادرات مغز ما سالانه.سه برابر درآمد حاصل از صادرات نفتی و غير نفتيه. يعنی 38 ميليارد دلار. البته نمی دونم مغز رو کيلويي چند حساب کردن(!) ولی بهر حال فاجعه است!
گنجايش مغزم تازگی ها کم شده. هميشه فکر می کردم آدمهای موفق و باهوش می تونن همزمان کارهاشون رو انجام بدن. اما من اين روزا اگه فکرم مشغول قراردادی باشه که داريم با دانشگاه می بنديم، ديگه نمی تونم به تزم فکر کنم. وقتی نگران تز هستم، حتی نمی تونم هيچ کتابی بخونم. حتی اگه برای هيچ کدوم از کارهای مذبور انگشت مبارک رو هم نجنبونم!
سلام،
10 روز ديگه نمايشگاه کتاب شروع ميشه! اما من بيشتر کتابهايي رو که پارسال خريدم هنوز نخوندم! دلم می خواد به خودم قول بدم هر يک کتابی که خوندم اجازه دارم يک کتاب بخرم... اما نمايشگاه کتاب اونقدر وسوسه انگيزه که گذشتن و نگاه کردن و نخريدن کار سختيه ...
سلام!
راستش من هنوز نتونستم با وبلاگم کنار بيام... قبل از درست کردنش کلی فکر داشتم براش... ولی الان موقع نوشتن هر نوشته ای اينقدر اين دست و اون دست می کنم که آخرش ترجيح می دم از خيرش بگذرم! آخه هنوز برام جديده... نه مثل انجمن های قديمی بی بی اس و ميلينگ ليستهای جديدتر(!) محل بحث و تبادل نظره، نه مثل دفتر خود آدم؛ شخصی. وبلاگهای زيادی رو هم نديدم هنوز... اما توی همين تعداد کم، کلی تنوع برخورد وجود داشت! نمونه اش، همين چند تا دوستم که نوشتم...
به هر حال می دونم که اصل بر ارتباطه اينجا. و همين کار رو برای من يک کم مشکل می کنه. گرچه همونطور که قبلا نوشتم به نظر من مهمترينه.

يک موضوع ديگه! نظر شما راجع به رسم الخط صحيح فارسی چيه؟ حالا که اينترنت به سرعت فراگير ميشه و فارسی نويسی در اينترنت هم به تبع اون..؟ و به نظر شما، اصلا عاميانه نوشتن، برای ديگران، صحيح هست؟ يا مثل تاثير عجيبی که زبان نسل جديد، روی فارسی گذاشته ، مخربه؟

Friday, April 19, 2002

يادم رفت اسم دوستای خوب قديميم رو بگم... چقدر لذت داره نوشته های دوستات رو بخونی... تجديد خاطرات شايد؟ (البته اسماشون رو مي نويسم توی ليست ثابت به زودی) مشکات ؛ الميرا ؛ امين ؛ نيما ؛ علی ؛ و احمد. وبلاگ دوست ديگه ای رو هنوز کشف نکردم. اما فکر کنم با خوندن وبلاگها دوست های ديگه ای رو کشف کنم!
راستی... ديدين اين بازی روزگار رو؟! الميرا گدفلای ما شد ديسکانکتت و خرمگس شد يکي ديگه ... ای بابا ....

Thursday, April 18, 2002

فرخنده دختر ماهيه. اگرچه زياد نشناخته بودمش. خيلی کم آورده بودم جلوش. احساس ضعف مي کردم. تناقض های وحشتناک داره نسل ما رو نابود مي کنه. مدتها بود چيزی اينطور فکرم رو خسته نکرده بود... انگار مدتها بود اصلا فکر نکرده بودم... تکليف نسل سوخته ما چيه...
خوندن نوشته های شما بود که وسوسه ساختن اين صفحه رو ايجاد کرد...

Wednesday, April 17, 2002

...نزديک ترين به من. معلول بی واسطه من. تراوش های ذهنم...
چطور می توان همه را نه تنها در حضور ديگران، گاهی فقط برای ديگران آشکار کرد...؟
از من فاصله خواهند گرفت. اما رابطه ايجاد می کند. که با نگاهی؛ معنای زندگيم است و هميشه ، دليل پويايي.
بالاخره يه چيزی شد... اصلاح صفحه و لينکهای سمت چپ و اينا باشه به تدريج اضافه می کنم... فقط يک لينک رو فعلا درست کردم که يک پروژه گروهی من و دوستام هست. شرکت در يک مسابقه معماری بين دانشگاه ما و دانشگاه TU وين در اتريش.
علی پيروز بهم ياد داد که توی تمپلت چجوری بايد فارسی بنويسم. همينجا ازش تشکر می کنم...
فعلا همين

Wednesday, April 10, 2002

من يک مقدار نسبتا زيادی با بلاگر مشکل دارم... البته اولشه. ولی بهر حال عجيبه ... نمي دونم بقيه هم همينقدر مشکل دارن يا نه... يه چيز ديگه هم هست... وقت نمی کنم صفحه ام رو طراحی کنم اين روزها... فکر کنم همينجوری ساده شروعش کنم تا ببينم چی ميشه بعدا.... تا بعد.

Monday, April 08, 2002

اين بلاگر منو کشت! دوباره امتحان می کنيم!