Thursday, November 04, 2004

باورم نميشه ،‌ درست وقتي تا خرخره توي يك مقاله علمي گير كردم و دست و پا مي زنم،‌ اونم وقتي اينقدر فرصت كمه كه نگران كارم هستم،‌ يه دفعه اينقدر اين موضوع توي ذهنم پررنگ بشه.‌ اينقدر كه نتونم ننويسمش، اينقدر كه دلم بخواد بنويسمش و بذارمش يه جاييكه همه تون بخونين

اين تغيير خيلي ناگهاني بود. اگر فرض كنم كه زمان خطيه و ميشه با واحد ي سنجيدش و بعد هر واحد زمان رو با واحد ديگه برابر دونست،‌ اون وقت ميشه گفت زمان اين تغيير، نسبت به همه زندگيم،‌ خيلي كوتاهه . پس چرا اينطور همه چيز رو در بر گرفته؟‌ اونقدر بزرگه كه حالا ديگه همه چيز و همه كس معنيشون رو از اون مي گيرن. اونقدر عميقه، كه ديگه يادم نمياد روي سطح چه خبر بود... پيش تر كي بودم من،‌ كي ...؟

احساس مي كنم گم شدم. احساس مي كنم اون كسي كه من بود،‌ گم شده و همه معني ها رو هم با خودش برده ، معني من رو،‌‌ معني صدا و نگاه رو، معني بو رو، و معني لمس كردن رو.
گم شده اون و حالا حافظه ضعيفم هم مي خواد كمك كنه كه من ديگه حتي به يادش نيارم. فقط بخاطر ردپاهاييه كه بجا گذاشته،‌ كه بعضي لحظه ها،‌ -مثل اين لحظه -به يادش مي افتم و اينطور منقلب ميشم.به ياد اون كه من بودم و ديگه نيست . فقط بخاطر اون رد پاهاست كه گاهي به ذهنم خطور مي كنه كه شايد همه اين شيريني و قشنگي،‌ - كه حالا فكر مي كنم خود خود زندگيه - يه روزي شروع شده . يه روزي كه با محاسبات شما‌امروزيها،‌ خيلي هم دور نبوده. يه روزي كه توي ذهن من،‌ اونقدر دوره كه حس مي كنم آغاز همه زمان هاست... آغاز زندگي
...