Tuesday, June 10, 2003

من می خوام يک سوء استفاده بزرگ از يک موقعيت کوچک بکنم و يه شوخی بکنم،
شوخی با مرد شنی - که مدتهاست آشناست، اما من خيلی دير کشفش کردم، و اين ارمغان وبلاگه. - چون کامنت دونیم غيبش زده، اينو امروز می نويسم که اگر مرد شنی خواست بد و بيراه بگه نتونه!

-------------
نوشته های در يخچال :
***
سلام عشق من،
دلم نيومد بيدارت کنم، خيلی خوابت عميق بود. اين روزها که حالت خوب نيست، ديرتر بری اداره اشکال نداره. داره؟
من رفتم شرکت.
يادت نره کره رو بذاری توی يخچال.

***
سلام عزيزم،
يادم رفت ديشب بهت بگم که امروز جلسه دارم و زودتر می رم اداره.
بدون تو صبحانه خوردنم نيومد.
عصر می بينمت خانومم
***
صبح بخير عزيزم،
سحر رو بردم مهد کودک. بر نمی گردم خونه، از اونجا مستقيم می رم اداره. کارم زياده امروز.
نون برات توی سفره گذاشتم.
تا عصر
***
سلام ، و خسته نباشي آقای عزيز
من و سحر رفتيم خريد. غذات رو گذاشتم توی مايکرو ويو. فکر می کنم تا 7و 8 برگرديم.
می بوسمت
***
سلام خانومی،
خواستم يادآوری کنم که امروز آخرين مهلت قبض تلفنه. من نمی رسم برم بانک.تو برو لطفا. پول توی کشو هست.


-----------

Monday, June 09, 2003

من کامنت دونیم رو می خوام! تازه داشت ازش خوشم می اومد، چرا غيبش زد؟ از کجا بفهمم چه بلایی سرش اومده؟
حالا که کامنت دونيم غيب شده، چه جوری شما جواب اين سوالم رو می دين که کامنت دونی من چی شده!؟! آخه تمپلتم تغيير نکرده، سايت انتيشن هم که چيزی نمی گه ...

Friday, June 06, 2003

کی زندگی در پيش روی رومن گاری رو نخونده هنوز؟ بخونينش. مخصوصا اگر خداحافظ گری کوپر رو دوست داريد. ولی حتی اگر مثل من ، اون کتاب(خداحافظ گاری کوپر) بر خلاف شنيده هاتون خيلی نگرفتتون، زندگی در پيش رو به هر حال خوندنيه. يک بيان خيلی ويژه و عالی داره که به قلم ليلی گلستان ترجمه شده، و اون هم ترجمه ای عالی. کتاب بعد از 20 سالی تازه مجوز گرفته .بخونينش، تجربه ای که به تجربه های خونده شده تون اضافه می کنه ، تجربه نادر و جالبيه.
اين رو يادم اومد بنويسم ، چون الميرا توی وبلاگش از خداحافظ گری کوپر حرف زده و چون من به زندگی در پيش رو خيلی علاقمندم و چون ...
فعلا همين ديگه ! بخونينش !
اينو نگاه کنين ، خيلی بامزه است ...

Wednesday, June 04, 2003

به آقای ر. در يک شب تلخ

مدتها بود چنين شبی نداشتم. شبی با کسی که از من نيست، در من نيست، و همراه من هم نيست. برعکس ادعايم ، حالا می دانم که هر کوچکترين عکس العمل انسان ريشه در حالات درونی اش دارد. اگر ناآرامی و بی اعتنايي درونم بر کسی که حس و درک قوی ای دارد، اينطور آشکار می شود، بيهوده است که خلافش را ادعا کنم .
شب تلخی بود، چرا اينجا می نويسم از تلخی اين شب... نمی دانم. شب تلخی بود ، چون بر هر چه اين روزها يافته بودم صحه گذاشت. آدمها عوض می شوند، بيشتر از آنکه برای خودشان قابل تصور باشد عوض می شوند. آدمها مستقل نيستند، آنقدر تابع مکان و زمان و هزار شرايط ديگر هستند ، که اصلا نمی توانند مستقل بمانند .
شب تلخی بود ، چرا که نتيجه هزار بار گرفته شده را باز تکرار کرد که بايد به حس اعتماد کرد، بيشتر از هر چيز ديگری بايد به حس اعتماد کرد ...
و يا بايد حس را به کل فراموش کرد. بايد بزرگ بود، حتی بايد آدم بزرگ بود.
مدتهاست که فراموش کردم که می توان به کسی نزديک بود، می توان رابطه ای عميق تر ايجاد کرد. و همين حس عجيب و دوگانه است که آن تلخی را بوجود آورد. حسی که صلبت می کند و هر چه بزرگتر می شوی آنقدر غير قابل تغييرت می کند که ديگر نمی توانی لايه های درونی وجودت را با کسی شريک شوی.
و چون نمی توانی ، در رابطه ات از مرز ابتذال خارج نمی شوی.
تلخی اين شب نه بخاطر يک پايان - پايانی برای آغازی که نشد - بلکه از غم تمام شدن بخشی از من، که می شناختم و می شناختی ، بود.

Sunday, June 01, 2003

نمی دونم آدم بعد از مدتها، بعد از يکی دو ماه،که می خواد بنويسه چی بايد بنويسه... تا مياد عقيده ام راجع به چطور نوشتن و چی نوشتن و اصولا وبلاگ، کم کم شکل بگيره و ثابت بشه، همه چيز ول می شه. نه، ولش می کنم! نه فقط وبلاگ نوشتن رو. وبلاگ خوندن رو. حتی، کانکشن به اينترنت رو، حتی، همه چيز مربوط به دنيای مجازی رو... اينقدر که يادم بره کامپيوتر وجود داره، مگر برای فيلم ديدن يا موسيقی ...
اصلا يک وجه شخصيت من اينجوريه. اگه ولش کنم دلش می خواد بره توی جنگل زندگی کنه! تنها! با يک کوله کتاب. شايدم از ترس وابسته شدن زياديه که مرتب در ميرم. يا اينکه هی می خوام به خودم ثابت کنم که وابسته نيستم. شايدم هيچ کدوم، فقط از هر چيزی که بخواد يا بتونه چارچوب بذاره برای زندگيم، و موظفم کنه فرار می کنم ...
نمی دونم. تازگيها خودم برای خودم خيلی جالب شدم! ديره ... خيلی دير... ديره برای اينکه تازه پا توی اين راه عجيب بذارم. راه ناشناخته ... حالا می بينم که خودم رو کمتر می شناسم. از خيلی اطرافيان کمتر. تازه ياد گرفتم که به دليل خيلی رفتارها و احساسات خودم فکر کنم. خودآگاه يا ناخودآگاه.
من برنامه ريزی نکرده بودم که توی اولين نوشته ام بعد از اين همه مدت راجع به خود شناسی حرف بزنم ! يعنی راستش اصلا نتونستم برنامه ريزی کنم که می خوام چی بنويسم.

من زنده ام. هنوز بزرگ نشدم. ولی دارم توی راه بزرگ شدن قدم می ذارم. نمی تونم فقط متاسف باشم. چون آدم فقط وقتی می تونه هميشه خوشبخت و هميشه کوچولو بمونه، که اطرافيان بارش رو بدوش بکشن. برای همين نمی تونم فقط متاسف باشم... لااقل ادعام اينه که بار زندگي من مال خودمه.

توی اين مدت که ننوشتم، نه فقط وبلاگم رو ننوشتم، بلکه حتی برای خودم هم هيچ چيز ننوشتم، غرق شدم توی دنيای کتاب. و يکی از بهترين کتابهای عمرم رو، توی همين مدت خوندم. عقايد يک دلقک رو. يکی از بهترين کتابهای عمرم بود، چون معدود هستند کتابهايي که مدتی رو باهاشون زندگی کنم. و با عقايد يک دلقک، دارم زندگی می کنم. از وقتی خوندمش.