Friday, June 21, 2002





پلان تيم های انگليس و برزيل !

Tuesday, June 18, 2002

برای اولين بار توی زندگيم باب جديدی باز شده. نگاه کردن به آدمها، به عنوان موجودات فانی. هنوزم هميشگی نيست اين نگاه، ولی فقط با اومدنش، دنيا رو خيلی عوض کرده.
چون مهمترين ٍ زندگی من، هميشه آدمها بودن و هستن. فکر کنم راست ميگه که : "همه شکوه و بزرگی آدما توی مرگه" . اگر چه اون موقع نمی فهميدم.

حالا که نميشه گفت، می نويسمش:

من فقط داشتم نگاهش می کردم. فقط همين.
آخه حس غريبی داشتم که دلم می خواست همينطور نگاهش کنم.طولانی.

بدترين چيزی که ممکنه بين دو نفر پيش بياد ، اينه که فکر کنن با طرفشون چطور بايد رفتار کنن. اين فصليه که برای خيلی ها باز ميشه. و خوش به سعادت اونايي که توی رابطه با نزديک ترين کسشون، هيچ وقت به اين فکر نمی افتن. به اين فکر که با نگاهی، مثل توهين می مونه. و بهر حال، باعث ميشه آدم هيچ وقت توی رابطه ش، خودش نباشه. شايد معنی "کسی رو همونطور که هست قبول کردن" و اين حرفهای تکراری، همين باشه. من ،حالا ديگه کاملا بر اساس تجربه، می دونم که وقتی خوشحالترم که خودمم.راحت و بی دغدغه. و ترجيح می دم لحظاتم رو با کسانی بگذرونم، که بدون ناراحتی يا وسواس يا مزاحمت، بهم اجازه می دن همونطور باشم که هستم.
به نظر شما چرا ممکنه يک نفر بين دو رکعت نمازش پيانو بزنه؟ يه نت کوتاه، که به نظر بيشتر يه معاشقه می ياد، تا يک اجرا . جزء معدود لحظه هايي بود که حسوديم شد.(به نيما ديگه!)

Sunday, June 16, 2002

چقدر سخته انتظار. چقدر دو روز زياده.قبلا فکر می کردم خيلی کمه! چقدر صدات رو شنيدن خوبه. چقدر وبلاگ داشتن خوبه. چقدر خوبه که آدم می تونه هر چی دلش خواست توش بنويسه. حتی اگه شخصی باشه.
ولی چقدر منتظر بودن بهتره از منتظر نبودن.

Sunday, June 09, 2002

مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.


از بهار
حظِّ تماشايی نچشيديم،
که قفس
باغ را پژمرده ‌می‌کند.
و ما همچنان دوره می کنيم
شب را و روز را
هنوز را

Tuesday, June 04, 2002

من فردا ميرم شمال. کاش هوا خوب باشه. دلم برای دريا تنگ شده.
ديشب فيلم مالنا رو ديدم. يه فيلم ايتاليايي .زمانی که فيلم اتفاق افتاده در زمان موسلينی و بعد از جنگ جهانيه. موضوع برخورد اجتماع با زنی زيبا، اما بی پول و بدون پشتيبانه. از زبان پسربچه ای نوجوان که بخشی از فيلم حول اين ديد ميچرخه. کارگردان شايد می خواسته تاکيد کنه که هيچ کس توی جامعه درک درستی از موقعيت زن نداره، مگر پسربچه ای که هنوز خيلی آدم بزرگ نيست، با درگيری های احساسی خودش. فيلم موقعيت زن رو تصوير کرده. تصوير سازيش خوبه. فيلم روندی رو نشون میده که چطور زن برای اداره زندگيش ناچار به خودفروشی ميشه. صحنه های سخنرانی موسلينی و جنگ هم در حاشيه، موقعيت کشور رو، بدون تاکيد و بطور ناقص تصوير می کنه. فيلم خوبی بود. به نظر من اگه گيرتون اومد ببينينش.
(باز من می خوام عکس بذارم اينجا! يکی نيست تعيين کردن جای عکس رو توی صفحه به من ياد بده!؟)

- خيلی خوندم ، توی خيلی وبلاگ ها، از خيلی ها شنيدم که : ما شديم خانواده وبلاگ داران! يا خوبی وبلاگ اينه که همه ، هر کس و با هر عقيده ای، امکان نوشتن و اشاعه فکرهاشون (!) ، طرز زندگيشون، احساسشون و غيره رو دارن.
من با اينکه وبلاگ نويسها يک خانواده رو تشکيل ميدن موافق نيستم. بر می گرده به تعريف خانواده. نه؟ همون اختلافی که کلمه خانواده با کلمه جامعه داره ، همون اختلاف اينجا هست. (يادتونه کلاس سوم دبستان فکر کنم، توی درس اجتماعی خونديم که خانواده اولين و کوچکترين جامعه است؟) در ضمن، من می دونم که همه آدمها حق دارن وجود داشته باشن و حق دارن ... و حق دارن ... ولی عقيده دارم وارد شدن يک سری مسائل به عرصه نوشتار، محلی از اعراب نداره. اگر نخوام بگم که خيانته.
در يک وجه خاص اگه بخوايم صحبت کنيم، ر.اعتمادی حتی (ازش خوندين احتمالا) يک نوع حفظ حريم می کرد.
جالبه، چقدر اختلاف ها و اعتقادها اينجا روشن ميشه. من خيلی ها و خيلی بزرگترها رو حتی می بينم که درست بر عکس فکر می کنن. دليل هم دارن. دلايلشون هم بعضا جالبه. اما من طرز فکرشون رو نمی پسندم. همونطور که قبلا گفته بودم، همون اختلافی اينجا ديده ميشه که بين داستان منتخب کارنامه هست با داستان جنايی يا عشقی يا واقعی (!) مجله خانواده. حالا اگه نويسنده اين داستان ها از يک خانواده هستن، لابد وبلاگ نويسها هم خانواده ميشن ديگه.
اين طرز نگاه البته عاديه. موضوع اصلا "بد" و "خوب" نيست. موضوع ادعا داشتن و اين حرفها هم نيست. موضوع درک تفاوت هاست.(آخه آدم بزرگ ها هستن که همه چيز رو قاطی می کنن)
جامعه وبلاگ نويسهای ايرانی هم، با اينکه در وبلاگی خونده بودم نمونه يک جامعه است، ولی در واقع ميشه گفت حوزه آماريش حداکثر10 تا 15 درصد جامعه رو پوشش ميده. درسته؟
با اين ديد برای من هم جالبه که از نوشته های وبلاگ نويسها راجع به جامعه ياد بگيرم.بيشتر بدونم. راجع به بخشی از آدمهايي که احاطه ام کردن. (مثل بی بی اس عمل مي کنه از اين جهت)
نظر اون پسر لات رو دوست دارم بدونم! (;

Monday, June 03, 2002

آقا اين بازی ترکيه و برزيل رفت روی اعصاب ما. بابا داور قحطيه؟ عجب قضاوت افتضاحی کرد. حالا بگذريم که اين بازی شد سر آغاز کلی صحبت راجع به فوتبال با دوست خودم که در اين ميون يک کم دريافتم که علاقه و وابستگي پسرهای جوون به فوتبال و تيم ها چه جورياست. به هر حال من که اصلا دلم نمی خواست برزيل توی اين بازی ببره. يعنی من فکر می کنم اگه قراره کسی اينجوری ببره، بهتره نبره! حتی اگه تيم محبوبی باشه!

شرک رو ديدم. خيلی بامزه بود. همه چيز رو دست انداخته بود. همه داستان ها رو، همه کارتون ها رو، همه چيز رو.ديگه از سيندرلا و رابين هود گرفته تا خود بيوتی اند د بست! خيلی قشنگ بود.
مانسترز رو هم که ديدم به نظرم خيلی خوب اومده بود. چه فکری دارن، چه خلاقيتی. سوخت شهر از جيغ بچه ها! به فکر جن هم نمی رسه! ايده خوب کلی امکان کار ميده. آخرش هم ميشه يه کار خوب مثل مانسترز.نمی دونم بچه ها بعد از ديدن فيلم چی فکر می کنن.بازم از تاريکی ، از کابوس، از غول می ترسن؟ با وجود ديد قشنگی که ايجاد کرده بود...؟

هيچکس نيست به من بگه، وقتی بلد نيستی جای تصويرها رو درست تنظيم کنی، چه اصراری داری که وبلاگت مصور باشه! آخه پوستر های فيلم و کارتون خيلی خوبن...

Sunday, June 02, 2002

عجب دنيای سخت و پيچ در پيچيه اين دنيای وبلاگها. من هنوز وبلاگ های خودم رو پيدا نکردم. فکر می کنم بيشتر از 100 تا وبلاگ رو تا بحال نيم نگاهی کردم، و فکر کنم کمتر از 10 تا رو زياد دوست داشتم. اما يه جوری، انگار يه گمشده ای يه جايي هست که من هنوز نديدمش، هنوز دارم وبلاگ های جديد و جديد تر می خونم... بايد سريعتر بگذرم از اين کار. اين هم مثل خود خود زندگيم می مونه. سخت، خيلی سخت قبول می کنم چيزی رو و پايبندش می شم. بعضی وقتها طوری که اصلا می گذره و ديگه دست نيافتنی ميشه.