Friday, February 14, 2003

می خوام اين خونه رو عوض کنم. فکر می کنم بايد درش رو بست. ولی نمی خوام بندازمش دور. می خوام فقط ببندمش. احتمالا يه خونه جديد می گيرم و وقتی وسايلم رو چيدم و يه دکور ساده براش درست کردم، به اونجا نقل مکان می کنم. فضاها، فکر ها، نوشته ها، دکورها و خونه ها اونقدر شخصيت دارن, که اگه کسی عوض بشه، مجبور باشه که اونها رو هم عوض کنه. فکر می کنم خونه جديدم رو توی پرشيان بلاگ بگيرم.
زنگ مبايلم رو هم عوض می کنم. راستی، تاثير صدا بيشتره يا بو؟
من امروز يک موضوعی رو فهميدم. اينکه آرزوی جوونی، (مثل خيلی آرزوهای ديگه البته) حرفی بيش نيست. منظورم اينه که اصلا يک آرزوی واقعی نيست. چون اگر همين الان شما با تجربه ها فعلی تون آرزو کنين که جوونتر بشين ، دو حالت داره: يا دلتون می خواد که تجارب و شخصيت امروزتون رو به گذشته خودتون ببرين، (در واقع کشف من توی همين قسمته) که اين اصلا آرزوی جالبی نيست. تصور کنين از جهاتی وارد دنيای جوونتر ها می شين، فعاليت اجتماعی و تفريحی زياد و ... اما از جهاتی روحيه فعلی خودتون رو دارين. شور و شر کمتر و روحيه ثبات يافته تر. تضاد عجيبی پيش مياد که اصلا تصوير جالبی نيست.من که نمی تونم با نسل جوون تر از خودم رابطه خوبی برقرار کنم...
((اين رو وقتی فهميدم که اين تضاد های عجيب برام پيش اومدن. چرا اينطوری نگاه می کنين؟ خوب جوون شدم ديگه! ولی اين جوون تر شدن اصلا برام قابل تحمل نيست!!))
حالت دوم رو داشت يادم می رفت. اگه بخواين که واقعا به اون سالها برگردين، بدون تجارب و يافته های امروزتون، به يک پارادوکس بر می خوريم. شما از داخل تجارب و شخصيت امروزتون، آرزو کردين که همه اونها حذف بشن. راستی، ميشه که معلول بخواد علتش رو حذف کنه؟حالا بگذريم از اينکه اصولا آرزو و منطق آبشون توی يک جوب نميره و توی هر آرزويي يه جورايي منطق از بين رفته .
عجب شمالی بود اين بار. شمال متفاوت به اين ميگن. همه هواهای ممکن رو در شمال ديديم. ابر و مه. آفتابی . بارونی . و برفی.
برگشتن، توی جاده، توی برفی گير کرديم که کمتر چنين برفی ديده بودم. اونم توی جاده. ظرف مدت کمتر از دو ساعت، تمام لبه های جاده پونزده بيست سانت برف نشسته بود.خيلی برف عجيبی بود، خيلی تند بود. فقط توی فيلمها ديده بودم اينجوريش رو. حدود يک ساعتی ايست کامل داشتيم توی جاده. همه زنجير بستن و اينا... حالا که ازش گذشتيم می تونم بگم خاطره خوبی بود.بياد موندنی. ولی وقتی توش بوديم سخت بود، اينقدر مه بودو اينقدر ترافيک بود و اينقدر سرد بود و اينقدر سر بود که بيشتر ترسناک بود تا بياد موندنی.
پسر داييم ميگه بس کن. ميگه دنيا خيلی بزرگه، خيلی قشنگه. ميگه هی نشين اونجا و توی دنيای کوچيکی که ساختی غوطه بخور و غم و غصه بخور.
ميگه از اون دنيای کوچيک بيا بيرون و همه جا رو ببين. ميگه همه چيز برات بهتر ميشه، چيزهای خوب خيلی زيادن برات. پسر داييم خوب خيلی مهربونه. بخاطر همين اين حرفها رو می زنه...
ولی من می ترسم. شک دارم که دنيای بزرگ رنگارنگ رو به دنيای کوچک خودم ترجيح بدم.
بايد رفت ...

Monday, February 10, 2003

غمنامه اول (شايد هم آخر)

نمی خواستم به وبلاگ کشيده بشه. ولی نمی شه. اگه وبلاگم همينطور بمونه که ديگه وبلاگ "من" نيست! بايد بشه اينجا نوشتش. يه جورايي که نه مثل قصه ديگران بشه، نه مثل هذيان های يک ذهن بيمار.
چطور ميشه پشت سر رو نگاه نکرد؟ با هيچ منطقی نبايد پلها رو شکست. ولی چطور ممکنه؟
وقتی يک بار دنيات رو ساختی، حتی با بعضی جزيياتش، چطور می تونی بذاريش و بری؟ بری تا يه دنيای ديگه بسازی؟ يا بری توی دنيای ساخته شده ديگران...؟
وقتی دنيای تو اينقدر خاصه، که هيچ شباهتی به هيچ دنيايي نداره، وقتی همه چيزش اينقدر به سختی و با تامل ساخته شدن...
کاش می شد لااقل نگهش داشت. يه گوشه ای توی فکر. کاش می شد احترام پايه و اساس دنيای قبلی رو حفظ کرد. کاش می شد بدون خراب کردن اون دنيا و بدون تقبيح اجزای اون دنيا، وارد دنيای جديدی شد.
ولی نمی شه. انگار برای کندن، همه اينها لازمه. نمی شه تميز و خوب کند و رفت. اگه می شد، ديگه رفتن معنی پيدا نمی کرد.

هنوز چند ساعت بيشتر نگذشته ، ده بار پشيمون شدم. نمی دونم فرکانس اين تغيير عقيده زياد می شه يا کم.
چراغها را من خاموش می کنم و نگرانيهای من ...
يکی از مهمترين نگرانيهای من، تصاويريه که توی کتابهای دفترچه ممنوع (آلبا دسس پدس) و به شکل ديگه در چراغها را من خاموش می کنم زويا پيرزاد اومده. تصويری از زندگی زن در سالهای ميانی و شايد طولانی ترين بخش زندگی اش. تصويری از عادتهای روزمره و دغدغه های زندگی مادر . تصويری از اونچه شخصيت زن رو در اون سالها بوجود مياره.با تمام نواقص و کمبودهايش.

توصيف های دقيق و جزء به جزء زويا پيرزاد از زندگی کلاريس، تکان دهنده است. اينکه در تمام لحظات سعی دارد افکار زن را بر روی کاغذ بياورد. افکار روزمره و لحظه ای او را.و به نظر من موفقيت اصلی کتاب در همين است. چقدر بعضی احساس ها را دقيق و خوب توصيف کرده است. آدم هر لحظه بجای شخصيت اصلی است. انگار يک بار همه چيز را تجربه کرده. (شايد هم تجربه کرده) اين چه احساسی است باعث می شود زمانی که اميل به خانه اش مي آيد، جلوی آينه برود و به سر و وضعش برسد؟ احساس عذاب وجدان از پی آن چيست؟ نويسنده اين احساسها را با واگويه های ذهنی کلاريس و دعواهای نيمه خوش اخلاق و بداخلاق ذهنش بر کاغذ می آورد.
و بر خلاف کتاب دفترچه ممنوع، اين کتاب پايان اخلاقی و پر از پند و اندرزی دارد! منتها شيرينی انتهای کتاب، به آن صبحی است که کلاريس بيدار می شود و خيلی شاد است. الکی شاد است. نه الکی، بخاطر دو گلدان گل نخودی که آرتوش برايش خريده است. تغيير اينقدر آسان است...؟ به نظر من هست. و از اينکه چنين موضوع ظريفی را ديگران هم درک می کنند، ولو اينکه اين ديگران محدود به حيطه زنان باشد، لذت بردم.

اين يک اتفاق نادر نيست، که درست وقتی اين تصاوير ذهنم را مشغول کرده اند، درست وقتی فکر می کنم مهمترين نگرانی من برای زندگی آينده ام، (و در مقياس بزرگتر، برای همه زنهای دنيا،) همين است، فيلم
THE BRIDGE OF MADISON COUNTY را می بينم! به طور اتفاقی. نه کسی معرفی اش کرده و نه تعريفی از فيلم شنيده ام و کمتر پيش می آيد که به اين سبک فيلم ببينم. فيلم ، با همه کاستي هايش، تاثيرش را روی من گذاشت. چه فيلمی بود. در يک دهکده آرام زيبا در آمريکا. و کلينت ايست وود نقش يک مسافر وکارگردان فيلم. و تصويری شبيه آنچه در کتابهای بالا وجود داشت. ولی کمی آمريکايي تر. ولو اينکه ماجرا در يک دهکده کوچک و آرام اتفاق می افتد که بيشتر به دهکده های اروپايي يا استراليايي شبيه است.
يک نگاه در سه فرهنگ متفاوت. زن ايرانی، ايتاليايي يا آمريکايي ندارد، عاقبت همين است. اگرچه همه چيژ به تناسب فرهنگها رخ می دهد.
زويا پيرزاد ارمنی است؟ تا همين چند روز پيش هنوز کتابی از نوشته هايش نخوانده بودم. يک روز مانده به عيد پاک و چراغها را من خاموش می کنم را با هم خواندم. هر دو کتاب قوی بودند. چراغها را من خاموش می کنم زويا پيرزاد لياقت جايزه هايي را که گرفت داشت. ولو بعضی بگويند که " گويي انتخاب کتابهای زويا پيرزاد برايشان بی خطر تر است" . (اولين بار بود که عکس و گزارشی از زويا پيرزاد می ديدم، البته در روزنامه همشهری هم چاپ شده)
کتاب را بدون اينکه رها کنم از دو شب تا هفت صبح خواندم. داستان کشش و جذابيت خوبی برای خواننده دارد. ( نمی دانم خواننده های مرد هم همين نظر را دارند يا نه. ) و برای من جالب است که برداشت خواننده مرد و خواننده زن، از نکات ظريفی که در کتاب مطرح شده، متفاوت است. همانطور که در زندگی روزمره برداشت آنها از همه چيز متفاوت است.
يکی از نکات مهم در مورد اين کتاب، اين است که به نظر می رسد نقطه عطفی است از يک رمان خوب و هم زمان پر فروش. مشکلی که هميشه اهالی ادبيات را آزرده می کرد، اين بود که چطور نويسنده های خوب ما، خوب می نويسند ولی نمی توانند علاقه عامه را به خود جلب کنند که چه نوع رمانی می تواند اين فاصله را پر کند. هم اهالی ادب را جذب کند، هم عامه مردم را. و بر خلاف بسياری از رمانهای پر فروش ، سطحی و مبتذل نباشد. کتاب قبل از اينکه برای بار سوم، کتاب منتخب سال شناخته شود (و اين بار توسط وزارت ارشاد) به چاپ هفتم و هشتم رسيده بود.

Wednesday, February 05, 2003

اولا که من خيلی خوشحالم که آبی سير هستم! چون رنگ آبی رو خيلی دوست دارم. حالا اينکه واقعا آرامش يا عمق يا ... رو ، نمی دونم!
ثانيا: الميرا خانم، اين پست آخريت اونقدر ها پست خوبی نيست که بخوای يکی دو هفته نگهش داری! بابا خسته شديم، يک فوت خالی هم بکنی از اين بهتره!
ثالثا، بعضی ها بلات رو نمی نويسن، ولی همش کرکس می نويسن! اين خيلی هم نشونه کمبود وقت نيستااااااا...
حالا از ما گفتن بود!
می دونم که شرط ادب بوده که در پست قبلي، حتما به سايت خود آقای رضا قاسمی هم لينک می دادم. ولی فراموش کردم. ضمنا، دوات رو حتما ببينيد. مطالبش عموما خيلی خوب انتخاب شدن.
تاتر خشمگينان، که کار کشور آلمان بود رو ديدم. اول که دست تاتر شهر درد نکنه که يک دونه تابلو کوچيک بالای صحنه گذاشته که کار ترجم همزمان رو انجام بده.( اگر چه چندان هم همزمان نبود! ) از تاتر که اومدم بيرون فکر کردم اين مزخرف چی بود. همون لحظه البته فکرم توسط همراه عزيزم اصلاح شد:" تاتر بدی هم نبود، ريشه های خشونت توی اروپا رو نشون می داد و ..."تاتر خيلی طولانی بود و برای بيننده ای که هيچ ارتباط نزديکی نمی تونست با تاتر برقرار کنه، خسته کننده بود. نمی تونست ارتباط بر قرار کنه، چون فرهنگ ها مون خيلی فرق داره. تاتر راجع به خشونت بود، مخصوصا در ميدانهای ورزش و فوتبال. يک گروه خشن و خرابکار تماشاچی رو معرفی می کردکه 7-8 نفر عضو اصلی داشت و بعد، هر کدوم از زندگيشون می گفتن. جايي يکيشون گفت: خشونت توی خون ماست. وقتی هنوز پسر مدرسه ای هستي، يکی دوچرخه ت رو با قلدری می گيره و می بره. اگه بری بگی بابا دوچرخه م رو بردن، می زنه در گوشت می گه بردن که بردن يا اگه شانس بياری، می گه مشکل خودته، خودت هم بايد حلش کنی.جای ديگه اونا توضيح می دن که زندگی شون همه اش خشونته. خشونت توی زندگی شون فقط تفريح نيست، فقط برای آزاد کردن انرژی های ذخيره شده نيست، بلکه همه چيزه!


حاصل چند ساعت جلوی کانال ار-تی-ال نشستن اينه که بفهمم که مسائل مردمی که آريايي هستند، ولی اينقدر با ما فرق دارند چيه، نگرانيهاشون چيه...برنامه جالبی هست که دادگاهها رو نشون ميده. هر بار چند دادگاه پشت سر هم .
(طرز فکر فرق داره؟! نه، ديد به زندگی اصلا فرق داره. معنای همه چيز فرق می کنه، معنای همه چيز)

دادگاه اول - دختر حدود 23-24 ساله زيبايي متهم است که از پشت سر به دختر ديگری ضربه ای زده و باعث شده بينی او بشکند. هر دو دختر مدل هستندو دختری که متهم است، رتبه اول مسابقات مدلهای امسال را بدست آورده. شاکی معتقد است که دختر او را زده تا خودش موفق به کسب جايزه شود. چون با توجه به سن او، آخرين شانس او برای کسب مقام اول امسال بوده است! متهم می گويد که در روز موعود با دوست پسرش بوده و کتک زدن را هم انکار می کند. دوست پسر را به جايگاه می خوانند و او ابتدا همه چيز را تاييد می کند ، بله، آنها با هم بوده اند و دوست دختر او هم اهل اين کارها نيست. اما با ورود شاهد بعدی آنها دعوايشان می شود و دوست پسر دفعتا همه چيز را انکار می کند، و اقرار می کند که اصلا خود دوست دخترش برايش تعريف کرده که اين کار کار او بوده!
دادگاه دوم - پسر جوان، حدود 22 ساله متهم است که دوست دخترش را کتک زده است. شرح ماجرا اين است که پسرک وقتی وارد خانه می شود دوست دخترش را در حال بوسيدن پدرش می بيند، عصبانی می شود و او را می زند. دوست دختر (پر رو) از او شکايت کرده است. در عين حال او حامله است(ماههای اول) و می گويد خيلی از اين برخورد دوستش شکه شده است. توضيح او برای بوسيدن پدر دوستش اين است که ، ناگهان، پيش آمد... ناخواسته بود و ...پدر به جايگاه می آيد ، از پسرش معذرت خواهی می کند و مي گويد پيش آمده...(پسرک مرتب می گويد: پدر خود آدم... پدر خود آدم... تو مثلا پدر منی) دادگاه همچنان پسر را بخاطر زدن يک ضربه به دختر مجرم می داند.تا يک شاهد جديد وارد می شود: دختری 9 ساله همسايه که روزها بعد از مدرسه در حياط جلوی منزل بازی می کند: او می گويد من بارها ديده ام که وقتی پسرک خانه نيست، دختر به خانه آنها می رود دختر با زبان کودکانه و با تعجب می گويد، من تعجب می کردم، چون فکر می کردم دختر دوست پسرک است، نه دوست پدر! در اينجا پسرک به پدرش می گويد اي خوک کثيف! و آرام آرام اشک در چشمهايش جمع می شود. او مستاصل است. به دختر می گويد ، اما بچه ما به دنيا می آيد. دختر می گويد: من نمی دانم او بچه توست يا پدرت! و دست پدر را به دست گرفته می فشارد!! پدر به حالت عذر خواهی به پسرش می گويد من تو را دوست دارم، ولی چه کنم که دختر را هم دوست دارم!

ببخشيد، هنوز 4-5 تا دادگاه ديگه مونده که ننوشتم و دوست داشتم بنويسم، ولی فکر می کنم نحوه توصيف و نگارشم خوب نبود،چون خودم حالم بد شد از اين حرفها! ولی همه شون واقعيت دارن، و حتی کسی توی دادگاه تعجب هم نمی کرد.در يک دادگاه ديگه ، زن و مردی که طلاق گرفته بودند سر بچه شان دعوايشان بود. به عنوان شاهد بهترين دوست زن و بهترين دوست مرد به جايگاه احظار شدند. و باز از پي يک مشاجره کوتاه، معلوم شد که بچه اصلا بچه مرد نيست! بلکه بچه بهترين دوست اوست!!! و باز بهانه های زن و فحش های مرد به بهترين دوستش!!! در دادگاه ديگه، دعوا بر سر بچه ای است که به علت اينکه پدرش بد مست است، دادگاه سرپرستی اش را به خانواده ديگری سپرده.
در دادگاه ديگه، مدعی العموم دختری رو با مواد مخدر دستگير کرده که مواد هم مصرف کرده بوده، در دادگاه معلوم ميشه که نامادری دختر ، او رو از 11 سالگی مجبور می کرده که براش مواد مخدر بخره و خودش هم ...در دادگاه بعدی پسر 16 ساله ای متهم شده که دخل مغازه صاحب کارش را خالی کرده. پسرک در دادگاه قسم می خوره که اين کار رو نکرده . در ضمن اعتراف می کنه که رئيسش اون رو وادار می کرده که باهاش روابط جنسی داشته باشه و به اخراج تهديدش می کرده. شوهر32 ساله رييس به جايگاه می ياد و می گه دزدی کار پسره است. قاضی راجع به ماجرای روابط جنسی می پرسه، مرد می گه: با زن من؟ امکان نداره. خود رييس که يک زن 42 ساله است به جايگاه می ياد و می گه که من ازاين پسر خيلی هم راضی ام، امکان نداره دزد باشه. بعد می گه: البته که من باهاش رابطه جنسی دارم، شوهرم هم می دونه!( آقا، به کی بگم، چه جوری بگم، اين موضوع برای هيچ کدوم از حضار عجيب نبووووووووووود!) معلوم می شه شوهر رئيس چون از اين موضوع ناراحته و کاری نمی تونه بکنه!!، پسره رو به دزدی متهم می کنه، بلکه اخراج بشه!!!

ای بابا، حالمون بد شد به خدا! با اين وصف، من ديگه قبول ندارم که بگن : وضع جامعه خودمون هم خرابه، منتها فقط رو نمی شه! همين که قبح خيلی چيزها نريخته خودش خيليه. ولی متاسفم که گويا ما هم اول همين راهيم. بعدش هم، قبول ندارم که بگن: اينها فقط مال يک قشر خاص جامعه است، اصلا اينطور نيست. توی اين آدمها از راننده کامين گرفته، تا آرشيتکت و دکتر بودند. با همه نوع قيافه و همه نوع سطح در آمد.