Monday, December 27, 2004

دیشب خواب دیدم رفتم هانوور! این خواب خیلي عجیب بود،‌چون اونقدر فضاهايي كه دیدم ملموس بود كه باورم نمي شه نمايشگاه هانوور اون شكلي نباشه. خواب ديدم كه توي نمايشگاه بين المللي هانور هتل گرفتم. سالن ها جالب بودن،‌ ولي از همه جذاب تر فضاي باز و فضاي پاركينگ ها بود كه با اون سقف هاي بي نظير و اون بخشهاي متحرك زمین،‌ خيلي ديدني بودند. توي خواب ،‌ديدم نمايشگاه اونقدر بزرگتر شده(نمايشگاه هانور بزرگترين نمايشگاه جهانه آخه) و اونقدر گسترش پيدا كرده كه ديگه شهر هانوور عملا تبديل شده به يك نمايشگاه. نكته خيلي بامزه خوابم اين بود كه دوربينم با پرتقال كار مي كرد! پرتقال براش مثل باتري و فيلم عمل مي كرد و وقتي پرتقال ها تموم شد ديگه نمي تونستم عكس بگيرم و خيلي حرصم در اومده بود! در ضمن،‌فردا صبحش داشتم مي رفتم از اونجا به سمت لندن كه ديگه از خواب بيدار شدم. خيلي حيف شد،‌ چون خيلي كم پيش اومده بود فضا اينقدر توي خوابم مهم و تاثير گذار باشه... مي خواستم ببينم لندن چه شكليه!
چند وقتيه خوابهام خيلي عجيب شدن. خواب دوستاني رو مي بينم كه مدتيه باهاشون صحبت نكردم،‌نديدمشون يا ازشون خبر ندارم. چند شب پيش خواب الميرا رو ديدم. داشتيم با هم راجع به زبان صحبت مي كرديم! قبلش خواب آناهيتا رو ديدم. با هم رفته بوديم شمال يه جاي با صفا و يه مار گنده دنبالمون كرد. قبل ترش خواب نادر رو ديدم و اونقدر خوابم واقعي به نظر مي رسد كه براي خودش هم نوشتم!
خواب خيلي دنياي عجيب و بي نظیریه
به نظرم چند تار مو،‌ فيلميه با نقاط قوت معدود،‌ اما قابل توجه و نقاط ضعف متعدد و قابل اصلاح. ايرج كريمي،‌ ايده جالبي در حذف تصوير شخصيت اصلي و ايجاد ارتباط ميان او و بيننده تنها توسط صدايش داشته كه در خدمت طرح كلي داستان قرار گرفته. فيلم در طرح كلي،‌ سعي مي كنه ارتباط مستقيم آدمها رو به حداقل برسونه و بجاش مدام روي ارتباط با تلفن تاكيد كنه . تا اونجا كه همه ارتباط هاي موثر در فيلم،‌ به وسيله تلفن و مبايل صورت مي گيرن،‌ و چيزي كه بيش از همه در طول فيلم توجه بيننده رو به خودش جلب مي كنه،‌ صداي تلفنهاست. (كه اكثرا هم شبيه هم هستند و انتخاب اين زنگ يكسان،‌ تاثير آزاردهنده اي بر مخاطب مي ذاره). و خوب اين ايده ، بيش از اينكه نوآوري باشه،‌ به تصوير كشيدن زندگي امروزي واقعي ما در شهري مثل تهرانه. اما موفقيت اين ايده و نقطه اوجش،‌ همون حذف تصوير شخصيت اصلي داستان يعني هماست. كارگردان مخاطب رو مجبور ميكنه كه با شخصيت اصلي تنها از طريق تلفن ارتباط داشته باشه . نكته قوت اين كار، اينه كه كاملا از عهده برقراري اين ارتباط براومده. يعني تونسته تنها با صدا، ارتباط قوي اي بين مخاطب و شخصيت اصلي برقرار كنه و حتي‌، تنها با صدا،‌ تونسته خصوصيات شخصيتي هما رو معرفي كنه به همه. (ضمنا صداي هما كه متاسفانه هنوز نمي دونم صداي كيه،‌ عاليه،‌ گذشته از اينكه خيلي دلنشينه،‌ واقعا گوينده تونسته كار رو در بياره.)
اما اين فيلم، خط داستاني قوي اي نداره. و به نظرم در روايت داستان به پراكنده گويي افتاده و ارتباط منسجمي بين بعضي سكانس ها و كل نمي شه برقرار كرد. صحنه اي كه زن چادري از ميوه فروشي خريد مي كنه واقعا مضحك و بيجاست و گذشته از اينكه ربطي به فيلم نداره،‌ به خودي خود با ديالوگ هاي بي معنيش، واقعا بي ربطه. صحنه پگاه در زيرزمين، واقعا در نيومده و چيزي هم براي داستان فيلم نداره. اين پراكنده گويي خيلي جاها ادامه داره كه البته، شايد براي پرداخت اين ايده،‌ چاره اي هم جز اين نيست. ولي صحنه صحبت مرد با مادربزرگش،‌ صحنه ترومپت زدن كارگر كارخونه‌،‌ صحنه سلموني،‌ حتي صحنه آتليه نيما،‌ به نظرم هيچ كدوم چفت و بست محكمي با فيلم ندارن. اگرچه همه شون به نكات ظريفي اشاره مي كنن. مثلا ترومپت عاشورايي براي مهندسي با اون مشخصات...
اما شخصيت پردازي نماينده نسل ما،‌ يعني پگاه ( با توجه به زمان و جريانات دانشجويي،‌ پگاه متعلق به نسل ماست،‌ نه نسل بعدي ما) واقعا بده. پگاه بيش از هر چيز،‌ دختري خل وضع به نظر مي رسه كه پاهاش روي زمين نيست و اون وقت چنين كسي اون شعر هاي زيبا رو ميگه و در جنبش دانشجويي شركت مي كنه. اينجاست كه بايد بگيم كارگردان نه تنها اين نسل رو نمي شناسه،‌ حتي بعيده باهاشون تا حالا ارتباط عميقي بر قرار كرده باشه .
چقدر طولاني شد. خلاصه اينكه،‌ اين فيلم،‌ اونقدر ها هم شما گفتيد بد نبود آقاي هرمس مارانا... ، واقعا نسبت به خيلي فيلمهاي اخير،‌نكات قوت قابل توجهي داشت
پ.ن: اين رو چند وقت پيش،‌ در جواب نوشته آقاي هرمس مارانا نوشته بودم. ولي اكانت اينترنتم تموم شد و نتونستم بفرستمش. دو سه روز پيش توي روزنامه ايران نقدي خوندم كه خيلي شبيه به نوشته من بود. هم تعجب كردم،‌هم برام جالب بود. اول مي خواستم ديگه اينو اينجا نذارم. ولي بهر حال اينو بيشتر در جواب يه دوست نوشته بودم،‌ حتي اگه نظرم تكراري شده باشه ...

Saturday, December 11, 2004

واقعیتش رو بخواین این فیلم به نظر من هیچي نداشت! دوئل رو مي گم! پرخرج ترین فیلم ایراني! انگار هنره فیلم پرخرج ساختن! حالا گیرم كه تكنیك ساخت پیشرفت كرده! حالا گیرم كه اصلا كارگردان كلي در حیطه فن آوري حرفهایی داره! اون وقت حق داره یك فیلم مزخرف بده به خورد بیننده؟ هزار تا شخصیت و هنر پیشه رو با یك داستان اصلي وهزار داستان جنبي كه همگي نچسب بودن،‌دور هم جمع كردن جناب آقاي درویش، با یك خط داستاني كه اگه نگیم ضعیف بود،‌لااقل ميشه محكم گفت كه پرداختش خیلي بد بود...
بازم واقعیتش رو بخواین مدتي بود تصميم گرفته بودم راجع به چیزهاي بد اظهار نظر نكنم! اما اون چند ثانیه هدیه تهرانیش انصافا نمي ذاره دیگه ... فكرش رو بكنین،‌هدیه تهراني روي هم رفته شاید سي ثانیه،‌یا نه،‌دیگه حداكثر یك دقیقه توي این فیلم نقش داشت. نقشش هم این بود كه یك كم بدوه وسط آتیش و بمب و چادرش توي هوا تاب بخوره و یك دونه دست پر از فیروزه رو هم هي بگیره جلوي چشمش! باور كنین همین بود نقشش! اگه بگین كجاي داستان جا داشت، فقط مي تونم بگم هیچ جا!
فكرش رو بكنین،‌از تبلیغ فیلم 15 ثانیه اي،‌5 ثانیه به هدیه تهراني اختصاص داشت و از یك فیلم دو ساعت و خرده اي ،‌بازم همین حدود! این معنیش چیه؟ تا بحال اینجور استفاده تجاري دیگه ندیده بودم كه اینم دیدم !
عوضش داگ ویل بعد از اینكه سه چهار ماه توي كمد فیلم هام خاك خورد بیچاره،‌ بالاخره دیده شد. عجب فیلمي بود. نابغه است فون تریه از بعضي نظر ها. من از فرم فیلم واقعا خوشم اومد،‌عالي بود از لحاظ فرمال. خیلي هم فیلم تاثیر گذاري بود،‌بي اندازه. ولي من بعد از شنیدن اون تحلیل عالي، دیگه اصلا روم نمي شه اظهار نظر كنم ! (كاش بجاي من،‌كسي كه اونقدر خوب مي نویسه و تحلیل مي كنه،‌وقت و حوصله شو داشت كه بنویسه در موردش...)
مي خوام یك بار براي همیشه بگم،‌اگه طوري وانمود كردم كه انگار حرمتي نمونده،‌كه انگار چیزي نبوده اصلا، اشتباه كردم ... خیلي چیزا بوده ، كه اگر گذشته،‌ حتي یك ذره هم حرمتشون رو از دست ندادن...خیلي چیزا بودن، كه عزیز بودن، و خاطرشون باید محترم بمونه

Friday, December 03, 2004

عادت مي كنيم ، در گفتگو با دوست :

عادت مي كنيم، كار جديد زويا پيرزاد -كه به چاپ پنجم هم رسيده است،- رمان يكدست و خوبي به نظر مي رسد. اگر البته با متوسط آثار داستاني چاپ شده مقايسه شود؛ در حاليكه اين رمان،‌ حتي از قياس با كار قبلي خود خانم پيرزاد هم سربلند بيرون نمي آيد.
اولين و بارز ترين نكته اي كه در اين داستان جلب توجه مي كند ،‌ زاويه ديد راوي داستان است. رواي عادت مي كنيم، داناي كل است؛ سوم شخصي كه - در كمال تعجب - همه چيز را از نگاه آرزو مي بيند؛ تجربه و روايت مي كند. به عبارتي نويسنده از اين انتخاب خود و امكانات وسيعي كه به نويسنده مي دهد،‌ بهره اي نبرده است. در عوض، اين نوع انتخاب، فاصله اي ميان مخاطب و داستان ايجاد مي كند و امكان هم ذات پنداري را كم مي كند . در واقع مخاطب اين بار (برعكس چراغها را من خاموش مي كنم) سعي مي كند همه چيز را از بالا نگاه كند. همگام با راوي و به همين جهت نقادانه از شخصيت اصلي داستان(آرزو) فاصله مي گيرد. اما در عوض،‌ چيزي ديگري هم عايدش نمي شود.
عادت مي كنيم، شخصيت هاي داستان را آنطور كه شايسته چنين رمانيست نپرورده است. شخصيت ها هنوز كليشه اند. آيه، كه نماينده نسل جديد و جوانهاست، تنها در حد يك شخصيت سطحي،‌ يك پوست، براي مخاطب باقي مي ماند. هيچ جا از نگاه او به اطراف و از تفكرش آگاه نمي شويم. حتي وقتي صفحات وبلاگش را مرور مي كنيم، چيزي بيش از آنچه درباره اش مي دانستيم،‌ به اطلاعاتمان اضافه نمي شود. مادر آرزو هم كه نماينده يك زن از نسل پيشين است،‌ شخصيت پردازي نشده و در واقع راوي (حتي اگر فرض كنيم داناي كل نيست و خود آرزوست) نتوانسته توصيف عميقي از نگاه و تفكر او بدست دهد. شخصيت خود آرزو اگر چه به عنوان قهرمان داستان بهتر پرداخته شده ، اما با انتظاري كه از ريزبيني زويا پيرزاد مي رود، جاي بعصي توصيفها ، خصوصا توصيف ظاهر قهرمان هاي داستان، هنوز خاليست. در عوض نماينده ديگر نسل ميان سال در داستان، يعني شيرين،‌ كاملا در حد كليشه باقي مي ماند و اگرچه نويسنده بارها از وجودش در داستان بهره مي گيرد، اما حتي تلاش نمي كند كه به كنه اين شخصيت نزديك شود.
ايده كنار هم قرار دادن سه نسل از زنان و توصيف زندگي، تفكر و تعامل ميان آنها، اگرچه ايده جديدي نيست،‌ اما ايده بسيار جالبيست و مي توانست دستمايه خوبي براي چنين رماني باشد،‌ اگر اين نماينده هاي اين سه نسل از شخصيت پردازي قوي برخوردار مي بودند ، و به نوعي از برخورد ديدگاه هاي آنها نسبت به زندگي، چالشي براي داستان و براي مخاطب ايجاد مي شد.
رمان ، از خط داستاني پرقدرتي برخوردار نيست. داستاني كه رمان بر آن مبتني است، همان داستان هميشگي رسيدن شاهزاده اي با اسب سفيد است كه هيچ نقصي دراو نيست و آمده است تا همه مشكلات را حل كند. اگر شخصيت سهراب زرجو را نه از ديد داناي كل،‌ كه از نگاه آرزو ببينيم، شايد اين نوع شخصيت پردازي تا حدي قابل درك باشد – اگرچه در آن صورت هم نگاه پخته زني چهل ساله، بايد آنقدر با تجربه و ريزبين باشد كه همه خصوصيات شخصيتي طرف مقابلش را ببيند،‌ نه تنها خوبيهايش را – اما اگر مانند نويسنده،‌ از قهرمان داستان فاصله بگيريم و از ديد داناي كل سهراب زرجو را بررسي كنيم،‌ او همان شاهزاده اسب سواريست كه در افسانه ها ناگهان پيدا مي شود و زني را كه در ازدواج قبلي شكست خورده و مشكلات بسياري دارد، نجات مي دهد ! آرزو ناگهان نجات دهنده يافته،‌ نه شريكي براي زندگي، كه انتخابش با مجموع شرايط آرزو، در واقع بايد چالشي مي بود.
عادت مي كنيم اما، تلفيق بسيار خوب و قوي از ادبيات محاوره اي امروز جامعه،‌ و نثر روان يك داستان ارائه داده است. حدفاصلي كه براي اشاره به ادبيات هنوز نامانوس محاوره، در دنياي مكتوب انتخاب كرده است ، يعني " به قول آيه" اگرچه بارها تكرار مي شود، اما بسيار موفق عمل مي كند،‌ چون در عين اينكه به يكدستي داستان لطمه نمي زند، توانسته شيوه محاوره روزمره را در داستان وارد كند. از طرف ديگر، عادت ميكنيم اشاره مي كند به بسياري شاخص هاي به يادماندني براي نسل ما كه كمتر در رمان هاي روز به آنها برمي خوريم، مثل شيريني بي بي، آجيل تواضع،‌ تشريح بازار تجريش و ... رمان همچنين وارد دنياي اينترنت و وبلاگ شده و نثر وبلاگي متداول را با توجه به اختلافش با نثر داستان خيلي خوب پردازش و تبيين، و با تغيير فونت و فرمت بدرستي با داستان تركيب كرده است. در عين حال،‌ در برخي بخشهاي متن ريزبيني زنانه نويسنده را مي بينيم، كه متن را ملموس تر و روان تر مي كند. " با صداي بوق از پشت سر تند به آينه جلو نگاه كرد. توي آينه عوض ماشين عقبي يك حفت لب براق ديد."
نوع نگاه نويسنده به بناهاي جديد و قديم و شيوه ساخت آنها ،‌ تشبيهات و توصيف قوي اي كه ارائه داده قابل ستايش است . در ضمن،‌ فضاي بنگاه و اقتضاي شغلي آن، روابط و مسئوليتها پرداخت مناسب و بجايي دارد كه نشان دهنده آشنايي ، يا مطالعه نويسنده در زمينه اين فعاليت و اين فضاست.
در آخر،‌ به عقيده من،‌ موفقيت رماني مانند عادت مي كنيم،‌ در جلب مخاطب عام و مخاطب جوان و دعوتش به دنياي مطالعه، يا جدا كردنش از فضاي رمانهاي دانيل استيل (و دانيل استيل وطني به قول خود نويسنده) و دعوت او به دنياي ادبيات بهتر است كه جاي ستايش دارد.