Sunday, March 27, 2005

سال نو تون مبارک. سال هشتاد و چهاری برای همه تون آرزو می کنم پر از لحظات شاد و در کنار همه کسانی که دوستشون دارید

در سال جدید دیدن فیلم سیمای زنی در دور دست رو بهتون شدیدا پیشنهاد می کنم . فیلم بی نظیریه. فیلمیه متفاوت. فیلمیه که تعجیب می کنین از اینکه اولین کار بلند کارگردانشه. فیلمیه که مشابهش رو در تاریخ سینمای خودمون ندیدین. اپیزودهای کار شده و میزانسن های عالی. طرح به نظرم واقعا عالیه، فیلم نامه خیلی خوبه و همه اینها یک کادر حرفه ای می طلبه. راستش بدم نمی اومد کار علی مصفا رو ببینم. هم بخاطر بازی همسرش و هم بخاطر کنجکاوی. ولی فکر نمی کردم اینقدر جذبم کنه. سبکی رو در سینما در آورده که من فکر می کردم اگه از حوزه ادبیات خارج بشه، نمیتونه چیز خوبی از آب در بیاد. جریان سیال ذهن. رویا در رویا. رویاپردازی و این بار با تصاویر، نه با کلمات
چ"چه چلیسای چوب چیله تراش ... " بقيه اش چی بود آخه؟

در سال جدید - اگر ندیدید- دیدن فیلم پنج مانع فون تریه رو هم بهتون پیشنهاد می کنم. فیلم خیلی جالبیه. این جناب فون تریه یک جور نابغه است که انگار کمی تا قسمتی سادیسم داره. در مورد فیلم چندین مقاله در مجله هفت چاپ شده. مختصر اینکه جناب فون تریه، به کارگردانی - یورگن لث- و یک فیلم او -انسان کامل- شدیدا ارادت داره. اون کارگردان موردعلاقه اش رو دعوت می کنه به همکاری و بهش پیشنهاد می کنه که فیلم انسان کامل رو، پنج بار دیگه بسازه. و هر بار، با عبور از موانعی که فون تریه مشخص می کنه.
مانع اول اینه که هر برداشت باید فقط نیم ثانیه باشه (هر نیم ثانیه یک کات) و فیلم باید در کوبا (جایی که لث هرگز نبوده) فیلم برداری بشه. مانع دوم اینه که فیلم در فقیر ترین و بدبخت ترین نقطه دنیا (به انتخاب لث) باید فیلم برداری بشه و صحنه غذا خوردن حتما باشه. مانع سوم اینه که هیچ شرطی در کار نیست!(تریه به لث میگه تو از هر شرط یک موهبت میسازی) و مانع چهارم اینکه فیلم باید به شکل کارتون ساخته بشه. مانع آخر اینه که فون تریه فیلمی میسازه و لث باید اونو امضا کنه و نامه ای رو که خود فون تریه از قول لث به خودش نوشته، از رو بخونه! این دیگه خیلیه ! لث از عهده همه اش بر میاد. بعضیها معتقد هستند که این فیلم یه جور کارگاه یا درس فیلم سازی میتونه باشه. من ولی از دیدنش لذت بردم. و البته اعتراف می کنم نسخه اول انسان کامل که در سال 1967 ساخته شده واقعا از همه اش بهتره !
چرا بخت اینقدر ناپایدار است
چرا خوشیهااینقدر زود گذرند
چرا ترکم کردی
چرا رفتی
فعلا همین !
نمی دونم چرا پست هام گم می شن. پست قبلیم هنوز پابليش نشده انگار. بهر حال باید بگم اتفاقی که افتاد این بود که سقف درست رسیده بود به نوک بینیم که یک دفعه یک دست قوی و تپل اومد کمکم و گرفت هلش داد سرجاش! الان هم سرجاشه! به نظرم دیگه می ترسه برگرده پایین !
در تلخ ترين روز بهار:

از کنار تختم برش می دارم و شروع می کنم به خوندن. هنوز یک صفحه نخوندم که به خودم میام. کلمه ها تبدیل شدن به مورچه هایی که جلوم رژه میرن. سعی می کنم به خاطر بيارم چی خوندم، یه چیزایی در مورد انتخابات و جناح چپ و اینا بود. دوباره شروع می کنم خوندن. هنوز چیزی نگذشته که دوباره نظارت انتخابات و اينا تبديل می شن به مورچه. می بندمش و همونطور درازکش به سقف خیره می شم. یکهو احساس می کنم داره میاد پايين. همين جور آروم و سنگين سقف داره مياد پايين. تکون نمی خورم. فقط دستهام رو بلند می کنم و می گيرم زيرش، فکر می کنم اگه به دستهام برسه می تونم وزنش رو تحمل کنم و نگهش دارم. توی ذهنم داره تکرار می شه: من پا پس می کشم ... من پا پس می کشم ... دلم می خواد بقيه اش نياد. همين جور ناقص بمونه. اما انگار بقيه اش توی هوا پخشه: و در نيم گشوده به روی تو بسته می شود ... رسيد به دستهام. می تونم نگهش دارم سقف رو. ازش می پرسم: امروز صبح رفتی عيدی خريدی؟ و صدام گم می شه. بهش نمی رسه. ولی عيدی ها جلوم رژه می رن عيدی برای سليقه های مختلف...با جلدهای کوچک، بعضی هاشون سفيد و مبهم و بعضی هاشون رنگی و واضح. دارم به قدرت خودم امیدوار می شم. توی فضای باقی مونده زير سقف، با خودم فکر می کنم که چرا صداقت اینقدر کلمه بد آهنگيه؟ چرا اصلا دوست داشتنی نيست؟ قيافه "ص" اولش و آهنگ کلمه درست عين دشمن می مونه .
سقف روی دستام مونده و من مرتب می گم: "چه چلوسای چوب چيله تراش..." بقيه اش يادم نمیاد. هر چی به ذهنم فشار میارم فقط تا اينجاش يادمه " چه چلوسای چوب چيله تراش..." ، " چه چلوسای چوب چيله تراش ... "
دارم یواش یواش خسته می شم. عين فيلم همه چيز از جلوم می گذره. لباسهای رنگارنگ و قيافه های خندان. روی هيچ کدوم مکث نمی کنم. قيافه ها برام مهم نيستن. حس می کنم همه شون روی سقف ايستادن و وزنش رو بيشتر و بيشتر می کنن. دارم خسته می شم. دستام دارن خسته می شن. یه صدای مبهم می گه تو که از ترسوها خوشت نمی اومد. تو که از محافظه کاری بیزار بودی... چی شد پس ... به صدا توجهی نمی کنم. دیگه هیچی برام مهم نیست انگار. دستهام خسته شدن. سقف داره میاد پایین تر...
چرا بخت اینقدر ناپایدار است
چرا خوشیها اینقدر زودگذرند
چرا ترکم کردی
چرا رفتی

Tuesday, March 15, 2005

واي،‌چقدر وقت بود اينجا سر نزده بودم! كلي هم شرمنده دوستان جديد و قديمي. حتي اگه بخاطر بالرینمون بهمون خرده نگیرن
اما فعلا اومدم يه چيزي بنويسم :
اگر هنوز اپراي عروسكي رستم و سهراب رو نديديد،‌ حتما ببينيد. از دستش نديد... . به نظرم هم كار چكناواریان خوبه و هم كار غریب پور. عروسك سازهاي اتريشي هم خيلي خوب كار كردن. براي من كه شب خيلي خوبي بود. مفصل ترش رو اينجا مي تونين بخونين
ضمنا ساعت 7 شب شروع ميشه در تالار فردوسي. (روبروي تالار وحدت) بعد از عيد هم از بيست و يكم دوباره اجرا دارن و بعدش هم كه ميرن براي اجراهاي بين المللي.
...
من هنوز هيچ احساس سال نو و عيدونه و اينايي ندارم . واقعا سال داره نو ميشه؟