Sunday, March 27, 2005

در تلخ ترين روز بهار:

از کنار تختم برش می دارم و شروع می کنم به خوندن. هنوز یک صفحه نخوندم که به خودم میام. کلمه ها تبدیل شدن به مورچه هایی که جلوم رژه میرن. سعی می کنم به خاطر بيارم چی خوندم، یه چیزایی در مورد انتخابات و جناح چپ و اینا بود. دوباره شروع می کنم خوندن. هنوز چیزی نگذشته که دوباره نظارت انتخابات و اينا تبديل می شن به مورچه. می بندمش و همونطور درازکش به سقف خیره می شم. یکهو احساس می کنم داره میاد پايين. همين جور آروم و سنگين سقف داره مياد پايين. تکون نمی خورم. فقط دستهام رو بلند می کنم و می گيرم زيرش، فکر می کنم اگه به دستهام برسه می تونم وزنش رو تحمل کنم و نگهش دارم. توی ذهنم داره تکرار می شه: من پا پس می کشم ... من پا پس می کشم ... دلم می خواد بقيه اش نياد. همين جور ناقص بمونه. اما انگار بقيه اش توی هوا پخشه: و در نيم گشوده به روی تو بسته می شود ... رسيد به دستهام. می تونم نگهش دارم سقف رو. ازش می پرسم: امروز صبح رفتی عيدی خريدی؟ و صدام گم می شه. بهش نمی رسه. ولی عيدی ها جلوم رژه می رن عيدی برای سليقه های مختلف...با جلدهای کوچک، بعضی هاشون سفيد و مبهم و بعضی هاشون رنگی و واضح. دارم به قدرت خودم امیدوار می شم. توی فضای باقی مونده زير سقف، با خودم فکر می کنم که چرا صداقت اینقدر کلمه بد آهنگيه؟ چرا اصلا دوست داشتنی نيست؟ قيافه "ص" اولش و آهنگ کلمه درست عين دشمن می مونه .
سقف روی دستام مونده و من مرتب می گم: "چه چلوسای چوب چيله تراش..." بقيه اش يادم نمیاد. هر چی به ذهنم فشار میارم فقط تا اينجاش يادمه " چه چلوسای چوب چيله تراش..." ، " چه چلوسای چوب چيله تراش ... "
دارم یواش یواش خسته می شم. عين فيلم همه چيز از جلوم می گذره. لباسهای رنگارنگ و قيافه های خندان. روی هيچ کدوم مکث نمی کنم. قيافه ها برام مهم نيستن. حس می کنم همه شون روی سقف ايستادن و وزنش رو بيشتر و بيشتر می کنن. دارم خسته می شم. دستام دارن خسته می شن. یه صدای مبهم می گه تو که از ترسوها خوشت نمی اومد. تو که از محافظه کاری بیزار بودی... چی شد پس ... به صدا توجهی نمی کنم. دیگه هیچی برام مهم نیست انگار. دستهام خسته شدن. سقف داره میاد پایین تر...
چرا بخت اینقدر ناپایدار است
چرا خوشیها اینقدر زودگذرند
چرا ترکم کردی
چرا رفتی

No comments: