Monday, December 29, 2003

فاجعه بود. يک فاجعه بزرگ. معنی اعداد رو وقتی خيلی بزرگ می شن، نمی فهمم. مثل بچه ها که تازه ياد می گيرن حرف بزنن. وقتی می گن 25000 هزار نفر رو دفن کرديم تا حالا، نمی فهمم يعنی چی، عظمت موضوع رو ديگه درک نمی کنم ... تک تک آدمها معنی شون رو از دست می دن. آدمها تبديل می شن به يک عده ، به يک گروه ...

فاجعه است اين اتفاق، فاجعه.

همه آدمها تحليل کردن، می شه تا صبح نشست و تحليل کرد. به عنوان يک معمار نمی دونم چی بايد بگم ... می شه ايراد گرفت از نوع ساخت خونه های اون شهر و روستاهای اطرافش، میشه برای آينده طرح داد، می شه تحليل کرد که چرا و ...

اما چيزی که اينجا و الان خيلی محسوس و تاثير گذاره، نبودن برنامه ريزی و مديريته. به نظر من البته داريم پيشرفت می کنيم. ولی خيلی کند. خيلی کند. بعد از اين همه مدت فاجعه و بحران، ستاد بحران هنوز درست کار نمی کنه. اصلا معلوم نيست زمان و بودجه اختصاص يافته رو چطوری خرج کرده و چه کار کرده. مديريت بحران مون واقعا بده. تجهيزات با اين همه تجربه که ما داريم (نزديکترين فاجعه رودبار) هنوز تکميل نيستند. سگ زنده ياب هنوز نداريم حتی.

بله، به قول صدا و سيمای عزيزمون مردم خيلی کمک کردن.
من توی پايگاه هلال احمر برای بسته بندی هديه های مردم کمک می کردم. نمی تونين تصور کنين که چقدر، چقدر، چقدر مردم کمک کرده بودند. خيلی زياد. ولی واقعا بدون سازمان دهی. واقعا بدون مديريت. همين جا هم بسته بندی و مرتب کردنشون خيلی مشکل بود. چه برسه به حمل و نقل و از همه مهمتر، پخش اين کمک ها بين مردم اونجا ...

توی همه کارهاشون، مديريت ضعيف و عدم پيش بينی موقعيت و عدم سنجش شرايط بدجوری مشکل ايجاد می کنه ...

Friday, December 26, 2003

آدمها تموم میشن. آدم گاهی يه بخش از وجودش رو جايی جا می ذاره. يک بخش از وجودش ازش کنده میشه. آدم نمی تونه هميشه کودکی کنه. تجربه . و بعد آدم، آدم بزرگ می شه. آدم تموم می شه.

Friday, December 19, 2003

آدمها موجودات پست و بی اهميتی هستند، آدمها مثل يک عده مورچه يا موريانه توی هم می لولن و به زندگی لجن وارشون ادامه می دن، تنها فرقشون با مورچه يا موريانه اينه که می تونن خودشون هم لجن و پست باشن ...

از "سير گرترود ماير"

Friday, December 05, 2003

دار و دسته نيويورکي ها رو ديدم. فيلم به کارگردانی اسکورسیزی و الان روی پرده سينماهای تهرانه. احتمالا می دونين ... من موضوع فيلم رو دوست نداشتم. زيادی آمريکايي بود. فقط از بعضی استعاره های سياسیش خوشم اومد. در مورد انتخاب هنر پيشه ها هم اصلا نپسنديدم، نمی دونم چرا اسکورسيزی اين بچه سوسول رو برای نقش اول انتخاب کرده. (لئوناردو دی کاپريو) من هيچ جوری با اين آدم کنار نمیام، به نظرم توی فيلم هم اصلا مناسب نقشش نبود. کامرون دياز اما نسبتا خوب بازی کرد.
کارگردانی ولی واقعا عالی بود. بعضی پلان ها عالی از کار در اومده بودند. بعضی سکانسها کاملا تبديل به تابلو نقاشی شده بودند. تابلوهای زيبا و ظريف، که با توجه به خشونت فيلم واقعا ترکيب جالبی از کار در اومده بود. ريتينگ 7.4 هم از فيلم ديتابيس داره که ريتينگ بالاييه.


صيدا برام جالبه و مشتاقانه دنبالش می کنم. حیف که نمی شه برای خودش کامنت گذاشت...

Wednesday, November 26, 2003

از دست دادن ، غم انگيز ترين در دنياست ... از دست دادن، نگرانی هميشگی همه آدمهاست ... ولی چيزی هيچ وقت فکر نمی کردم اينقدر برام سنگين تموم بشه و اينقدر غير قابل تحمل بشه يه روزی، از دست دادن زمان بوده. زمان ها از دست رفته و اين سنگين ترين و غير قابل تحمل ترين مشکل آدم می تونه باشه و من اين روزها، روزی نيست که به دليلی اين سنگينی رو احساس نکنم. سنگينی که داره خفه ام می کنه ...

Tuesday, November 18, 2003

دعای جوشن کبير واقعا دعای قشنگيه. قشنگ و دلنشين ...

Thursday, November 13, 2003

آدم تموم شدنيه. من می گم آدم تموم شدنيه. در هر حادثه ای، هر تجربه ای، هر کاری و يا حتی هر فکری، آدم بخشی از خودش رو سرمايه گذاری می کنه. بخشی از وجودش رو که قابل تکرار نيست، واقعا يک بار و برای هميشه از آدم جدا می شه. امکان نداره برای بار دوم اون اتقاق به همون شکل تکرار بشه. و آدم تموم شدنيه، خيلی وقتها اين سرمايه ها از بخشهايی از جسم و روح آدم برداشت میشن که تجديد ناپذير هستن. اما ممکنه با اون موجود جديدی رو رشد بده و بپرورونه، ممکنه باعث بالندگی خودش و ديگری بشه .ممکنه ثروتی بدست بياره که برای هميشه باقی می مونه ، و يا ،درست بر عکس،ممکنه همه چيز رو از دست بده...
به صورت ضربتی مدتيه کار بر روی پايان نامه رو متوقف کردم!
به خاطر حرف تو می نويسم، که خواستی بنويسم . وگرنه الان روی مود نوشتن نيستم. باز اولويت وبلاگ افتاده آخر. آخه معمولا وبلاگ وقتايی دوست دارم بنويسم که چيزی از درون می خواد بياد بيرون و موجود بشه. در حاليکه مدتيه که در من ،تقريبا درونی وجود نداره...


با خوندن يک مقاله به نام " سنت و پيشرفت " به جناب داريوش آشوری بسيار بسيار ارادت پيدا کردم. اين مقاله عالی در کتاب " سنت و فرهنگ " چاپ شده که گزيده مقالات مجله فرهنگ و زندگی (در حدود 20-30 سال پيش ) رو دوباره چاپ کرده. از دوست عزيزی که کتاب رو بهم داد کلی ممنون:
" شرق شناسی اصولا عبارت از آن است که بر حسب مقولات غربی به اين واقعيت که نامش شرق است معنايی افاده شود. پس به طور خلاصه شرق شناسی يعنی: غربی کردن"
" حس مليت را نمی توان جز بر اساس يک سنت مشترک توجيه کرد" (از مقاله سنت)

Saturday, November 01, 2003

خستگی روی تنم موند... خستگی اون همه کار و کار و کار... واقعا درسته، نظر همه کسانی که می گن نمی شه توی ايران قدم از قدم برداشت. امروز ما سميناری داشتيم در مورد پروژه مون. يه نوع پری- ژوژمان!اگه البته همچين اصطلاحی وجود داشته باشه. با حضور فعال جمعی از اساتيد شاخص دانشگاه. باورتون مي شه که آدم در مورد يک موضوع کاملا نو و خيلی تخصصی صحبت کنه، بعد يک دفعه سوالاتی ازش بکنن، در حيطه کل جامعه بشری؟ يا مثلا در مورد حس درونی ازش بپرسن؟
نمی دونم نکات مثبتی هم داشت اين جلسه يا نه. بالاخره می گن رويکرد معماری پايدار، رويکرد هزاره سومه. تقدير هم شد کلی از کار. ولی دردش اينجاست که ارزش يک کار نو و کاملا تخصصی رو کسی نمی دونه اينجا. اصلا هيچ قدمی که واقعا عملی و پاسخگو باشه انگار در حيطه تحقيق برداشته نمی شه و در نتيجه اگر هم کسی بخواد قدمی برداره، ارزشی براش قائل نيستن... من هميشه فکر می کردم که آدم کار رو برای خودش و برای هدفش انجام میده. الان هم به اين موضوع معتقدم. ولی وقتی پاهام روی زمينه و می خوام قدم مثبتی برای همين کشور و توی همين کشور بردارم، اونقدر اين موضوع ارزش ها و بسته بودن راه توی ذوق می زنه که ...

به نظرم پراکنده نويسی کردم... از خستگیه. جدی نگيريد

راستی، يک فيلم خيلی آمريکايي ديدم... از اونها که آمريکايي بودنشون خيلی توی ذوق می زنه. در عين حال ديدنش برام جالب بود . پيشنهاد بی شرمانه. بعضی چيزا واقعا جالبه توی فيلم. من نمی فهمم، آدمها چطور می تونن در اون سطح از بی ريشگی، اون همه ادعا داشته باشن (اشاره به آخرهای فيلم!)

البته من از ريتينگش(5از 10) تعجب کردم، به نظرم می اومد عام پسند تر از اين حرفها باشه ...

Wednesday, October 22, 2003

فريدا رو ديدم، راست می گفتيد، واقعا فيلم خوبی بود. فيلمنامه خوب، کارگردان خوب، بازی خوب و يکی از مهمترين عناصرش موسيقی ش بود که خيلی دوست داشتم،،
شما هم ببينينش، فيلم خيلی خوبیه،
اگر اين فيلم رو برای من روايت می کردن، اون روايت رو دوست داشتم،
حالا که ساختنش،فيلمش رو دوست دارم، يعنی فرم و محتوا با هم ! با اينکه از بازی با نقاشی توی فيلم متنفرم، ولی اين يکی رو پسنديدم،
ديگه ،،، همين !

Wednesday, October 15, 2003

از من به شما نصيحت، اگه از خونه کوچيک و گرم و راحت خودتون زدين بيرون، و رفتين دنبال تجربه های ديگه، اون وقت ديگه اگر خونه تون هم سر جاش مونده باشه، شما نمی تونين برگردين ، يا حتی اگر برگردين، ديگه اون، همون خونه گرم و کوچيک و راحت براتون نيست...

اون وقت، ديگه نمی تونين از اين شعرهای دلچسب و قشنگ، که بعضی ها ميگن، بگين يا از شنيدنشون لذت ببرين. (راستی، چه عجب شما دست به قلم شديد، دلمون برای قلم شما تنگ شده بود)
چون که گل رفت و گلستان در گذشت...نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

ناگهان پرده بر انداخته ای يعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای يعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين همه با همه در ساخته ای يعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدايان شده ای
قدر اين مرتبه نشناخته ای يعنی چه
سخنت رمز دهان گفت، کمر سر ميان
وز ميان تيغ به ما آخته ای يعنی چه

Thursday, October 09, 2003

نفس عميق فيلم خوبيه. جز صحنه آخر که همه چيزو خراب کرده (راست می گفتی) بقيه اش خوبه. البته برای من مهمتر از مفهوم فيلم، اين بود که کارگردان خيلی قشنگ روال فيلم رو با مفهومش منطبق کرده بود. آدم اين پوچی رو بيشتر از روند فيلم حس می کرد. یه جور مینیماليسم ديده می شد توش که جز صحنه آخر، توی بقیه فیلم خوب پيش رفته بود ...همين!

راستی: اگه ماری بايد بچه هاش رو لخت بفرسته توی خيابون که زندگی خيلی سخت میشه برای من! بايد هيچ جا نرم! نه، بايد اينجا هم نمونم! ...

Friday, October 03, 2003

ه خواب عجيب ديدم. نمیدونم چطور آدم ممکنه توی خواب اينقدر هوشيار باشه و به اين چيزا هم فکر کنه! خواب ديدم که زنگ زدم خونه دوستی، با کلی ترديد و اينا... رفت رو ی انسرينگ . بعد انسرينگشون به انگليسی به من گفت که چرا به من زنگ زدی؟ ديگه نمی خوام ببينمت، ديگه نمی خوام باهات حرف بزنم حتی ...
من شوکه شدم از ناراحتی، ولی عجيب اين بود که توی خواب فکر کردم چطور ممکنه کسی انسرينگش رو اينجوری تنظيم کنه، مگه ميشه به همه همين رو بگه...و توی خواب با خودم به اين نتيجه رسيدم که حتما تکنولوژی جديده، کالرآيدی و حتما تلفن خودش تشخيص میده برای کی کدوم انسرينگ رو پخش کنه!!!
راستی، همچين انسرينگی داريم الان!؟ يا من توی خواب کشفش کردم!؟

Thursday, October 02, 2003

امشب و پنج شنبه و جمعه کنسرت رقصهای محلی ايران در کاخ گلستان اجرا می شه که من برنامه شب اول رو ديدم. برنامه جالبيه. گروه هم نوازی شمشال که يک گروه نوازنده سازهای سنتی هستند می نوازند . افراد گروه اکثرا جوان هستند ولی همگی خیلی متبحر. اما به هر حال همون طور که از اسمش پيداست چيزی که جالب بود، اجرای رقصهای سنتی ايران بود. برنامه در دو بخش اجرا شد که بخش اول موسيقی و رقص تربت جام رو نشون می داد و بخش دوم، موسيقی و رقص کردستان . روی هم رفته کار خوبی بود ، مخصوصا که اين باز آفرينی رقصهای محلی، رو زنده نگه میداره و ....اما برنامه ضعفهايي هم داشت و از جمله بزرگترين ضعفش اين بود که بروشور ها برای ديشب حاضر نشده بود. ضمنا کاخ گلستان رفتن هم کار ساده ای نبود. اما در عوض محيطی که برنامه توش اجرا شد خيلی محيط جالبی بود، واقعا فضای خوبی بود، و از نظر بصری خيلی با اجرا متناسب بود. ضمنا کنسرت در فضای باز کاخ برگزار می شد،
و اما رقصها و موسيقی ها: رقص تربت جاميها يک رقص پر شور و پر تحرکه و لباسهای محلی شون (که حتما ديد) هم يک دامن کوتاه پر چين(در ادامه پيرهنشون در واقع) داره که به تحرک و زيبايي اين رقص اضافه می کنه.تربت جاميها جدا جدا می رقصند و در رقص دست جمعی شون هم بيشتر دور تا دور حرکت می کنند. رقص اين بخش خيلی هماهنگ اجرا نشد. مشخص بود تمرين گروه کم هست و با اينکه کاملا رقصهای خودشون رو اجرا می کردند و از اين جهت نيازی به تمرين نبوده، ولی برای صحنه کنسرت هماهنگی شون کم بود. اما موسيقی اين بخش ملودی های بسيار محدودی داشت که خوب البته از ملودی های محلی تربت جام گرفته شده بود. در نهايت يک دوتار نواز محلی دوتار زد که واقعا زيبا می زد. عجب سازیه دوتار...نوازنده يک طوری نگهش میداره انگار ساز جزئی از خودشه..و اگر ماهر باشه نوازنده، چه صدايي داره اين ساز
در مورد کردها رقصشون رقص خيلی آروم و کم تحرکيه و افراد در حين رقص دست هم رو بازو به بازو می گيرند. به همين جهت شايد برنامه خيلی هماهنگ تر بود، ولی درعوض به دليل کم تحرکی ديدنش هيجان زيادی نداشت. اما موسيقی اين بخش رو خيلی دوست داشتم و البته يک خواننده محلی هم داشتند که واقعا کارش خوب بود. خلاصه که موسيقی اون بخش از کشورمون خيلی قشنگه.
متاسفانه بروشور ندارم، وگرنه در مورد رقصها بيشتر و مدون تر می نوشتم براتون. اين رقصها هر کدوم در مراسمی و به علتی اجرا می شوند. بيشتر انواع رقصهای قديمی ايران يا رابطه ای با کارشون، کشت و برداشت محصول داشته و يا مراسم آيينی بوده برای ستايش خدا.
در کل خوب بود. مخصوصا اگر مشکلات پشت کار رو در نظر بگيريم که مجوز رو به سختی بهشون دادند و نمی تونستن مدت زيادی تمرين داشته باشند با گروه محلی و ...

Tuesday, September 30, 2003

خيلی گذشته، ولی می خوام منم راجع به خرسهای پاندا بگم! راجع به نمايشنامه به اون عالی ای که يه دوست خيلی خوب بهم نشونش داد.از نمايشنامه اش خيلی خوشم اومده بود، انصافا قوی بود. و اين برای من مسلم شده که اگر متنی رو زيادتر بپسندم، غير ممکنه که از اجرای اون متن (فيلم، تاترو...) خوشم بياد.هميشه می خوره توی ذوقم. اين به اندازه موهای سرم برام تکرار شده و اين بار هم روش.

در واقع به نظر می رسه دنيايی که ترکيب سی و دو تا حرف می تونن برای من (و احتمالا برای خيلی های ديگه، لااقل بيشتر اونايی که من می شناسم) بسازن، دنياييه بسيار فراتر از دنيای سمعی و بصری.خيلی بيشتر با اون دنيا ارتباط بر قرار می کنم. يعنی با همه امکانات و پتانسيل های متعدد ، عجيب و نا محدودی که توی دنيای جسميت يافته و سمعی و بصری می تونيم داشته باشيم و بکار بگيریم، باز هم هيچ جور نمی تونيم به پای خلق فضاها، تصاوير و مفاهيم با اون سی و دو حرف برسيم. علتش شايد احساس تعليق، ابهام و سياليتی که اون دنيا به خواننده میده.خواننده رو آزاد میذاره که خودش تصور کنه و با تصوراتش پيش بره... شايد ما در ايجاد اون فضا با ماده، ضعف داريم يا کمتر بهش پرداختيم، نمی دونم...

ويتگنشتاين می گه :" وقتی جمله ای راجع به جهان می گوییم، کاری که در واقع انجام می دهیم ، این است که نام ها را با هم به نحوی مرتب می کنیم که مطابق با یکی از ترتیب های ممکن چیزها در جهان باشند، اگر این ترتیب ما بواقع در جهان فعلیت پیدا کند ، گفته ما صادق است ، اگر نکند کاذب است، اگر نام ها در جمله ما به نحوی مرتب شده باشند که در جهان ، آن ترکیب نا ممکن باشد این گفته بی معناست . "

در واقع نهاد اين جمله و مبناش ، درست بر خلاف تصوريه که من از جمله، به عنوان ترکيب اون سی و دو حرف دارم.

اما همه اين حرفها به بهانه ديدن تاتر خرسهای پاندا بود. تاتری که پر از ايده و خلاقيت بود، در واقع در خيلی بخش ها قوی ظاهر شده بود. اما به مناسبت اينکه به خودش جرات داده بود و نمايشنامه ای رو به اجرا در آورده بود که محبوبيت خودش رو مديون فضای ابهامشه، نتونسته موفقيتی در به چنگ آوردن دل تماشاچيان بدست بياره.با اينحال انگار اين امر در تعدد تماشاچيان کنجکاوی که می خوان بدونن چطور ممکنه اين متن رو روی صحنه برد(خصوصا در کشور خودمون!) تاثيری نداره!
البته انکار نمی کنم که ضعف های اساسی هم اين اجرا داشت که قبل از هر چيز انتخاب بازيگر بود که بسياری ديگر ضعفها رو تحت شعاع خودش قرار داده بود.



Saturday, September 27, 2003

همه چیز از عمق به سطح مياد.همه چيز. فکرها، ارزشها، و حتی آدمها و اسمها. از هر کدومشون تکه ای، پاره ای، شکلی، عنوانی، چيزی می مونه و مياد رو.مثل جسدی که يه گونی نمک بهش بسته باشی و ولش کرده باشی توی دريا.همه چيز از عمق به سطح مياد. مثل خون آدم می مونه. از اون تو، از اون عمق ، از قلب مياد و پخش ميشه توی بدنت؛ تا به سطح پوستت برسه.اما تو فقط رگهای زير پوستت رو می تونی ببينی. می تونی اصلا فکر نکنی که توی بدنت چه خبره. همه چيز اونقدر سطحی می شه که می تونی فراموش کنی اصلا عمقی وجود داره. تويی و پوست تنت. کافيه با پوست تنت بتونی چيزی رو لمس کنی. کاری نداشته باش که اون چيز، چيه يا توش چی می گذره.يواش يواش عادت می کنی. اونقدر که غير از اون فکر کردن برات عجيب ميشه. اگه چيزی رو ديدی و لمسش کردی، يعنی هست.شکلش مهمه، جنسش مهمه. مهم اينه که چشمت چی ميبينه ، مهم اينه که پوستت چی حس می کنه. لازم نيست محتويات اعماق سرت رو به کار بندازی، مگر اينکه برای گذران زندگی لازم داشته باشی. اون هم حداکثر توی يک زمينه لازم ميشه. لازم نيست خيلی خسته اش کنی. همه چيز مياد روی سطح و ديگه تمومه. ديگه چيزی عميق نمی شه. اون وقت فقط حرفهايی رو می زنی که روی زبونت هستن. و ديگه، می خوری و لمس می کنی. همين. همه چيز از عمق به سطح مياد. مثل بالا آوردن می مونه. يک باره همه رو بالا مياری و راحت می شی. اولش حالت به هم می خوره. چندشت می شه. ولی بعد فقط راحت می شی. مثل بالا آوردن می مونه ...

Sunday, September 21, 2003

یک دون ژوان واقعی ...
حالا می تونم درک کنم یعنی چی !

Tuesday, September 16, 2003

عجب فیلم خوش ساختی بود اين بی خوابی ،واقعا کیف کردم. آل پاچينو و رابین ويليامز هم بازی می کنن توش. خلاصه به من خوش گذشت که این فیلم رو دیدم. ولی داشتم فکر می کردم وقتی فیلمها رو اينطوری به خورد آدم می دن، با این تصویر، با این صدا، ،و ... دیگه آدم چطوری بره بشینه فیلم تارکوفسکی با وی اچ اس ای که هزار بار دیده شده و ... ببینه؟ البته خداييش حتی اگر فیلم تارکوفسکی رو با همین کیفیت ببینم، بازم وی اچ اس فیلمهای قدیمی یه چیز دیگه است... مثل شکلات گاوی های زمان بچگی مون می مونه!

Sunday, September 14, 2003

این مطلب را فقط در وبلاگم می نویسم. حاضر نیستم در هیچ محکمه قانونی تاییدش کنم. (چون به زندگیم سخت علاقه مندم) بله. کار، کار من بود. مدتها منتظر آن روز بودم. نه اینکه فکر کنید فکرش ناگهان به سراغم آمده باشد ، نه. آرام آرام در ذهنم شکل گرفت تا به آنجا رسید. برنامه ریزی کار مشکلی بود. چون او هیچ برنامه منظمی که پایبند آن باشد نداشت. بالاخره بعد از مدتی مراقبت و با چند ترفند نه چندان پیچیده برنامه آن شب را تنظيم کردم. تقريبا دير وقت شب بود آن شب. شب حادثه. بیل را از بازار بزرگ خریده بودم و در صندوق عقب پنهان کرده بودم تا آن شب. شبی که با همه قدرتم بیل را بر فرق سرش کوبیدم.سر نازنين و بزرگش. سری که پر از فکر های بزرگ بود. میدانستم همه قدرت من کافی نخواهد بود تا با يک ضربه کارش تمام شود. اتفاقا دوست داشتم بعد از ضربه اول، آنقدر هوشیار باشد که مرا ببیند و موقعیتش را درک کند. حدس می زدم که فریاد نکشد .نکشید. اما ضربه من محکم تر از چیزی بود که پیش بینی کرده بودم. (در واقع بازوی محرکی را به علت قد بلندش به نیرو اضافه می کرد به حساب نیاورده بودم) حالش وخیم تر از آن شد که تصور کرده بودم. وقتی به زمین افتاد سریع طنابی را که برای مرحله بعد لازم داشتم بیرون آوردم. نشستم و سرش را روی پایم گذاشتم. نگاهم کرد اما نمی توانم حدس بزنم چقدر هوشیار بود. مرا شناخت اما در نگاهش سوالی نبود. و این مرا می آزرد. بوسیدمش. تا آنجا که نفسم اجازه می داد طولانی و سخت بوسیدمش. اعتراف می کنم که حالم را نمی فهمیدم. تنها از خیس شدن صورتش فهمیدم که اشک امانم نمی دهد. گویی هنوز عاشقش بودم. حتی می پرستیدمش. اما باید کار را به پایان می رساندم و همه این کابوسها را تمام می کردم. باید معیار و مقیاس زندگیم را از میان می بردم که نباشد. او را که درست مانند متر پلاتینی بود(که در پاریس یا حوالی آن به دقت نگهداری می شود و همه اندازه ها با آن سنجیده می شود) او را نقطه آغاز و پایان هر فکرم بود و ملاک هر کار. باید کار را به پایان می رساندم. نمی توانستم، هرگز نمی توانستم تحمل کنم و یا حتی تصور کنم که معیار و ملاک شخص دیگری باشد یا فرد دیگری را تربیت کند. آنطور که مرا، آرام آرام و با حوصله بزرگ کرد. نمی توانستم. می خواستم عشق اش برایم جاودانه شود. طناب را به دور گلويش پيچيدم. چیزی طول نکشيد که ديگر نفس نمی کشيد. اما از آن لحظه نمی توانستم سر بزرگ و عزيزش را روی پایم تحمل کنم. باید می رفتم، باید از آن همه زیبایی مرده دور می شدم. و شدم.
بله. کار، کار من بود.

Saturday, September 13, 2003

دو به یک عالمه، به نفع تو...

Tuesday, September 02, 2003

خواب می ديدم-خواب نه، کابوس- که در ميان جمعی ،آشنا و نيم آشنا هستم من. و تو هم...
نشسته بوديم دور ميزی و ...
در اون حال، با غمی که در خواب به يادش داشتم، سرم رو روی شونه کنار دستيم گذاشتم، که تو بودی،
...که تصور می کردم که تو باشی
مرد حرفی زد،جا خوردم، سرم رو برداشتم و نگاهت کردم،
تو نبودی
چهره نا آشنا بود و من،باز ويران...

يادت هست بدترين کابوسم را ..؟حالا باز...

Friday, August 29, 2003

مقدمه رو که خوندم ماتم برد، از عمران صلاحی به خاطر کاری کرده و از کاميار شاپور به تبعش بیزار شدم. ولی کتاب رو خيلی سريع بدون اينکه بذارمش زمين خوندم.
نامه های فروغ به پرويز شاپور . آقای صلاحی اول کتاب استدلال کردن که چون پرويز شاپور و فروغ فرخزاد و پدر ها و مادر هايشان هم، به رحمت ايزدی پيوسته اند، پس ديگه اين نامه ها خصوصی نيستند، بلکه همه ملت می تونن اونها رو بخونن !
نامه هايي که گاه با کلی اضطراب نوشته و رد و بدل می شدند تا به دست غير نيفتند.

و اما خود نامه ها... اين نامه ها رو که خوندم، فروغ جلوی چشمم زنده شد و جون گرفت. تبديل به يک آدم شد. هميشه برام خيلی دست نيافتنی بود...
آن کلاغی که پريد ،
از فراز سر ما،
و فرو رفت در انديشه آشفته ابری ولگرد
...

نامه ها رو فروغ بين 16 سالگی و 21 سالگی نوشته و توی کتاب، می خونين که چطور فروغ آروم آروم بزرگتر و پخته تر می شه. حس اون روزها ، تصور خانواده و خونه ای که فروغ توش بزرگ شده، و شخصيت پرويز شاپور . (متاسفانه نامه ها يک طرفه هستند. به نظر مياد پرويز شاپور خيلی مسئولانه تر و دقيق تر از نامه ها نگهداری کرده ...

با همه اين حرفها، و با اينکه روی هم رفته 2 ساعت بيشتر طول نمی کشه خوندن اين کتاب، فقط برای کسانی مي تونه جذاب باشه که همين دغدغه من رو داشته باشن...

Saturday, August 23, 2003

AirBoard


Friday, August 22, 2003

آدم پسيو می دونين کيه؟ من! فکر کنم هيچ وقت پسيو تر از حالا نبودم!

Tuesday, August 19, 2003

نادر آقای عزيز، ببينم، نمی خواين به اين وبلاگتون سر بزنين ديگه؟منتظر نباشيم درستش کنين؟ من هر دفعه با پر رويي تمام سر می زنم و هر دفعه خيت(با همين ت هستش؟) ميشم!

Monday, August 18, 2003

دانای کل ام من که برايتان بازگو می کنم، از او.
... روزی که قصد جدايی کرد او گمان می کرد که می خواهد آزاد و بی قيد، فکر کند و نتيجه بگيرد. اينطور گفته بود.
اما من که دانای کلم، می گويم که او تنها به دنبال دلايلی بود تا شک اش از ميان برود. در انجام هر کاری و در پی هر فکری، نتيجه از پيش تعيين شده بر ذهن اش حاکم بود،
چنان که ادعای تفکرش بی معنی می نمود.
هنوز مهر بر همه چيز سایه افکنده بود.

(باز من که دانای کل ام بگويم که او اگر چه از سر غرور به خود قبولانده بود که خود قصد جدايي کرده، هيچ چاره ای جز آن نداشت.)

اما اگر خود راوی بود، چنين نمی گفت. او به واقع به دنبال راه حل بود ، اما تنها چيزهايی برایش منطقی می نمود که با بازگشت منجر می شد.
حتی بارها خواست پيمان بشکند و باز گردد، اما به خود می گفت : صبر.صبر.صبر.

اگر او راوی بود به اينجا که می رسيد گيج می شد و نمی دانست چه بگويد. من که دانای کل ام هم چيز زيادی برای گفتن ندارم. به احترام او. اتفاق بود. حادثه.
او چندان تاثيری در آن نداشت. غير منتظره بود. و هست. او مبهوت است. ديگر در پی از بين بردن شک اش نيست. ترديد ها تازه جان گرفته اند.
او موقعيت سختی دارد. دست و پا می زند انگار. مرتب ترديد دارد. اما من می بينم که گاهی غم هميشگی از چهره اش می رود.
حالا او تنها می گويد تقدير. دوست دارد نقش خود را در اين دو راهی از ياد ببرد. سعی دارد آنقدر بی تفاوت بماند تا زمان برايش تصميم بگيرد.

او را می بينم که نگران است. نگران خواننده . نگران است که او عکس العملی نشان ندهد. نگران است که او عسکل العملی نشان بدهد.
نگران

Saturday, August 16, 2003

باورت می شه؟ به من می گه که خيلی آدم اخلاق گرايی هستی ... و می گه که اين روزها اين خيلی بکره...
می خواستم بگم آخه يه آدم اخلاق گرا بزرگم کرده... گفتن نداشت. نه؟

Friday, August 15, 2003

چقدر تلخ و بده اگه توی موقعيتی قرار بگيری که مجبور بشی آدمها رو مقايسه کنی... چقدر غير قابل تحمله...

Wednesday, August 13, 2003

من معتفدم بعضی اتفاق ها (يعنی خيلی اتفاق ها... ) يک بار و برای هميشه اتفاق می افتند. يعنی اگر يک بار ، فقط يک بار تونستي برای انجام دادن کاری دليل بياری و تونستی کاری رو انجام بدی ، ديگه تمومه.
اگه يک بار تونستی بشکنی مرزها رو ، معيارها رو ، و کار رو انجام دادی، از فردا ديگه تو اون آدم قبلی نيستی. آدمی هستی با قابليت های جديد و ظرفيت های جديد.
و چقدر اين حرف غم انگيزه...

Monday, August 11, 2003

اين پيش بينی های مرد شاپرکی عجب فيلمی بود ...پشيمونم که ديدمش البته، ولی خوب به قول دوستم با سيستم دالبی هر چی به خورد آدم بدن آدم خوشش میاد
ولی خيلی ترسناک بود، جدا وحشتناک بود و اگه من با هفت هشت نفر از دوستان و خوش خوشان نمی رفتیم، اصلا خوش نمی گذشت!
هر لحظه منتظر بايد می بودی که يه صدای وحشتناک بياد توی فيلم!

راستی سينما فرهنگ 2 سالنه شد.

Saturday, August 09, 2003

يه اتفاقی داره می افته، برای من.
" هر چی خدا بخواد" يا " هر چه پيش آيد" خيلی حرفهای خوبی هستن ها، به آدم قوت قلب و آرامش می دن. ولی خداييش اينقدر تاثير خودم رو توی اين تغييرات حس می کنم که ديگه اين حرفها برام فايده نداره... -راستش از شنيدن اين حرفها گاهی خيلی لجم می گيره -
زندگيم زير و رو می شه و من می ترسم ... فکر می کردم من يک دختر شجاع و قوی هستم ... تصميم دارم هم باشم... تا خدا چی بخواد!

Friday, August 08, 2003

ديگه عاشق شدن، ناز کشيدن، فايده نداره... نداره
ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداره... نداره
چرا اين در و اون در می زنی ای دل غافل
ديگه دل بستن و دل بريدن فايده نداره

Wednesday, August 06, 2003

تصميم گرفتن چه کار سختيه ... وقتی آدم می خواد راجع به چيزی تصميم بگيره که روی تمام زندگيش ، تمام لحظه ها و ثانيه های آينده ش تاثير می ذاره، اون وقت سختيش بيشتر احساس می شه.

و البته سن . سن هر چه بالاتر بره، تصميم گرفتن سخت تر می شه. و هر چی آدم ها ،آدم بزرگ تر می شن.
وقتی آدم يک بار با تمام وجود معنای ريسک رو حس کرده باشه، با همه سلول های بدنش لمس کرده باشه، ديگه ريسک کردن کار ساده ای نيست. نه به سادگی 18 يا 20 سالگی . ديگه از شکل يک کلمه که القا کننده هيجانه، مثبته و نشون دهنده قوته در مياد. ديگه بار معنايي پيدا می کنه.

چقدر از موقعيت هايي که آدم بايد تصميم های بزرگ زندگيش رو بگيره بدم مياد تازگی. من، که عاشق هيجان بودم. ترسو شدم شايد.

Wednesday, July 30, 2003

اين نمايشنامه سه زن بلند بالا عجب نمايشنامه ايه؛ می تونم بگم فوق العاده ست !خيلی وقته چاپ شده، جز نمايشنامه های برگزيده 90 ، يک تجربه چاپش کرده. اگه نخوندينش، بخونينش!

و اما ،اگه نادر بخواد نظر بنويسه، بنده حاضرم شخصا برم به جنگ جناب لولو (!) و محتويات شکمش رو در بيارم . راستش بخاطر همين نظر نداده کلی غصه خوردم که گذاشتم لولو نوشته ام رو ببره !
و يک امای ديگه : آقا ، راستش رو بگم، به نظر من آدمی نيست که توی زندگيش غم نباشه، يا بتونه هميشه سرحال و بی مشکل باشه، يعنی اگه باشه، اون ديگه آدم نيست. حتی تلاش زياد برای اينجور تظاهر کردن، و اينجور بودن هم از ديد من مثبت نيست،به خيلی دلايل.منتها اينکه چقدر به خودتون حق بدين که بخش منفی زندگی تون رو به بقيه منتقل کنين بحثش جداست و مطمئنا نظرها هم بسيار مختلف.
در مورد من، واقعا عمل نوشتن فقط در دو زمان برام درونی می شه : اول وقتی که خيلی غمگينم و زندگی به کامم نيست، و دوم وقتی که خيلی گيجم و دلم می خواد ترتيب بدم به همه چيز. کم پيش مياد بجز اين دو حالت ، هوس نوشتن کنم .
خوشبختانه، وبلاگ هم خوندنش کاملا اختياريه ديگه !

پ.ن : نادر، برم سراغ لولو هه ؟ مثل اينکه همين يک نوشته ام ترجمه نمی خواسته تا حالا، آره؟

Wednesday, July 23, 2003

*** *** ***

Tuesday, June 10, 2003

من می خوام يک سوء استفاده بزرگ از يک موقعيت کوچک بکنم و يه شوخی بکنم،
شوخی با مرد شنی - که مدتهاست آشناست، اما من خيلی دير کشفش کردم، و اين ارمغان وبلاگه. - چون کامنت دونیم غيبش زده، اينو امروز می نويسم که اگر مرد شنی خواست بد و بيراه بگه نتونه!

-------------
نوشته های در يخچال :
***
سلام عشق من،
دلم نيومد بيدارت کنم، خيلی خوابت عميق بود. اين روزها که حالت خوب نيست، ديرتر بری اداره اشکال نداره. داره؟
من رفتم شرکت.
يادت نره کره رو بذاری توی يخچال.

***
سلام عزيزم،
يادم رفت ديشب بهت بگم که امروز جلسه دارم و زودتر می رم اداره.
بدون تو صبحانه خوردنم نيومد.
عصر می بينمت خانومم
***
صبح بخير عزيزم،
سحر رو بردم مهد کودک. بر نمی گردم خونه، از اونجا مستقيم می رم اداره. کارم زياده امروز.
نون برات توی سفره گذاشتم.
تا عصر
***
سلام ، و خسته نباشي آقای عزيز
من و سحر رفتيم خريد. غذات رو گذاشتم توی مايکرو ويو. فکر می کنم تا 7و 8 برگرديم.
می بوسمت
***
سلام خانومی،
خواستم يادآوری کنم که امروز آخرين مهلت قبض تلفنه. من نمی رسم برم بانک.تو برو لطفا. پول توی کشو هست.


-----------

Monday, June 09, 2003

من کامنت دونیم رو می خوام! تازه داشت ازش خوشم می اومد، چرا غيبش زد؟ از کجا بفهمم چه بلایی سرش اومده؟
حالا که کامنت دونيم غيب شده، چه جوری شما جواب اين سوالم رو می دين که کامنت دونی من چی شده!؟! آخه تمپلتم تغيير نکرده، سايت انتيشن هم که چيزی نمی گه ...

Friday, June 06, 2003

کی زندگی در پيش روی رومن گاری رو نخونده هنوز؟ بخونينش. مخصوصا اگر خداحافظ گری کوپر رو دوست داريد. ولی حتی اگر مثل من ، اون کتاب(خداحافظ گاری کوپر) بر خلاف شنيده هاتون خيلی نگرفتتون، زندگی در پيش رو به هر حال خوندنيه. يک بيان خيلی ويژه و عالی داره که به قلم ليلی گلستان ترجمه شده، و اون هم ترجمه ای عالی. کتاب بعد از 20 سالی تازه مجوز گرفته .بخونينش، تجربه ای که به تجربه های خونده شده تون اضافه می کنه ، تجربه نادر و جالبيه.
اين رو يادم اومد بنويسم ، چون الميرا توی وبلاگش از خداحافظ گری کوپر حرف زده و چون من به زندگی در پيش رو خيلی علاقمندم و چون ...
فعلا همين ديگه ! بخونينش !
اينو نگاه کنين ، خيلی بامزه است ...

Wednesday, June 04, 2003

به آقای ر. در يک شب تلخ

مدتها بود چنين شبی نداشتم. شبی با کسی که از من نيست، در من نيست، و همراه من هم نيست. برعکس ادعايم ، حالا می دانم که هر کوچکترين عکس العمل انسان ريشه در حالات درونی اش دارد. اگر ناآرامی و بی اعتنايي درونم بر کسی که حس و درک قوی ای دارد، اينطور آشکار می شود، بيهوده است که خلافش را ادعا کنم .
شب تلخی بود، چرا اينجا می نويسم از تلخی اين شب... نمی دانم. شب تلخی بود ، چون بر هر چه اين روزها يافته بودم صحه گذاشت. آدمها عوض می شوند، بيشتر از آنکه برای خودشان قابل تصور باشد عوض می شوند. آدمها مستقل نيستند، آنقدر تابع مکان و زمان و هزار شرايط ديگر هستند ، که اصلا نمی توانند مستقل بمانند .
شب تلخی بود ، چرا که نتيجه هزار بار گرفته شده را باز تکرار کرد که بايد به حس اعتماد کرد، بيشتر از هر چيز ديگری بايد به حس اعتماد کرد ...
و يا بايد حس را به کل فراموش کرد. بايد بزرگ بود، حتی بايد آدم بزرگ بود.
مدتهاست که فراموش کردم که می توان به کسی نزديک بود، می توان رابطه ای عميق تر ايجاد کرد. و همين حس عجيب و دوگانه است که آن تلخی را بوجود آورد. حسی که صلبت می کند و هر چه بزرگتر می شوی آنقدر غير قابل تغييرت می کند که ديگر نمی توانی لايه های درونی وجودت را با کسی شريک شوی.
و چون نمی توانی ، در رابطه ات از مرز ابتذال خارج نمی شوی.
تلخی اين شب نه بخاطر يک پايان - پايانی برای آغازی که نشد - بلکه از غم تمام شدن بخشی از من، که می شناختم و می شناختی ، بود.

Sunday, June 01, 2003

نمی دونم آدم بعد از مدتها، بعد از يکی دو ماه،که می خواد بنويسه چی بايد بنويسه... تا مياد عقيده ام راجع به چطور نوشتن و چی نوشتن و اصولا وبلاگ، کم کم شکل بگيره و ثابت بشه، همه چيز ول می شه. نه، ولش می کنم! نه فقط وبلاگ نوشتن رو. وبلاگ خوندن رو. حتی، کانکشن به اينترنت رو، حتی، همه چيز مربوط به دنيای مجازی رو... اينقدر که يادم بره کامپيوتر وجود داره، مگر برای فيلم ديدن يا موسيقی ...
اصلا يک وجه شخصيت من اينجوريه. اگه ولش کنم دلش می خواد بره توی جنگل زندگی کنه! تنها! با يک کوله کتاب. شايدم از ترس وابسته شدن زياديه که مرتب در ميرم. يا اينکه هی می خوام به خودم ثابت کنم که وابسته نيستم. شايدم هيچ کدوم، فقط از هر چيزی که بخواد يا بتونه چارچوب بذاره برای زندگيم، و موظفم کنه فرار می کنم ...
نمی دونم. تازگيها خودم برای خودم خيلی جالب شدم! ديره ... خيلی دير... ديره برای اينکه تازه پا توی اين راه عجيب بذارم. راه ناشناخته ... حالا می بينم که خودم رو کمتر می شناسم. از خيلی اطرافيان کمتر. تازه ياد گرفتم که به دليل خيلی رفتارها و احساسات خودم فکر کنم. خودآگاه يا ناخودآگاه.
من برنامه ريزی نکرده بودم که توی اولين نوشته ام بعد از اين همه مدت راجع به خود شناسی حرف بزنم ! يعنی راستش اصلا نتونستم برنامه ريزی کنم که می خوام چی بنويسم.

من زنده ام. هنوز بزرگ نشدم. ولی دارم توی راه بزرگ شدن قدم می ذارم. نمی تونم فقط متاسف باشم. چون آدم فقط وقتی می تونه هميشه خوشبخت و هميشه کوچولو بمونه، که اطرافيان بارش رو بدوش بکشن. برای همين نمی تونم فقط متاسف باشم... لااقل ادعام اينه که بار زندگي من مال خودمه.

توی اين مدت که ننوشتم، نه فقط وبلاگم رو ننوشتم، بلکه حتی برای خودم هم هيچ چيز ننوشتم، غرق شدم توی دنيای کتاب. و يکی از بهترين کتابهای عمرم رو، توی همين مدت خوندم. عقايد يک دلقک رو. يکی از بهترين کتابهای عمرم بود، چون معدود هستند کتابهايي که مدتی رو باهاشون زندگی کنم. و با عقايد يک دلقک، دارم زندگی می کنم. از وقتی خوندمش.

Tuesday, April 22, 2003

می خواستم يه جوری بنويسم که گاهی آدم نوشتنش نمياد. ديدم حتی همين قدرش رو هم نمی تونم بنويسم! آخه نوشتن کار هر آدمی نيست. کار آدميه که شخصيت داره و در مورد خيلی چيزها فکر می کنه و نسبت به اونها نظر داره، عقيده داره و تازه، عقيده اش رو ابراز می کنه و برای خودش نگه نمی داره. نوشتن کار آدمی که صبح تا شب رو نمی فهمه چه جوری می گذرونه نيست. آدمی که انگار برای همه وقتهاش، ساعتهای روزش، از قبل برنامه ريزی شده باشه... انگار خودش هيچ دخالتی نداره توی زندگی خودش، فکر نمی کنه که حالا برای فردا، ماه ديگه، سال ديگه و 10 سال ديگه چه طور برنامه ريزی کنه و اصلا برنامه ريزی کنه که به کجا و به چی برسه ! اگه کار می کنه، خوب بايد بکنه، اگه روی پايان نامه کار می کنه، لابد چاره ای نيست!، بقيه وقتهاش رو هم می خوابه، يا تا سر حد مرگ تراوشات ذهن نويسنده های ديگه رو می خونه ... نتيجه اينکه همه نوشته ها جالب هستن، در عين حال هيچ نوشته ای هم چندان چنگی به دل نمی زنه!!! حتی اگه ميره مهمونی يا با دوستهاش ميره گردش، خوب برنامه از قبل تعيين شده ، کار ديگه ای نمی شه کرد. عادی تر و کم دردسر تر از همه همينه که اينطور بگذرونه. اونقدر عادی که نبايد جواب بازخواست ها يا نگرانی های اطرافيان رو بده، و تازه، مورد سرزنش و مواخذه هم قرار نمی گيره. آخه تا وقتی به نظر بقيه عادی و سالم ميای، می تونی تا قعر لجنزار هم بری. هيچ کس توجه نمی کنه که اون جسم خاکستری عوضی که توی سر آدمه چطوری کار می کنه و اون تيکه گوشت بدريخت که توی سينه آدمه اصلا می تپه يا نه! (واه واه، چه نوشته رمانتيک دپرس بد قيافه ای شد) .
می دونم نوشتن همه اين حرفها نقض خودشونه. بالاخره آدم اگه می خواد دستش رو نشه وبلاگ و غير وبلاگ نداره. ولی اينجا هم آدم متعهد می شه. مثل بقيه قسمت های زندگی . متعهد که بجای اينکه لحظه ای فکر کنه چرا و ...،,, فقط بنويسه. حتی اگه با اين جمله نوشته اش رو شروع کنه که : "می خواستم يه جوری بنويسم که گاهی آدم نوشتنش نمياد..."

Wednesday, April 16, 2003

متشکر از محبتت تون. بالاخره به حرف دوستان گوش کردم و کامنت دونی رو راه انداختم. فعلا البته.
پويان رو پيدا کردم. اينم آدرس وبلاگش. يادتونه توی پيام هم يه شکلی از وقايع اتفاقيه رو تحرير می کرد؟
وبلاگش رو ببينين. وبلاگ خوبيه. مخصوصا از وقتی يک مقدار غير تخصصی تر می نويسه !


Monday, April 14, 2003

ديروز تولدم بود. نخواستم مثل هر سال فکر کنم که چقدر گذشته، چقدر زود می گذره و ... حس تازه شدن هم نداشتم. تولدم مثل هر سال نبود.دوست نداشتم بياد. آمادگيش رو نداشتم.اما اومد.
راستی! به خودم قول دادم از اين به بعد اينقدر به بيست و چند سال فکر نکنم! آدم پير میشه
در روز تولدم، برای خيالش.

چقدر سقف کوتاه است. به اين فاصله که فکر می کنم، نفسم تنگ می شود. نگاهم را از سقف بر می دارم. به تخت روبرو نگاه می کنم. خوابيده. آرام و منظم نفس می کشد. بازوی راستش از زير ملافه بيرون است. دوست دارم بازويش را نگاه کنم. يک کشش سنتی شايد. مرد است و بازويش.
ياد آن روز می افتم که از من پرسيد: " اگر يک زن و شوهر با قطار سفر کنن، دو تا صندلی ديگه کوپه رو به کی می دن؟" گفنم : " خوب شانسيه." گفت :"يعنی ممکنه مرد باشن؟" گفتم:" معلومه..." و با خودم فکر کردم ، خوب زن و شوهر يک کوپه کامل بگيرند!
چقدر شبيه هستند. چقدر شبيه... اين فکر مرتب توی سرم است. به او گفتم: " خوب يک کوپه کامل بگيريم". گفت:" برای چی؟ بقيه مردم..." نگذاشتم جمله اش را تمام کند. گفتم: "باشه. درست می گی."... چقدر شبيه هستند.
نور چراغ مطالعه من صورتش را نيمه روشن کرده است. نگاهش می کنم. چقدر اين چهره را دوست دارم. چهره اش خيلی شبيه نيست. فقط خطوط مردانه چهره اش...نبايد به شباهت ها فکر کنم، نبايد...
دوباره به سقف خيره می شوم. به يک رويای قديمی فکر می کنم. دوست داشتم با هم با قطار به مشهد برويم.
دخترکی که پايين خوابيده سرفه می کند. سرم را بر می گردانم و نگاهش می کنم. خواب است. نور به چهره اش نمی تابد ، اما از نفس کشيدنش پيداست که خواب است. دوباره بالا را نگاه می کنم. با خودم می گويم: " دوستش دارم." فکرم اما مشغول رويای قطار است. چقدر آسان بود، چقدر ساده عملی می شد . چقدر ساده. نخواست. بايد فکرش را از سرم بيرون کنم. فکر او را، که روياهای کوچکم را نشنيد و فقط حرفهای بزرگ می زد. بايد فکرش را از سرم بيرون کنم. کاش فکرها هم مثل کلمه های اين پيش نويس بودند. تا خط خطی شان می کردم. يک بار و برای هميشه. طوری که ديگر خوانده نشوند. باز به تخت روبرو نگاه می کنم. تکان می خورد. رويش را برمی گرداند سمت ديوار. بازوی راستش هنوز از ملافه بيرون است. نمی توانم. بايد اين فکرها را خط خطی کنم...فکر او را. فکر اين شباهت ها را.
مسافرهای طبقه پايين از کجا بدانند. خوابند. تازه، آنها که نمی دانند زن و شوهر نيستيم. نپرسيدند. ما هم نگفتيم.
بايد اين فکر ها را خط خطی کنم. بايد اين فکرها را ... نردبان زير پايم صدای خفيفی می کند. پايين را نگاه می کنم. هر دو خوابند. از کجا بدانند... خودم را بالا می کشم. از کنار پاهايش به سمت ديوار می لغزم. سراسيمه بلند می شود. روی بازوهايش نيم خيز است. بايد اين فکر ها را خط خطی کنم، بايد... نگاه خواب آلودش را به من می دوزد. نگاهش می کنم. به او می گويم: " دوستت دارم."نمی دانم با زبان می گويم يا با چشم.فقط می گويم. لبخند خفيفی روی لبهايش است. نگاهش را دوست دارم. خودم را کنارش، نزديک ديوار جا می دهم. سرم را روی بازويش می گذارم. انگشتانش با موهايم بازی می کنند. آرام در گوشم زمزمه می کند. آرام... آرام...
.
چشمهايم را که باز می کنم سحر شده است. هوا نيمه روشن است. او نيست. نيم خيز می شوم و سراسيمه سرم را بر می گردانم. روی تخت روبرو خوابيده. رويش به ديوار است. بازوی چپش از ملافه بيرون است. فکرها خط خطی شده اند. چقدر بازويش را دوست دارم.

Friday, April 11, 2003

به من گفته بودند تنها اگر دست و پا نزنی ، امکان نجاتت هست. اگر تقلا نکنی. آرام باش و خودت را به آب بسپر .(آب يا مرداب؟) تنها در اين صورت ممکن است نجات پيدا کنی.
هميشه فکر می کردم ساکت ماندن آسان است. ساکت و بی حرکت ماندن. تقلا نکردن. فقط و فقط منتظر بودن.
هميشه فکر می کردم تلاش کردن سخت تر است. هزار بار تلاش کردن و هزار راه انديشيدن. تلاش برای زندگی . تلاش سخت است.
حالا اينجا هستم. مانده ام اين ميان تنها. چقدر مشکل است آرام بودن و به انتظار نشستن. اگر نيايد چه؟ اگر دير بيايد...؟ دلم می خواهد تقلا کنم. اما هر بار از سر ناچاری دست و پايي می زنم، بيشتر فرو می روم.

Monday, April 07, 2003

وقتی نيستی،
می هراسم.

هراسم از نبودنت نيست.
از ترک عادتهايم می هراسم.

...
اين چند جمله کوتاه، تنها عاشقانه ای بود که اين روز ها از من بر می آيد. دست از ملامت کردن خودم برداشته ام. مدتيست چيزی بيش از اين از عشق نمی فهمم. دست کم هنوز چيزی را در ذهنم تداعی می کند اين کلمه.
آرام آرام يادمان می رود. وقتی برايش نمی ماند. از تفسير و توجيه دست می کشيم. چه فرق می کند که 800 موشک کروز حالا شده 1100 تا! بالاخره که معلوم بود، ولو اينکه قيمت هر کدام يک مليون دلار باشد. چه فرق می کند که دنيا از امروز شده دنيای جنگ. که بودجه ها بالا رفته و تخصص های مربوط قاپيده می شوند. بعد هم بايد تخصيص بودجه ها طوری توجيه پيدا کنند و الی آخر... چه فرق می کند که 6 هزار مجروح عراقی حالا شده باشد 10 هزار ... ؟
نمی دانم برای يکی از آنها کی عادی می شود. يادش نمی رود، آن که عضو بدنش را و عزيزانش را از دست داده. روزی شايد به خاطره اش بپيوندد. نمی دانم تا پيش از اين دلش به چه خوش بود. و کی همه چيز به خاطره بدل می شود.

Friday, March 28, 2003

شايد اين مقاله را خوانده باشيد. (جا کم بود، بقيه حرفهايي را که سنگينی می کرد را آوردم اينجا!!!)

در تحليل ها و نوشته های بيشتر سياسيون و تحليل گران امروز، بايد هميشه قبل از هر چيز به هدف توجه کرد، زيراکه همه کلمه ها، طوری کنار هم قرار می گيرند که هدف از پيش تعيين شده را نشانه بگيرند. نه اينکه ندانيم که اصول يک تحليل بی طرف، علمی و سالم اين نيست، بلکه بايد کمتر انتظار خواندن تحليلی سالم داشت و بيشتر در نظر داشت که نويسنده از پی پيش بينی کدام منفعت خود به نوشتن چنين متنی پرداخته است.
در اين ميان کلمات شما (جناب بهنود) گويي برای دو دسته گيرايي داشته و طوری آنها را رديف کرده ايد که به دلشان نشسته. دسته اول همان اپوزيسيونيست که شما به تنهايي به جای همه افرادش کار می کنيد (نقل به مضمون!) و فرشته نجاتش را هم به صورت ايالات متحده می بيند، و دسته دوم، ساده انگارانی که از يک بازی اينچنينی با کلمات چنان مشعوف می شوند که گمان می کنند بهترين تحليل عمرشان را خوانده اند! آنها استدلال های سطحی و در عين حال محافظه کارانه شما را که مثل کلافی بافته ايد می خوانند ، بدون توجه به اينکه نويسنده اين مطالب شخصيتی دارد، رويکردی و هدفی.

هيچ کس شرايط پيچيده و سخت جنگ در عراق را نفی نمی کند، در واقع کمتر کسی است که به عراق پس از جنگ فکر نکرده باشد. و کمتر کسی است (لااقل بين همسايگان عراق، يعنی ما) که يک بارهم که شده به موقعيت خاص مردم عراق فکر نکرده باشد و خود را به جای آنها نگذاشته باشد. موقعيت پيچيده ای که در آن مردم درمانده و از پا افتاده عراق، که هنوز گويي اندک ايمان و آرمانی برايشان مانده ، نمی دانند که چه بايد کرد. کشور را به بيگانه غير مسلمان بسپرند و به ديکتاتوری چند ساله خاتمه دهند(حتی اگر ديکتاتوری جديد بجای آن بخرند)، يا بايستند و بيش از پيش متحمل رنج شوند. مردمی که گويي بعد از همه ستم هايي که ديده اند هنوز غيرت حفظ کشورشان آنقدر باقيست که با اين همه بدبختی ها، مقاومت می کنند. (ولو اينکه جناب بهنود به شکل پيش پا افتاده ای تعصب مردان مسلمان عراقی را مسخره کنند و از غرور ويتنامی ها به مثابه تنها خبط زندگيشان نام ببرند که اگر از همان اول شکسته بودندش، حتما آلمان صنعتی امروز می شدند!! )

Tuesday, March 25, 2003

اين رو ببينين ... واقعا جالبه ... چه احساسی بهتون دست میده؟
هذيان های يک ذهن بيمار

از خواب که بيدار شدم طبق عادت رفتم جلوی آينه. چشمم که بهش افتاد يکهو جا خوردم. صبح بود، گيج بودم و يادم رفته بود. يادم رفته بود که فرق کرده. دوباره نگاهش کردم. غصه باز شروع شد. هيچ وقت فکر نمی کردم اينقدر نسبت بهش حساس باشم. اون هم خوشحال نبود. انگار به زور آوردنش، هيچ جوری به من نمی اومد. پيش از اين نمی دونستم، نمی فهميدم که آدم توی بعضی شرايط بايد قدرشناس باشه. نبودم. اينقدر به حماقت ادامه دادم که گذاشت و رفت. حالا که رفته، تازه فهميدم که چقدر برام مهم بوده. هيچ وقت نمی فهميدم که چقدر بهش تکيه دارم، چقدر زندگيم بهش وابسته است. رفت. نه فقط بخاطر قدرناشناسيم، به خاطر توطئه احمقانه من رفت. باورم نمی شه که ديگه هرگز و هرگز نمی ياد. لااقل کاش جاش خالی بود. اما حالا بجاش يکی ديگه ست. يکی که نمی خوامش. کاش فقط نمی خواستمش، حتی هيچ تعلق خاطری هم بهش ندارم. ازم دوره، خيلی دور.
دلم برای اون که رفت تنگ شده. جانشينش نمی تونه جاش رو پر کنه... حتی سعی هم نمی کنه... خيلی با اون فرق داره ...
هيچ وقت فکر نمی کردم که اينقدر بهش تکيه داشته باشم. به طبيعت زيباش... حيف که دير شد، دير ... حالا هر وقت به آينه نگاه میکنم يکی ديگه بجای اونه. ولی فقط اين نيست... يواش يواش توی همه لحظه هام جاری ميشه ... يواش يواش جای قبلی رو ميگيره و من نمی تونم تحمل کنم ... هيچ کدوم از اين لحظه ها رو ...

Monday, March 24, 2003

صدا و سيما چند تا فيلم خوب برای نوروز پخش کرد، فيلم جنگ خليج ( که با اسم تلفات جنگ پخش شد) و نيمه مستند بود، و فيلم سگ را بجنبان با رابرت دنيرو و داستين هافمن ، هر دو خيلی جالب بودن و مناسبترين فيلمها برای موقعيت امروز جهان.
(ابتدای فيلم سگ را بجنبان يک متن فوق العاده خونده ميشه : چرا سگ دمش را می جنباند؟ چون سگ از دمش باهوش تر است. اگر دم از سگ باهوش تر بود، آنوقت دمش سگ را می جنباند! )
يک اتفاق جالب ديگه ، شايد نشه اسمش رو اتفاق گذاشت البته، اينه که حالا صدا و سيما به هر ترفندی دست می زنه تا مخاطب داشته باشه. به تدريج انواع سياستها رو در پيش گرفته که بتونه مخاطب خودش رو حفظ کنه. مثلا امسال يه سريال می ذاره به اسم خوش رکاب (يه همچين چيزی) که داستان زندگی يک راننده کاميونه که عاشق ماشينشه. تا اينجاش که عاديه، ولی عناصری که تا قبل از اين سانسور می شدن به اين فيلم اضافه شده تا فيلم مخاطب پيدا کنه، مثلا راننده کاميونه مرتب پشت فرمون آوازهای درپيتی می خونه، مثلا ميگه " داش داش، داشم من ... " شاگردش هم انواع آوازها رو می خونه، از مرضيه تا گوگوش ! يا مثلا اينکه راننده هه توی خونه شون فيلمهای ممنوع می بينه ، که يواشکی از يک فيلمی می گيره ! مثلا گنج قارون می بينه و حال می کنه! يا اينکه مثلا يه خانواده خيلی مذهبی رو ، مذهبی افراطی رو، که اومدن خواستگاری دخترشون رد می کنن، و به عقايد خيلی افراطيشون می خندن!!!
از همه جالب تر موسيقی انتهای فيلمه که هر چی پشت کاميون ها می نويسن رو به هم چسبونده و شده متن آهنگ! و با يا ضامن آهو به عنوان ترجيع بند همه رو به هم وصل کرده !


چند شب پيش دراز کشيده بودم توی رختخوابم و به عراق فکر می کردم. فکر می کردم الان مردم عراق چه جوری می خوابن، وقتی هر لحظه ممکنه بمباران و موشک باران بشن... اصلا چطور زندگی می کنن وقتی هر لحظه ممکنه ديگه زندگی ای در کار نباشه... خيلی دير يادم افتاد که خودمون تا چند سال پيش دقيقا توی همين موقعيت بوديم و خوب، زندگی هم می کرديم. دير يادم افتاد،و البته اون روزها هيچ کس هم به فکر ما نبود جز خودمون ...
" اگه عراق سلاح شيميايي داره، کی بهش داده؟! "

يه موضوعی که به نظرم خنده دار مياد، اينه که توی آمريکا جو عادی نيست، فکرش رو بکنين که همه مردم ماسک می خرن! يعنی خريدن ماسک خيلی توی بورسه. همه می ترسن که دوباره القاعده بياد و اين دفعه يه انتقام حسابی ازشون بگيره!!! از مردمی که اونقدر توی رفاه و آسايش هستن، اينجور جون دوست بودن بعيد هم نيست ! هر چند خنده دار باشه !

توی اين جنگ برای اولين بار فهميدم، يعنی درک کردم که قرن اطلاع رسانی يعنی چی ...، اينقدر اطلاعات ضد و نقيض شنيديم که ديگه معلوم نيست چی رو بايد گوش کرد و چی رو نبايد ... ، دو روز از جنگ گذشته بود که يکی از راديوهای عرب اعلام می کنه که يک هيات آمريکايي به طور کاملا محرمانه دارن به بغداد سفر می کنن تا با صدام در مورد تموم کردم جنگ وارد مذاکره بشن (!!!) چون هيچ وقت فکر نمی کردن که مردم و سربازان عراقی اينقدر در برابرشون مقاومت کنن، و چون خسارت های زيادی تا بحال خوردن، و چون اوضاع انگلستان طوريه که ممکنه از ائتلاف با آمريکا خارج بشه و ...
هم زمان خبرگزاريهای آمريکايي اعلام می کردن که پيش روی عاليه، هر جا ميريم مردم ميان به استقبالمون، و ميگن به به، خوب شد اومدين که به ما آزادی اعطا کنين !!!

اين عکس توی بعضی نشريه های اروپايي چاپ شده که به سانسور خبری انتقاد می کنه و البته به جنگ، دو عراقی بی سر با پرچم سفيد. و اين هم، با اينکه کم نديديم اين تصاوير رو در فلسطين. آمريکا میگه ما به مردم غير نظامی آسيبی نمی رسونيم! بگين از جلوی ما برن کنار تا نزنيمشون !!

يه جک ديگه هم تازگی شنيدم، آمريکا و انگليس در پيام های جداگانه به شبکه الجزيره اعتراض کردن که چرا تصوير کشته ها و اسرای آمريکايي رو نشون داده، گفتن : " اين نقض آشکار قوانين بين الملل و حقوق بشره !!! " که واقعا درک نمی کنم با چه رويي ميشه اين حرفها رو زد، اگرچه شايد تا حالا ديگه بايد قابل درک شده باشه ...


سال نوتون مبارک ، اميدوارم امسال برای همه، سالی بهتر از پارسال و سالهای پيش باشه ...

Tuesday, March 18, 2003

بالاخره به کلاس زبان رسيديم. طبق معمول خيلی شلوغ بود. دم در کلاس پياده اش کردم. جای پارک نبود. به زحمت توی تنها جای پارک کوچک عمودی که آن را هم شانسی پيدا کرده بودم پارک کردم. نگاهی به خيابان بن بست انداختم. تک و توک عابری رد می شد. به پشتی صندلی تکيه دادم و از ميان کتابهايي که همراهم بود يکی را برداشتم. سعی کردم روی کتاب تمرکز کنم. هوای داخل ماشين خفه بود، شيشه را پايين کشيدم. بايد منتظر می ماندم تا از کلاس زبان بر گردد. به سختی توانسته بودم خود را قانع کنم که امروز من برسانمش. از منتظر ماندن، آن هم در ماشين، اصلا خوشم نمی آمد. اما ترافيک است و هزار و يک دردسر...
تازه چند خطی خوانده بودم که صدايي از پشت سرم گفت: "خانم ببخشيد..." صدا، صدای يک پسر جوان بود. حتی سرم را بر نگردانم. با خودم گفتم: "دردسر. توی اين شهر نمی شه آدم بی دردسر چند دقيقه توی ماشين بشينه..." صدا دوباره گفت : " خواهر ببخشيد، شما دستمال کاغذی داريد؟ می خوام بذارم روی پام..." اين بار برگشتم. پسر جوانی، 18-19 ساله، روی زمين نشسته و دولا شده بود. در يک دستش يک نايلون مشکی بود.لباسهايش کم و بيش رنگ و رو رفته، اما مرتب بودند. به نظر کارگر می آمد. جلوی يکی از کفشهايش بريده شده بود و چند انگشت قرمز ديده می شد. قيافه انگشتها عجيب بود . رنگشان قرمز خاصی بود. قرمز تر از خون. گفتم " چی شده؟" گفت: " روی پام اسيد ريخته. سوخته. می خوام روش دستمال بذارم..." سريع گفتم: " اکه سوخته چيزی روش نذاری ها... بهش می چسبه، بدتر ميشه..." گفت: " رفتم بيمارستان، گفتن که بايد بهت واکسن کزاز بزنيم، من 400 تومن بيشتر نداشتم، گفتن ما نمی تونيم هيچ کاری بکنيم"
نگاهش کردم. سعی کردم بفهمم راست ميگو يد يا شيوه جديد گدايي اينطور شده است. انگار سنگينی نگاهم را احسا کرد که گفت: " خواهر باور کن من گدا نيستم. من به جای برادرت، ميشه منو ببری بيمارستان؟ " بيمارستان...؟ با خودم فکر کردم "نکنه دروغ ميگه، فقط می خواد سوار ماشين بشه و بعد ... ولی اگه راست بگه چی... نکنه پاش سوخته.. پس چرا اينقدر آرومه ..." گفتم : " اگه الان بيمارستان بودی، چطور برات هيچ کار نکردن، فقط چون پول کم داشتی...؟ " گفت: " آره، گفتن اگه می خوای می تونی بری کلانتری شکايت کنی" گفتم " خوب کلانتری همين جاست" در دلم خوشحال بودم ، فکر می کردم همه چيز حالا روشن ميشود. گفت: " رفتم، ولی گفتند بايد شکايت کنی و الان نمی تونيم برات کاری بکنيم ... " گفتم " جدی؟چرا؟؟ چند لحظه همين جا صبر کن، الان ميام..." به سرعت به سمت کلانتری رفتم. کلانتری در چند قدمی آنجا بود. يعنی راستی می گفت...؟کاری برايش نکرده بودند؟ پس وظيفه و ... [ 21 بهمن...21 بهمن... ] قدمهايم را تند کردم. به کلانتری که رسيدم قدمهايم خودبخود کند شد. نگاهی به لباسهايم کردم. روسريم را جلو کشيدم و رفتم داخل. [ توی سالهای کوتاه آينده...] دو سه نفر ايستاده بودن و چند سبز پوش هم آن طرف ميزها بودند. رفتم به سمت يکی از آنها و پرسيدم " آقا ، الان يک پسری اومده اينجا که پاش سوخته باشه..؟ " گفت " اون پسر جوونه؟ آهان، آره، اومده..." [آدمهای ديگه... 6 ميليارد آدم] گفتم: " جدی؟ پاش واقعا سوخته؟" گفت : " فکر کنم سوخته..." از آرامشش تعجب کردم. گفتم " اون وقت چرا به کارش رسيدگی نکردين؟ " گفت: " رسيدگی کرديم خانم، فعلا شکايتش رو نوشته ، فردا بايد بياد برای امضا... " کلمه های آخر رو در حال خارج شدن از کلانتری شنيدم. نايستادم که حرفش را ادامه دهد. [ اختيار گرايي ... مطلق... ] قدمهايم را سريع کردم. هم زمان که به سمت ماشين می رفتم با تلفن همراه با خانه تماس گرفتم. مادر گفت " يه پولی بهش بده بره، نکنه... " نگذاشتم حرفش را تمام کند. با عصبانيت گفتم : "مامان من می برمش بيمارستان" و قطع کردم. به ماشين رسيدم، اما پسر جوان نبود. [فاصله کوتاه است، کوتاه...] گيج و مبهوت دور خودم می چرخيدم و اين طرف و آن طرف را نگاه می کردم. کجا رفته... کجا؟ يعنی رفته...؟ کاش شک نکرده بودم، کاش... که يک خانم ميانسال از يکی از ماشينهای نزديک پياده شد. نگاهم کرد و گفت: "دنبال اون پسره می گردی؟ " گيج نگاهش کردم. گفت: " بهش پول دادم رفت... سه هزار تومن پول می خواست... گفت به شما بگم که رفته... " گفتم: " فقط سه هزار تومن می خواست..؟ متشکر، حالا از کدوم طرف رفت...؟ " گفت: "نمی دونم ، نفهميدم..." راه افتادم. سريع به سمت خيابان اصلی رفتم. به قيافه آدمها از پشت نگاه می کردم. دنبال پلاستيک سياهی می گشتم. تقريبا می دويدم .[ما اگر همين طور ادامه بديم...] اما هرچه سريعتر رفتم و بيشتر گشتم، کمتر ديدمش. کنار خيابان اصلی را نگاه کردم.. نبود. [ آن مقدار خوشبختی که می شناسم ... ] چطور اينقدر سريع رفته بود. آن هم با آن پا. دوباره همه جا را نگاه کردم... نبود. راستی راجع به من چه فکر می کرد...؟ نبود ... هيچ جا نبود...

Monday, March 17, 2003

اينو بهش می گن خواب پر برکت! جالبه ديگه ... آدم خواب گاو و گلدون رو ببينه، بعد گاوشون يک دفعه بشه پيام ، دوست قديمي ... منو بمبارون کرده که بهش آدرس وبلاگهايي که صاحب هاشون رو مشترکا" می شناسيم بگم : الميرا خانم خر مگس، ، علی ونگز ، نادر جوليا ، ديگه ديگه ، آهان، هومن مسکاليتو ، امير و شيدا ، و آهان... سهند اتم هارت البته ، نيما پندار اسکوتر رو هم که همه می شناسيم، امين ، ديگه ... آهان، آرمين يوتوپيا و ... خوب، هنوز باز خيلی ها هستن، مثلا از نسل اول محمد ابن عليان (آدولف هيتلر) و ديگه ، آهان، هماد و ... خوب احمد انوری (شک) رو هم که حتما وبلاگ انگليسیش رو می ديدين گاهی، فارسيش هم "دنيا دست کيه" است . حتما باز خيلی ها يادم رفته، ، آخه شبکه با اون عظمت رو که ...
تازه، می دونی به چی فکر می کنم پيام؟ به اين که اعضای اون شبکه خيلی هاشون بايد الان وبلاگ داشته باشن. چون اساسا اين کرم نوشتن حتما مونده توشون ... ولی خوب، آدم تا خوابشون رو نبينه، ممکنه هزار سال هم بخونشون، ولی نفهمه که ...
،اتفاقا زنده ام - متشکر- ، اين وبلاگ رو هم آپديت می کنم ، به زودی.

Saturday, March 15, 2003

تموم شد. تموم. اونقدر تموم که سرم گيج رفت و افتادم. احساس می کنم آخرين رشته ها هم قطع شده. دارم توی يک چاه عميق و تاريک سقوط می کنم. چاهی که آخرش ديده نمی شه، اصلا مطمئن نيستم آخر داشته باشه... فقط دارم سقوط می کنم و سقوط رو با تمام سلول های بدنم احساس می کنم.

خدايا، اين ميون من اونقدر گناه نکرده بودم که مستوجب اين همه باشم.

خدايا، مسخره است اگر با تو، اينجا حرف بزنم-می دونم-. مسخره است که خصوصی ترين روابطم رو بکشونم به اين محيط که نه از جهت ماهيت و نه از جهت شکل، کوچکترين مناسبتی با روابط من و تو نداره. همه چيزش مسخره است، اما می خوام داد بزنم تا همه بدونن، همه آفريده هات... هيچ وقت نمی بخشمت، خدايا، هيچ وقت...

Friday, March 14, 2003

ديشب بعد از خوندن يک عالمه وبلاگ خوابيدم. تازگی خيلی خواب می بينم، يعنی خيلی خوابهام رو يادم می مونه. ديشب يک خواب عجيب ديدم! خواب ديدم که گاو و گلدون يک سمينار(يا همچين چيزی دارن) درباره وبلاگشون. به مناسبت اولين سال ، مثلا. وقتی وارد سالن سمينار شدم فقط 4-5 نفر توش بودن.گاو و گلدون اونجا بودن و نگران که چرا کسی نيومده. ولی آخراش، سالن پر پر بود.پر از وبلاگ نويس. پر از وبلاگ خون. اما لحظه آخر جلسه توسط مسئولين (!) به هم خورد... خيلی منتظر بودم که ببينم چی می خوان بگن، نشد!

Thursday, March 13, 2003

دلم تنگ شده... دقيقا نمی دونم برای چی، ولی می دونم دلم تنگ شده. شايد برای پيام ، برای دوستهای پيامی، برای صفحه هاش، برای کانکشن تحت داسش، برای نوشته های سبزش، برای انجمن هاش، دلم برای روزايي تنگ شده که شهاب هنوز ايران بود. دلم برای نصفه شبای پيام تنگ شده، اون موقع که فقط يک آيدی روی خط بود گاهی...
دلم برای روزای اول دانشگاه ، ترمای اول تنگ شده... برای ما پنج تا، برای شيطونيامون، برای خوشيهامون، برای شعر خوندنامون، برای ساز زدن آلما، برای کوه رفتن هامون، برای سينما و تاتر و ...
دلم برای هومن تنگ شده که وقتی رفت، تازه فهميدم يک چيزی توی زندگيم کمه... مثل يک پشتيبان بود هميشه ...
دلم تنگ شده... ولی هنوز نمی دونم برای کدومشون. برای مهر، که يکی از مهره های اصلی شخصيتم هميشه مهر بود و هست و الان خيلی وقتهای يادش می افتم ، توی خواب و رويا. برای مهر،
برای خونه قبليمون که فضای هميشگی خوابهامه، و برای همه کوچه هاش، که هنوز هم فکر می کنم يه جای ديگه س، نه توی تهران، يه جای ديگه ...
دلم حتی برای روزايي تنگ شده که هنوز نيومدن. برای زندگی شيرين و آرومی که روياش رو هنوز دارم، هنوز. شايدم دلم برای روياهايي تنگ شده که ديگه نبايد باشن، بايد نباشن. برای دو تا بازوی قوی که هميشه می تونن بغلم کنن، که هر وقت خواستم می تونم بخاطر وجودشون به هيچی فکر نکنم...
آدم می تونه توی خونه خودش، شهر خودش، ديار خودش، توی سن اينقدر جوونی، دچار نوستالژی بشه...؟ وگرنه چطور ميشه آدم دلش تنگ باشه، ولی دقيقا ندونه برای چی؟ برای همه چی و برای هيچ چی...؟
هذيان های يک ذهن بيمار...

فقط تو بهم نگفتی. فقط تو. بقيه می گفتن. همه گفته بودن.
الان ديگه ديره. زياد سخت نبود، اما پشيمونم. چرا نگفتی...؟ در عوض حرفهای ديگه زدی. حرفهايي که نمی خواستم بشنوم. که درستش چيه، که بايد و نبايد، که خوب و بد. تو فقط همونی رو که بايد نگفتی. نه فقط نگفتی، اصلا اينطور فکر هم نمی کردی...
بی انصافی نکنم. خيلی گفتی. خيلی . به همه زبون هايي که بلد بودی. نصيحتم کردی. هر طور تونستی سعی کردی جلومو بگيری. اما اونی رو که بايد می گفتی نگفتی. حتی اونطور فکر هم نمی کردی.
خودم رو توی دردسر انداختم. يک دردسر طولانی که تازه اولشه. فکر می کردی خيلی مغرورم و به خودم متکی. خودم هم همين فکر رو می کردم.
اين دردسر يه جورايي ابديه.
کاش کسی که تو بودی، که بايد نمی بودی. کاش فقط اون بهم گفته بود.
اين دردسر يه جورايي ابديه.
اما من باهاش کنار ميام. يعنی چاره ديگه ای ندارم. آدم بايد توابع تصميمش رو بپذيره. بايد پاش وايسته.
همه بهم گفته بودن. اينقدر گفتن و گفتن که ديگه جای شکی نبود. اما کاش اون، که تو بودی، اما شايد نبايد می بودی، بهم می گفت.
می گفت که قشنگی. که از اين قشنگتر نمی شه، که ...

Sunday, March 09, 2003

گذاشتمشون همون گوشه. پشت کتابها. يکی ديگه رو گذاشتم روی قفسه بالا. دورش هم هيچی نذاشتم. اين يکی دو نفرن که هم رو می کشن. هيچ وقت هم به هم نمی رسن.

Saturday, March 08, 2003

تونل رو ديدم. اونقدر ها هم فيلم بدی نبود... ولی شايد سروش راست می گه راجع به سينمای آلمان ... اصلا آلمانی ها هيچ وقت بلد نبودن فيلم بسازن! فيلمسازهای معروفشون هم (مثل لانگ) يه جورايي يا مورد ديگه ای دارن، يا شانسی کارشون خوب از آب در اومده! ولی اين فيلم خيلی نگاه يک طرفه ای داشت. بعد از گذشت اين مدت فيلمی با اين ساختار ساختن و اينطور آلمان شرقی رو زير سوال بردن، انصاف نيست.
نادر، اينقدر از خوندن اين متن لذت بردم که حد نداشت. اگر بدونی چقدر اين روزها از خوندن وبلاگ ها راجع به موضوع انتخابات غصه خورده بودم، اون وقت اين خوشحاليم توجيه می شد برات.

هماد ، متشکر.
دوسال پيش بود يا سه سال پيش؟ نمی دونم، ولی درست همين روزها بود. اون روز که صبح، زود تر از هميشه بيدار شدم و رفتم دانشگاه. به زودی افتتاح نمايشگاهمون بود و خيلی کار داشتيم. اين بود که روزهای تعطيل دانشگاه رو هم اجازه مخصوص داشتيم که بريم دانشگاه. يه نيروی عجيب باعث شد صبح خيلی زود، زودتر از همه همکارهام برم دانشگاه.دم در دانشگاه که رسيدم شماره ها رو چک کردم. شماره اش رو پيدا کردم. دانشکده معماری بود!!! چه عالی! از دردانشکده که رفتم تو، آقای امينی گفت: تو اينجا چه کار می کنی؟ ای وای، چرا اومدی دانشگاه؟ گفتم بايد برم کارگاه... گفت پس بدو برو. اينجا نايست. ممنوعه... گفتم چشم و رفتم. توی راهرو ها چشم می گردوندم. همه جا پر از پسر جوون بود. يه هيجان خاصی توی جمعيت بود. از بين صندلی های مرتب چيده شده راه می فتم و شماره های روی صندلی ها رو می خوندم.
آدمهای اطرافم با تعجب بهم نگاه می کردن. بودن يک دختر جوون توی دانشکده براشون عجيب بود.
بالاخره رفتم پايين، سمت کارگاه. ولی دسنپاچه بودم. هنوز کسی نيومده بود کارگاه. منم نمی تونستم کاری انجام بدم. برگشتم بالا به بهانه آب خوردن. دوستش رو ديدم و سلام احوالپرسی کوتاهی کرديم. اما اونجا موندنم اصلا صحيح نبود. ممکن بود دردسر بشه. برگشتم پايين و منتظر شدم...
تا صدا شروع کرد: داوطلبين عزيز، لطفا توجه فرماييد..... دل توی دلم نبود... از کنکور خودم به مراتب بيشتر دلهره داشتم... اون لحظه دلم می خواست دعاهام اثر داشته باشن. دعاهايي که از راه به اين نزديکی می شد براش فرستاد. صدا گفت: ورقه ها را برگردانيد!
بالاخره ساعت پايان بخش اول کنکور رسيد. توی اين مدت هزار بار ساعت نگاه کرده بودم. دوستام که حالا ديگه همه اومده بودندکارگاه و مشغول کار بودند، می پرسيدند چی شده... چته امروز...
حدود يک ربع يا بيست دقيقه قبل از تموم شدن وقت اومدم بيرون. توی ماشين نشستم منتظر... بالاخره ديدمش. چند دقيقه نشست توی ماشين. يک مهره شانس بهش دادم. يک دختر و يک پسر چوبی که با نخ به هم وصل بودند. گفتم اگه اين دستت باشه بقيه اش هم عالی می شه. گفتم که صبح پيدات نکردم، ولی با اون فاصله کم فکر کنم دست من هم که بود اثر خودش رو کرده.
خداحافظی کرديم که بره ، می خواست با دوستاش باشه.برای ناهار و استراحت . برگشتم کارگاه. کار سنگين بود و ادامه داشت. در اين ميون يک دقيقه رفتم بالا و از روی شماره صندليش رو پيدا کردم. نشستم روی صندليش و حس کنکور دادن گرفتم. خيلی دلم می خواست يه چيزی براش بنويسم، ولی مقاومت کردم. فکر کردم که حواسش پرت می شه. تازه، ممکنه دردسر درست بشه. و اين کنکور جای ريسک نداشت...

ديروز برادرم رو رسوندم دانشگاهمون. کنکور بود و دانشگاه تعطيل بود. نمايشگاه نداشتيم و شرايط ويژه نبود، پس کارگاه هم تعطيل بود. توی راه مرتب به اون روز فکر می کردم. خاطراتش زنده شد. خاطرات رو نمی شه به دلخواه نگه داشت يا دفنشون کرد. درهم هستند ( به قول الميرا که ميگه زندگی درهمه) من ميگم خاطرات در هم هستند. نميشه سوا کنی، اگه مي خوای گذشته ات يادت بمونه، همش با هم. اگه هم می خوای يادت بره، باز همش با هم.

Thursday, March 06, 2003

همه شان صورت دارند. قيافه همه شان مشخص است. راجع به قيافه هر کدام می شود مدتها حرف زد.
اما او صورت ندارد. اصلا قيافه ای ندارد. مثل يک بيضی توخالی است. نه ديده می شود، نه می شود در موردش حرف زد. چشمهايش هيچ وقت چيزی را نگاه نمی کنند، هيچ وقت خيره نمی شوند. لبهايش حرفی ندارد، هيچ حرفی. فرم بينی اش مشخص نيست. خوب که فکر می کنم، می بينم حتی شايد بينی نداشته باشد...
(نمی دانم چرا ياد : اما پشت اين ستاره سربی قلبی از طلا دارد افتادم!) اما نه! قلبش را هم نمی شناسم، شايد حتی قلب هم نداشته باشد. به نظر می رسد خدا موقعی که او را نقاشی می کرد، ققط دورش را کشيد. يادش نبود تويش چيزی بکشد! جز مغز. بقيه اش خالی است. خالی

Tuesday, March 04, 2003

دسته دسته کتابها را بر می داشتم. به رديف آخر آنها که رسيدم و دسته آخر را که از کنج برداشتم، ديدمشان که پشت کتابها ايستاده بودند. محکم هم را بغل کرده بودند. شايد هم را می بوسيدند، نمی دانم. فقط می ديدم که محکم به هم چسبيده اند. شرمنده شدم که کتابها را برداشته ام و خلوتشان را به هم زده ام. نمی دانستم چه کنم. همانطور مانده بودم. نمی توانستم چشم از آنها بر دارم. شوکه شده بودم. آنها اما، هم را بغل کرده بودند. به هم چسبيده بودند و هيچ توجهی به من نداشتند. انگار نه انگار که آنجا هستم. که کتابها را برداشته ام و کنج خلوتشان را بر هم زده ام. انگار نه انگار که حالا در معرض ديد همه بودند.
و من، که قبلا هزار بار ديده بودمشان فراموشم شده بود که آنها هستند، که وجود دارند. و حالا کتابها در دستم مانده بودند و خودم ، خيره به آن دو.انگار اولين بار است که می بينمشان. نگاهشان کردم. اندام نتراشيده و زمخت شان را نگاه کردم. پاها به هم پيچيده اند. پايي ديگر نيست، مثل يک تنه شده و بالاتر، اندام هر دو، زن و مرد که به هم چسبيده اند. و دستهايشان. دستهای مرد که همه بدن زن را دربر گرفته و دستهای زن که به ظرافت به مرد آويخته اند. و سر ها. مماس به هم. بوسه ای شايد، که در زمختی سرها گم شده است.
به آن روز فکر کردم که آنها ساخته شدند، که آنها را ساختم. يادم نمی آمد، نمی دانم چطور شد. بايد چيزی بوده باشد، فکری... بايد چيزی بوده باشد.. چيزی که مدتهاست نشانه ای از آن نيست، چيزی که ديگر زنده نيست، که مرده. اما يادم نمی آمد. تنها يادم آمد که آن روز از آنها راضی نبودم، فکر می کردم بايد زيبا تر باشند. چه فکر عجيبی...
و آنها. آنقدر طولانی آنجا ايستاده بودند و هم را بغل کرده بودند که رويشان لايه لايه گرد نشسته بود. خسته نمی شدند اما. مانده بودند. همانطور مانده بودند.
وسوسه لمسشان بر دلتنگی و شرم چيره شد. کتابها را کنار گذاشتم و آن دو را برداشتم. خاکها را پاک کردم و دوباره نگاهشان کردم. از کجای من آمده بودند، از کجا...
کاش خلوتشان را به هم نزده بودم. خلوت آنها را و آرامش خودم را.
يه دوست شازده کوچولويي پيدا کردم. يه دوست خيلی خوب. کم پيدا ميشه، برای همين خيلی خوشحالم. اينقدررررر خوشحالمممم .... که نگو!
چقدر خونه جديد گرونه! فکر نمی کردم که پيدا کردنش اينقدر سخت باشه، ولی سخت بود و هزينه اش زياد بود! اين بود که فعلا همين جا موندنی شدم. ديگه نمی تونستم صبر کنم که آيا خونه جديد گير مياد يا نه ... دلم می خواست بنويسم !

Friday, February 14, 2003

می خوام اين خونه رو عوض کنم. فکر می کنم بايد درش رو بست. ولی نمی خوام بندازمش دور. می خوام فقط ببندمش. احتمالا يه خونه جديد می گيرم و وقتی وسايلم رو چيدم و يه دکور ساده براش درست کردم، به اونجا نقل مکان می کنم. فضاها، فکر ها، نوشته ها، دکورها و خونه ها اونقدر شخصيت دارن, که اگه کسی عوض بشه، مجبور باشه که اونها رو هم عوض کنه. فکر می کنم خونه جديدم رو توی پرشيان بلاگ بگيرم.
زنگ مبايلم رو هم عوض می کنم. راستی، تاثير صدا بيشتره يا بو؟
من امروز يک موضوعی رو فهميدم. اينکه آرزوی جوونی، (مثل خيلی آرزوهای ديگه البته) حرفی بيش نيست. منظورم اينه که اصلا يک آرزوی واقعی نيست. چون اگر همين الان شما با تجربه ها فعلی تون آرزو کنين که جوونتر بشين ، دو حالت داره: يا دلتون می خواد که تجارب و شخصيت امروزتون رو به گذشته خودتون ببرين، (در واقع کشف من توی همين قسمته) که اين اصلا آرزوی جالبی نيست. تصور کنين از جهاتی وارد دنيای جوونتر ها می شين، فعاليت اجتماعی و تفريحی زياد و ... اما از جهاتی روحيه فعلی خودتون رو دارين. شور و شر کمتر و روحيه ثبات يافته تر. تضاد عجيبی پيش مياد که اصلا تصوير جالبی نيست.من که نمی تونم با نسل جوون تر از خودم رابطه خوبی برقرار کنم...
((اين رو وقتی فهميدم که اين تضاد های عجيب برام پيش اومدن. چرا اينطوری نگاه می کنين؟ خوب جوون شدم ديگه! ولی اين جوون تر شدن اصلا برام قابل تحمل نيست!!))
حالت دوم رو داشت يادم می رفت. اگه بخواين که واقعا به اون سالها برگردين، بدون تجارب و يافته های امروزتون، به يک پارادوکس بر می خوريم. شما از داخل تجارب و شخصيت امروزتون، آرزو کردين که همه اونها حذف بشن. راستی، ميشه که معلول بخواد علتش رو حذف کنه؟حالا بگذريم از اينکه اصولا آرزو و منطق آبشون توی يک جوب نميره و توی هر آرزويي يه جورايي منطق از بين رفته .
عجب شمالی بود اين بار. شمال متفاوت به اين ميگن. همه هواهای ممکن رو در شمال ديديم. ابر و مه. آفتابی . بارونی . و برفی.
برگشتن، توی جاده، توی برفی گير کرديم که کمتر چنين برفی ديده بودم. اونم توی جاده. ظرف مدت کمتر از دو ساعت، تمام لبه های جاده پونزده بيست سانت برف نشسته بود.خيلی برف عجيبی بود، خيلی تند بود. فقط توی فيلمها ديده بودم اينجوريش رو. حدود يک ساعتی ايست کامل داشتيم توی جاده. همه زنجير بستن و اينا... حالا که ازش گذشتيم می تونم بگم خاطره خوبی بود.بياد موندنی. ولی وقتی توش بوديم سخت بود، اينقدر مه بودو اينقدر ترافيک بود و اينقدر سرد بود و اينقدر سر بود که بيشتر ترسناک بود تا بياد موندنی.
پسر داييم ميگه بس کن. ميگه دنيا خيلی بزرگه، خيلی قشنگه. ميگه هی نشين اونجا و توی دنيای کوچيکی که ساختی غوطه بخور و غم و غصه بخور.
ميگه از اون دنيای کوچيک بيا بيرون و همه جا رو ببين. ميگه همه چيز برات بهتر ميشه، چيزهای خوب خيلی زيادن برات. پسر داييم خوب خيلی مهربونه. بخاطر همين اين حرفها رو می زنه...
ولی من می ترسم. شک دارم که دنيای بزرگ رنگارنگ رو به دنيای کوچک خودم ترجيح بدم.
بايد رفت ...

Monday, February 10, 2003

غمنامه اول (شايد هم آخر)

نمی خواستم به وبلاگ کشيده بشه. ولی نمی شه. اگه وبلاگم همينطور بمونه که ديگه وبلاگ "من" نيست! بايد بشه اينجا نوشتش. يه جورايي که نه مثل قصه ديگران بشه، نه مثل هذيان های يک ذهن بيمار.
چطور ميشه پشت سر رو نگاه نکرد؟ با هيچ منطقی نبايد پلها رو شکست. ولی چطور ممکنه؟
وقتی يک بار دنيات رو ساختی، حتی با بعضی جزيياتش، چطور می تونی بذاريش و بری؟ بری تا يه دنيای ديگه بسازی؟ يا بری توی دنيای ساخته شده ديگران...؟
وقتی دنيای تو اينقدر خاصه، که هيچ شباهتی به هيچ دنيايي نداره، وقتی همه چيزش اينقدر به سختی و با تامل ساخته شدن...
کاش می شد لااقل نگهش داشت. يه گوشه ای توی فکر. کاش می شد احترام پايه و اساس دنيای قبلی رو حفظ کرد. کاش می شد بدون خراب کردن اون دنيا و بدون تقبيح اجزای اون دنيا، وارد دنيای جديدی شد.
ولی نمی شه. انگار برای کندن، همه اينها لازمه. نمی شه تميز و خوب کند و رفت. اگه می شد، ديگه رفتن معنی پيدا نمی کرد.

هنوز چند ساعت بيشتر نگذشته ، ده بار پشيمون شدم. نمی دونم فرکانس اين تغيير عقيده زياد می شه يا کم.
چراغها را من خاموش می کنم و نگرانيهای من ...
يکی از مهمترين نگرانيهای من، تصاويريه که توی کتابهای دفترچه ممنوع (آلبا دسس پدس) و به شکل ديگه در چراغها را من خاموش می کنم زويا پيرزاد اومده. تصويری از زندگی زن در سالهای ميانی و شايد طولانی ترين بخش زندگی اش. تصويری از عادتهای روزمره و دغدغه های زندگی مادر . تصويری از اونچه شخصيت زن رو در اون سالها بوجود مياره.با تمام نواقص و کمبودهايش.

توصيف های دقيق و جزء به جزء زويا پيرزاد از زندگی کلاريس، تکان دهنده است. اينکه در تمام لحظات سعی دارد افکار زن را بر روی کاغذ بياورد. افکار روزمره و لحظه ای او را.و به نظر من موفقيت اصلی کتاب در همين است. چقدر بعضی احساس ها را دقيق و خوب توصيف کرده است. آدم هر لحظه بجای شخصيت اصلی است. انگار يک بار همه چيز را تجربه کرده. (شايد هم تجربه کرده) اين چه احساسی است باعث می شود زمانی که اميل به خانه اش مي آيد، جلوی آينه برود و به سر و وضعش برسد؟ احساس عذاب وجدان از پی آن چيست؟ نويسنده اين احساسها را با واگويه های ذهنی کلاريس و دعواهای نيمه خوش اخلاق و بداخلاق ذهنش بر کاغذ می آورد.
و بر خلاف کتاب دفترچه ممنوع، اين کتاب پايان اخلاقی و پر از پند و اندرزی دارد! منتها شيرينی انتهای کتاب، به آن صبحی است که کلاريس بيدار می شود و خيلی شاد است. الکی شاد است. نه الکی، بخاطر دو گلدان گل نخودی که آرتوش برايش خريده است. تغيير اينقدر آسان است...؟ به نظر من هست. و از اينکه چنين موضوع ظريفی را ديگران هم درک می کنند، ولو اينکه اين ديگران محدود به حيطه زنان باشد، لذت بردم.

اين يک اتفاق نادر نيست، که درست وقتی اين تصاوير ذهنم را مشغول کرده اند، درست وقتی فکر می کنم مهمترين نگرانی من برای زندگی آينده ام، (و در مقياس بزرگتر، برای همه زنهای دنيا،) همين است، فيلم
THE BRIDGE OF MADISON COUNTY را می بينم! به طور اتفاقی. نه کسی معرفی اش کرده و نه تعريفی از فيلم شنيده ام و کمتر پيش می آيد که به اين سبک فيلم ببينم. فيلم ، با همه کاستي هايش، تاثيرش را روی من گذاشت. چه فيلمی بود. در يک دهکده آرام زيبا در آمريکا. و کلينت ايست وود نقش يک مسافر وکارگردان فيلم. و تصويری شبيه آنچه در کتابهای بالا وجود داشت. ولی کمی آمريکايي تر. ولو اينکه ماجرا در يک دهکده کوچک و آرام اتفاق می افتد که بيشتر به دهکده های اروپايي يا استراليايي شبيه است.
يک نگاه در سه فرهنگ متفاوت. زن ايرانی، ايتاليايي يا آمريکايي ندارد، عاقبت همين است. اگرچه همه چيژ به تناسب فرهنگها رخ می دهد.
زويا پيرزاد ارمنی است؟ تا همين چند روز پيش هنوز کتابی از نوشته هايش نخوانده بودم. يک روز مانده به عيد پاک و چراغها را من خاموش می کنم را با هم خواندم. هر دو کتاب قوی بودند. چراغها را من خاموش می کنم زويا پيرزاد لياقت جايزه هايي را که گرفت داشت. ولو بعضی بگويند که " گويي انتخاب کتابهای زويا پيرزاد برايشان بی خطر تر است" . (اولين بار بود که عکس و گزارشی از زويا پيرزاد می ديدم، البته در روزنامه همشهری هم چاپ شده)
کتاب را بدون اينکه رها کنم از دو شب تا هفت صبح خواندم. داستان کشش و جذابيت خوبی برای خواننده دارد. ( نمی دانم خواننده های مرد هم همين نظر را دارند يا نه. ) و برای من جالب است که برداشت خواننده مرد و خواننده زن، از نکات ظريفی که در کتاب مطرح شده، متفاوت است. همانطور که در زندگی روزمره برداشت آنها از همه چيز متفاوت است.
يکی از نکات مهم در مورد اين کتاب، اين است که به نظر می رسد نقطه عطفی است از يک رمان خوب و هم زمان پر فروش. مشکلی که هميشه اهالی ادبيات را آزرده می کرد، اين بود که چطور نويسنده های خوب ما، خوب می نويسند ولی نمی توانند علاقه عامه را به خود جلب کنند که چه نوع رمانی می تواند اين فاصله را پر کند. هم اهالی ادب را جذب کند، هم عامه مردم را. و بر خلاف بسياری از رمانهای پر فروش ، سطحی و مبتذل نباشد. کتاب قبل از اينکه برای بار سوم، کتاب منتخب سال شناخته شود (و اين بار توسط وزارت ارشاد) به چاپ هفتم و هشتم رسيده بود.

Wednesday, February 05, 2003

اولا که من خيلی خوشحالم که آبی سير هستم! چون رنگ آبی رو خيلی دوست دارم. حالا اينکه واقعا آرامش يا عمق يا ... رو ، نمی دونم!
ثانيا: الميرا خانم، اين پست آخريت اونقدر ها پست خوبی نيست که بخوای يکی دو هفته نگهش داری! بابا خسته شديم، يک فوت خالی هم بکنی از اين بهتره!
ثالثا، بعضی ها بلات رو نمی نويسن، ولی همش کرکس می نويسن! اين خيلی هم نشونه کمبود وقت نيستااااااا...
حالا از ما گفتن بود!
می دونم که شرط ادب بوده که در پست قبلي، حتما به سايت خود آقای رضا قاسمی هم لينک می دادم. ولی فراموش کردم. ضمنا، دوات رو حتما ببينيد. مطالبش عموما خيلی خوب انتخاب شدن.
تاتر خشمگينان، که کار کشور آلمان بود رو ديدم. اول که دست تاتر شهر درد نکنه که يک دونه تابلو کوچيک بالای صحنه گذاشته که کار ترجم همزمان رو انجام بده.( اگر چه چندان هم همزمان نبود! ) از تاتر که اومدم بيرون فکر کردم اين مزخرف چی بود. همون لحظه البته فکرم توسط همراه عزيزم اصلاح شد:" تاتر بدی هم نبود، ريشه های خشونت توی اروپا رو نشون می داد و ..."تاتر خيلی طولانی بود و برای بيننده ای که هيچ ارتباط نزديکی نمی تونست با تاتر برقرار کنه، خسته کننده بود. نمی تونست ارتباط بر قرار کنه، چون فرهنگ ها مون خيلی فرق داره. تاتر راجع به خشونت بود، مخصوصا در ميدانهای ورزش و فوتبال. يک گروه خشن و خرابکار تماشاچی رو معرفی می کردکه 7-8 نفر عضو اصلی داشت و بعد، هر کدوم از زندگيشون می گفتن. جايي يکيشون گفت: خشونت توی خون ماست. وقتی هنوز پسر مدرسه ای هستي، يکی دوچرخه ت رو با قلدری می گيره و می بره. اگه بری بگی بابا دوچرخه م رو بردن، می زنه در گوشت می گه بردن که بردن يا اگه شانس بياری، می گه مشکل خودته، خودت هم بايد حلش کنی.جای ديگه اونا توضيح می دن که زندگی شون همه اش خشونته. خشونت توی زندگی شون فقط تفريح نيست، فقط برای آزاد کردن انرژی های ذخيره شده نيست، بلکه همه چيزه!


حاصل چند ساعت جلوی کانال ار-تی-ال نشستن اينه که بفهمم که مسائل مردمی که آريايي هستند، ولی اينقدر با ما فرق دارند چيه، نگرانيهاشون چيه...برنامه جالبی هست که دادگاهها رو نشون ميده. هر بار چند دادگاه پشت سر هم .
(طرز فکر فرق داره؟! نه، ديد به زندگی اصلا فرق داره. معنای همه چيز فرق می کنه، معنای همه چيز)

دادگاه اول - دختر حدود 23-24 ساله زيبايي متهم است که از پشت سر به دختر ديگری ضربه ای زده و باعث شده بينی او بشکند. هر دو دختر مدل هستندو دختری که متهم است، رتبه اول مسابقات مدلهای امسال را بدست آورده. شاکی معتقد است که دختر او را زده تا خودش موفق به کسب جايزه شود. چون با توجه به سن او، آخرين شانس او برای کسب مقام اول امسال بوده است! متهم می گويد که در روز موعود با دوست پسرش بوده و کتک زدن را هم انکار می کند. دوست پسر را به جايگاه می خوانند و او ابتدا همه چيز را تاييد می کند ، بله، آنها با هم بوده اند و دوست دختر او هم اهل اين کارها نيست. اما با ورود شاهد بعدی آنها دعوايشان می شود و دوست پسر دفعتا همه چيز را انکار می کند، و اقرار می کند که اصلا خود دوست دخترش برايش تعريف کرده که اين کار کار او بوده!
دادگاه دوم - پسر جوان، حدود 22 ساله متهم است که دوست دخترش را کتک زده است. شرح ماجرا اين است که پسرک وقتی وارد خانه می شود دوست دخترش را در حال بوسيدن پدرش می بيند، عصبانی می شود و او را می زند. دوست دختر (پر رو) از او شکايت کرده است. در عين حال او حامله است(ماههای اول) و می گويد خيلی از اين برخورد دوستش شکه شده است. توضيح او برای بوسيدن پدر دوستش اين است که ، ناگهان، پيش آمد... ناخواسته بود و ...پدر به جايگاه می آيد ، از پسرش معذرت خواهی می کند و مي گويد پيش آمده...(پسرک مرتب می گويد: پدر خود آدم... پدر خود آدم... تو مثلا پدر منی) دادگاه همچنان پسر را بخاطر زدن يک ضربه به دختر مجرم می داند.تا يک شاهد جديد وارد می شود: دختری 9 ساله همسايه که روزها بعد از مدرسه در حياط جلوی منزل بازی می کند: او می گويد من بارها ديده ام که وقتی پسرک خانه نيست، دختر به خانه آنها می رود دختر با زبان کودکانه و با تعجب می گويد، من تعجب می کردم، چون فکر می کردم دختر دوست پسرک است، نه دوست پدر! در اينجا پسرک به پدرش می گويد اي خوک کثيف! و آرام آرام اشک در چشمهايش جمع می شود. او مستاصل است. به دختر می گويد ، اما بچه ما به دنيا می آيد. دختر می گويد: من نمی دانم او بچه توست يا پدرت! و دست پدر را به دست گرفته می فشارد!! پدر به حالت عذر خواهی به پسرش می گويد من تو را دوست دارم، ولی چه کنم که دختر را هم دوست دارم!

ببخشيد، هنوز 4-5 تا دادگاه ديگه مونده که ننوشتم و دوست داشتم بنويسم، ولی فکر می کنم نحوه توصيف و نگارشم خوب نبود،چون خودم حالم بد شد از اين حرفها! ولی همه شون واقعيت دارن، و حتی کسی توی دادگاه تعجب هم نمی کرد.در يک دادگاه ديگه ، زن و مردی که طلاق گرفته بودند سر بچه شان دعوايشان بود. به عنوان شاهد بهترين دوست زن و بهترين دوست مرد به جايگاه احظار شدند. و باز از پي يک مشاجره کوتاه، معلوم شد که بچه اصلا بچه مرد نيست! بلکه بچه بهترين دوست اوست!!! و باز بهانه های زن و فحش های مرد به بهترين دوستش!!! در دادگاه ديگه، دعوا بر سر بچه ای است که به علت اينکه پدرش بد مست است، دادگاه سرپرستی اش را به خانواده ديگری سپرده.
در دادگاه ديگه، مدعی العموم دختری رو با مواد مخدر دستگير کرده که مواد هم مصرف کرده بوده، در دادگاه معلوم ميشه که نامادری دختر ، او رو از 11 سالگی مجبور می کرده که براش مواد مخدر بخره و خودش هم ...در دادگاه بعدی پسر 16 ساله ای متهم شده که دخل مغازه صاحب کارش را خالی کرده. پسرک در دادگاه قسم می خوره که اين کار رو نکرده . در ضمن اعتراف می کنه که رئيسش اون رو وادار می کرده که باهاش روابط جنسی داشته باشه و به اخراج تهديدش می کرده. شوهر32 ساله رييس به جايگاه می ياد و می گه دزدی کار پسره است. قاضی راجع به ماجرای روابط جنسی می پرسه، مرد می گه: با زن من؟ امکان نداره. خود رييس که يک زن 42 ساله است به جايگاه می ياد و می گه که من ازاين پسر خيلی هم راضی ام، امکان نداره دزد باشه. بعد می گه: البته که من باهاش رابطه جنسی دارم، شوهرم هم می دونه!( آقا، به کی بگم، چه جوری بگم، اين موضوع برای هيچ کدوم از حضار عجيب نبووووووووووود!) معلوم می شه شوهر رئيس چون از اين موضوع ناراحته و کاری نمی تونه بکنه!!، پسره رو به دزدی متهم می کنه، بلکه اخراج بشه!!!

ای بابا، حالمون بد شد به خدا! با اين وصف، من ديگه قبول ندارم که بگن : وضع جامعه خودمون هم خرابه، منتها فقط رو نمی شه! همين که قبح خيلی چيزها نريخته خودش خيليه. ولی متاسفم که گويا ما هم اول همين راهيم. بعدش هم، قبول ندارم که بگن: اينها فقط مال يک قشر خاص جامعه است، اصلا اينطور نيست. توی اين آدمها از راننده کامين گرفته، تا آرشيتکت و دکتر بودند. با همه نوع قيافه و همه نوع سطح در آمد.

Friday, January 31, 2003

همنوايي شبانه ارکستر چوبها؛ نوشته رضا قاسمی؛ انتشارات ورجاوند
با اينکه از همان خطوط اول، کتاب يک نثر قوی را نويد می دهد، اما من تنها بعد از خواندن بخشی از کتاب، جذب آن شدم. و در انتها، در مورد کتاب، هم رای منتقدين مطبوعات شدم که جايزه بهترين رمان سال را به رضا قاسمی ، به خاطر هنوايي شبانه ارکستر چوبها داده اند.داستان، توصيف زندگی چند اجاره نشين ايرانی و فرانسوی در يک ساختمان قديمی در فرانسه است. توصيف قوی زندگی غربی، احساسات درونی شخصيت اصلی، و وقايع بيرونی به سبک جريان سيال ذهن، از خصوصيات کتاب است. توصيف او از دنيای درونی شخصيت نويسنده، قوی است:
" ولی من چه چيزم به آدميزاد رفته بود که رفاقتم رفته باشد؟ همان يک فقره بيماری " وقفه های زمانی " کافی بود تا، پس از چند دقيقه، هم من و هم مخاطبم را از هم بيزار کند. از اين گذشته، هيچ چيز برايم تازگی نداشت و چنان به بی تفاوتی رسيده بودم که اگر درمجلسی کسی با حرارت تمام می گفت الکساندر دومای پدر برادر بزرگ لکساندر دومای پسر است و خواهر زادهی رولاند دومای وزير امور خارجه و يا می گفت آلت تناسلی زن چيزی است مربع شکل، هيچ واکنشی نشان نمی دادم. چه اهميتی داشت؟ اشتباه مي کند؟ خوب بکند.تازه ، چرا بايد اشتباه او را من گوشزد بکنم؟ که به او و ديگران نشان بدهم بيشتر می فهمم؟ خوب اين چه چيز را عوض می کرد؟ مورد توجه واقع می شدم؟ توجه ديگران به چه درد من می خورد وقتی حتا... "
به نظر می رسد کتاب تنها بعد از مدتی می تواند خواننده را همراه متن کند. و اين به علت فصلهای سيال کتاب است که بر حسب زمان و موضوع به بخشهای مخلتف تقسيم شده اند. طول می کشد تا ترتيب و نظام فصلها را دريابيم. انگار نويسنده اصرار دارد مطلب را آرام آرام به خورد خواننده دهد. اما در عين سياليت، بخشها نظم خاصی را دنبال می کنند تا در انتها يک ماجرای کامل با کاراکتر هايش شکل بگيرند.

چرا فقط وقتی نويسنده زن است ، صحبت از نگاه زنانه می شود؟ چون بيشتر نويسندگان مردند؟ اين نگاه مردانه را ببينيد:
" تاريخچه اختراع زن مدرن ايرانی بی شباهت به تاريخچه ی اختراع اتومبيل نيست. با اين تفاوت که اتومبيل کالسکه ای بود که اول محتوايش عوض شده بود(يعنی اسب هايش را برداشته با جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب اين محتوا شده بود و زن مدرن ايرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد،که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بيخ پيدا کرده بود. اين طور بود که هر کس، به تناسب امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنيت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکيبی ساخته بود که دامنه ای تغييراتش گاه، از چادر بود تا مينی ژوپ. می خواست در همه تصميم ها شريک باشد، اما همه ی مسئوليت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصيتش در نظر ديگران جلوه کند، نه جنسيتش اما با جاذبه های زنانه اش به ميدان می آمد. مينی ژوپ می پوشيد تا پاهايش را به نمايش بگذارد، اما اگر کسی به او چيزی می گفت، از بی چشم و رويي مردم شکايت می کرد. طالب شرکت پاياپای مرد در امور خانه بود، اما در همان حال مردی را که به اين اشتراک تن می داد ضعيف و بی شخصيت قلمداد می کرد.خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن يک نقطه نظر جدی، کوششی نمی کرد.از زندگی زناشويي اش ناراضی بود اما نه شهامت ججدا شدن داشت، نه خيانت.به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدايي می کشيد، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای ديگری حرام شده بود تاسف می خورد."
حسام برره دو!
اين نويسنده های پاورچين، (البته نه همشون)، آدمهای جالبی هستند. وقتی نمايشنامه و اجرايي بتونه چنين طيف وسيعی از آدمها با مشخصات مختلف رو جذب کنه، بايد بهش آفرين گفت. به هر حال اين نويسنده ها همه چيز رو شبيه سازی می کنند و طنز پاورچين رو کردن صحنه کنايه ها.حسام برره دو، از فرانسه اومده. تمام سنتهای برره ای رو تغيير داده، يا حتی وارونه کرده. از موسيقی و خوراک و پوشاک گرفته، تا روابط.
اين آدم اختلافات رو دامن می زنه تا نفع ببره. اگر لازم باشه از صلح هم حرف ميزنه، اما پشت صحنه کار خودش رو می کنه. تا قيمت نخود(!) پايين بياد.در اين بين کلمات کنايي مثل " پوست گردو خور" جلب توجه می کنند.
ديگه حالا قسمت های قبلی با کنايه های فوق العاده زو و بزانداز و ...که جای خود.
امشب بخاطر گامهای معلق لک لک نشد ادامه داستان رو ببينم، ولی حتما مثل همه سريالهای ايرانی همه چيز به خوبی و خوشی تموم شده. کاش واقعيت هم همينطور بود...

Wednesday, January 29, 2003

اين آقای الف و خانم شين خيلی می نويسند.از بقيه بيشتر تر. من بهشون حسوديم ميشه. خوشبحالشون. عجالتا در مورد قرار وبلاگی نوشتن. من که صدباره موافقت خودم رو اعلام می کنم. و از اينکه اون شب بارونی پارک جمشيديه رويادآوری کردين هم خيلی کيف کردم... يادش بخي...................ر

Tuesday, January 28, 2003

فيلم Hours رو ديدم.باورم نميشد، اما فيلم خوبی بود. رمانش هم که به فارسی ترجمه شده و اومده. فيلم تلفيق چند داستان در زمانهای مختلفه، و يکی از داستانها درباره زندگی ويرجينيا ولف و شخصيتشه. به عنوان يک فيلم آمريکايي فيلم خوبی بود.
پنج شنبه روزی بود که آرزو کردم کاش بشه يکی دو تا تاتر خوب توی جشنواره امسال ببينم... حيف که نه برنامه رو می دونم، و نه ... و نه ... باورم نمي شد ، هنوز دو ساعت از آرزوم نگذشته بود که تلفنی به صدا در آمد و دوستي بسيار دوست داشتنی، دعوتم کرد به ديدن خانه برنارد آلبا روبرتو چولی. تاتر خوبی بود. البته کار مشترک ايران و آلمان(؟) و با هنرپيشه های ايرانی. ولی اجرای نسبتا خوب. طراحی صحنه خوب ، و البته جالب اينکه بدون تغيير صحنه. از همينجا مراتب تشکرم رو به بانی اين امر خير اعلام می دارم

Monday, January 20, 2003

مثل اينکه قرار بود با هم قول رو ببينيم ! برش داشتن که ...
در ستايش عشق رو ديدم.کار گدار. خوشم نيومد. يک صحنه میگه: دوران کلمات قصار ديگه گذشته... واقعا هم گذشته. فيلم يک سری صحنه های از هم گسيخته بود. پر از حرف. اما يک قسمت فيلم راجع به مردم آمريکای شمالی حرف زد. خيلی عالی بود اون قسمت حرفهاش. بد و بيراه رو به هاليوود و اسپيلبرگ و هر چی فيلم در پيتی و آدم در پيتی است گفت. " مردم آمريکای شمالی هويت ندارن، گذشته ندارن، برای همين همش داستانهای مردم ديگه، کشورهای ديگه رو می گيرن. چون آدم نياز به هويت داره... " و يا " خانم شيندلر داره در تنگدستی و تنهايي زندگی می کنه." (به نظر مياد اسپيلبرگ حقش رو نداده) و ... و ...
به نظر شما، هنرمندها تموم ميشن؟ بعد از يک مدت کار،ديگه چيزی ندارن؟
قبول کردم. قبول کردم که آدمها از گذشته شون، از اصل و نصبشون، از خاستگاهشون نمی تونن بکنن. نمی تونن کاملا جدا بشن. نمی تونن يک دفعه عوض بشن. کسی که توی خانواده ای، با طرز فکر خاص و سنتهای خاص بزرگ شده باشه، هرچند خودش روند ديگه ای برای زندگی داشته باشه، ولی هيچ وقت مستقل از اون سنتها نيست. اتفاق بدی برام افتاد تا تونستم اينو قبول کنم. حرمتهايي که نبايد شکسته می شد شکسته شد.
و احترام، يک بار شکسته می شه و برای ابد... کاری نمیشه کرد. بايد منتظر بود که زمان بگذره...

Saturday, January 18, 2003

اين آخريشه امشب:
بمانی رو دوست داشتم. ولی شايد بيشتر از هر چيزی ريتم کندش رو دوست داشتم. همون که اينقدر نقد بهش هست. چند روز پيش با مهرجويي يک مصاحبه داشت تلويزون، طرف محترمانه ازش پرسيد " شما چطور ميشه اينقدر سبک عوض می کنيد تند تند!" خداييش آخه گاو و پری در يک اقليم گنجند؟! خلاصه کنم: بمانی به نظرم يک فيلم پخته نشده است! يعنی نپخته! ترکيب داستانی - مستند فيلم به نظر من جالب از کار در نيومده. هم مستندش ناقصه، هم داستانهاش. خيلی از بيرون ديده شده. با همه اين حرفها، بمانی رو دوست داشتم.
آقا من اعتراف می کنم که اگه شماها نبوده بوديد، مثل قبلتر، من حالا حالا ها قصد وبلاگ نوشتن نداشتم. ولی خوب، وسوسه حضور توی يک جمع قديمی ، گيريم به يک شکل ديگه و شايد کمرنگ تر از قبل، اينقدر زياد بود که تسليم شدم ديگه. خلاصه که امروز صفحه اول وبلاگ همه تون رو برای اولين بار در زندگی وبلاگی دومم خوندم. الميرا ؛ نادر ؛ مشکات؛ امير و شيدا (تازه عروس و داماد)؛ سهند ؛ و رامين . اعتراف می کنم که خيلی با قبل فرق کرده موضوع. با اين وجود اميدوارم از اتفاق های خوب خوبی که يک زمانی برامون می افتاد، باز هم بيافته برامون. گاهی دلم لک می زنه برای چهار تا دعوا و کتک کاری اساسی سر چند خط نوشته ! يادش بخير
نمیشه راجع بهش حرف نزد! چند وقت پيش (حدودا یک هفته قبل) سر تيتر روزنامه بهار، این بود که بزرگترین معامله تا کنون در دنيای بورس ايران. بعد بنيادی رو معرفی کرده بود به اسم الزهرا. خيلی هم اجمالی. خوب، فکر کنم که خيلی ها تون بشناسينش تا حالا ديگه. این شماره پنج شنبه دراومد و شنبه بهار رو بسته بودند. اينکه می شنويم تمام اقتصاد ايران دست يک عده است ، شوخی نيست. اون روز هر کس گزارش روزنامه بهار رو می خوند اين رو کاملا درک می کرد. من که تا اونو نخونده بودم، هر چقدر هم شنيده بودم، نمی فهميدم يعنی چی که اقتصاد توی چنگ يک عده باشه. توی چنگشون.

Wednesday, January 15, 2003


يکی نيست بگه بچه، مگه مجبورت کردن؟
والا چه عرض کنم ! مجبور که نه ... هفتير رو نذاشتن روی شقيقه ام بگن يا مي نويسی يا بنگ! ولی آخه فقط اينجوری که نيست که! علنا" و عملا" بهت ميگن نيستی ! ميگن وجود نداری...ميگن اگه وبلاگ نوشتي حساب ميشی، ولی اگه ننوشتی .. پر!
تازه! فقط اين نيست که ! وقتی خودت هم به خودت ميگی از وقتی نمي نويسی(البته در انظار عموم) کمتر با خودتی... کمتر فکر می کنی... ديگه همه چيز کامل ميشه. اثرش از اسلحه هم بيشتره!!! مگه کلا" چقدر زنده هستيم که اينقدرش رو هم نباشيم...

از طرفی. نازلی رحمانيان وبلاگ نداره. يعنی من فکر می کنم که نداره. ولی هست! وجود داره. يعنی من فکر می کنم که هست! البته اگه اونو هم مثل بعضی های ديگه آمريکا قورت نداده باشه !
6 ماه گذشته... 6 ماه. چقدر زود می گذره. اين يکی دو روزه هم بلاگر خیلی اذيتم می کرد.