Thursday, January 17, 2008

دوری خیلی سخته؛ آدم دیرتر باور می کنه، اگه اصولا باورکردنی باشه... آرزوی ایران بودن یه دفعه یه شکل دیگه شده این چند روزه... ذهنم از تصویرها خالی نمیشه... مریم ، تصویر بابای نازنینت از جلوی چشمم کنار نمیره، خیلی یادشون هستم؛ یاد اون روزهای قدیمی، روزهای دانشگاه و مهربونیهاشون؛
تحمل... کاش تحملش ممکن باشه براتون...؛

Saturday, January 05, 2008

از لحظه ای که اومدم همه چیز به نظرم به هم ریخته... تمام بخش ما رو می خوان منتقل کنن به یک دفتر دیگه شرکت درست مرکز لندن و من سرگیجه گرفتم کلی؛ نمی دونم بالاخره چطور و کی آروم و قرار پیدا می کنیم اینجا... دنبال خونه می گردیم و تازه داشتیم حومه لندن رو (یک منطقه بخصوص رو ) قطعی می کردیم برای اجاره خونه که همه برنامه های درون-شرکتی به هم ریخت و حالا دوباره به فکر این هستیم که کجا خونه بگیریم بهتره... چقدر ثبات داشتن و جایی آروم گرفتن خوبه، آدم تا نداشته باشش قدرش رو نمی دونه... فکر می کنم بخصوص برای خانم ها این موضوع نقش پر رنگی بازی می کنه... یاد نقاشی ها و فرم های بورژوا می افتم...؛
***
هیچی این پست موضوع خاصی هم نداشت؛ فقط می خواستم یه چیزی نوشته باشم که آخرین پست ؛ پست قبلی نباشه... حس می کنم صد سال ازش گذشته؛ نه دو هفته!؛