Friday, March 28, 2003

شايد اين مقاله را خوانده باشيد. (جا کم بود، بقيه حرفهايي را که سنگينی می کرد را آوردم اينجا!!!)

در تحليل ها و نوشته های بيشتر سياسيون و تحليل گران امروز، بايد هميشه قبل از هر چيز به هدف توجه کرد، زيراکه همه کلمه ها، طوری کنار هم قرار می گيرند که هدف از پيش تعيين شده را نشانه بگيرند. نه اينکه ندانيم که اصول يک تحليل بی طرف، علمی و سالم اين نيست، بلکه بايد کمتر انتظار خواندن تحليلی سالم داشت و بيشتر در نظر داشت که نويسنده از پی پيش بينی کدام منفعت خود به نوشتن چنين متنی پرداخته است.
در اين ميان کلمات شما (جناب بهنود) گويي برای دو دسته گيرايي داشته و طوری آنها را رديف کرده ايد که به دلشان نشسته. دسته اول همان اپوزيسيونيست که شما به تنهايي به جای همه افرادش کار می کنيد (نقل به مضمون!) و فرشته نجاتش را هم به صورت ايالات متحده می بيند، و دسته دوم، ساده انگارانی که از يک بازی اينچنينی با کلمات چنان مشعوف می شوند که گمان می کنند بهترين تحليل عمرشان را خوانده اند! آنها استدلال های سطحی و در عين حال محافظه کارانه شما را که مثل کلافی بافته ايد می خوانند ، بدون توجه به اينکه نويسنده اين مطالب شخصيتی دارد، رويکردی و هدفی.

هيچ کس شرايط پيچيده و سخت جنگ در عراق را نفی نمی کند، در واقع کمتر کسی است که به عراق پس از جنگ فکر نکرده باشد. و کمتر کسی است (لااقل بين همسايگان عراق، يعنی ما) که يک بارهم که شده به موقعيت خاص مردم عراق فکر نکرده باشد و خود را به جای آنها نگذاشته باشد. موقعيت پيچيده ای که در آن مردم درمانده و از پا افتاده عراق، که هنوز گويي اندک ايمان و آرمانی برايشان مانده ، نمی دانند که چه بايد کرد. کشور را به بيگانه غير مسلمان بسپرند و به ديکتاتوری چند ساله خاتمه دهند(حتی اگر ديکتاتوری جديد بجای آن بخرند)، يا بايستند و بيش از پيش متحمل رنج شوند. مردمی که گويي بعد از همه ستم هايي که ديده اند هنوز غيرت حفظ کشورشان آنقدر باقيست که با اين همه بدبختی ها، مقاومت می کنند. (ولو اينکه جناب بهنود به شکل پيش پا افتاده ای تعصب مردان مسلمان عراقی را مسخره کنند و از غرور ويتنامی ها به مثابه تنها خبط زندگيشان نام ببرند که اگر از همان اول شکسته بودندش، حتما آلمان صنعتی امروز می شدند!! )

Tuesday, March 25, 2003

اين رو ببينين ... واقعا جالبه ... چه احساسی بهتون دست میده؟
هذيان های يک ذهن بيمار

از خواب که بيدار شدم طبق عادت رفتم جلوی آينه. چشمم که بهش افتاد يکهو جا خوردم. صبح بود، گيج بودم و يادم رفته بود. يادم رفته بود که فرق کرده. دوباره نگاهش کردم. غصه باز شروع شد. هيچ وقت فکر نمی کردم اينقدر نسبت بهش حساس باشم. اون هم خوشحال نبود. انگار به زور آوردنش، هيچ جوری به من نمی اومد. پيش از اين نمی دونستم، نمی فهميدم که آدم توی بعضی شرايط بايد قدرشناس باشه. نبودم. اينقدر به حماقت ادامه دادم که گذاشت و رفت. حالا که رفته، تازه فهميدم که چقدر برام مهم بوده. هيچ وقت نمی فهميدم که چقدر بهش تکيه دارم، چقدر زندگيم بهش وابسته است. رفت. نه فقط بخاطر قدرناشناسيم، به خاطر توطئه احمقانه من رفت. باورم نمی شه که ديگه هرگز و هرگز نمی ياد. لااقل کاش جاش خالی بود. اما حالا بجاش يکی ديگه ست. يکی که نمی خوامش. کاش فقط نمی خواستمش، حتی هيچ تعلق خاطری هم بهش ندارم. ازم دوره، خيلی دور.
دلم برای اون که رفت تنگ شده. جانشينش نمی تونه جاش رو پر کنه... حتی سعی هم نمی کنه... خيلی با اون فرق داره ...
هيچ وقت فکر نمی کردم که اينقدر بهش تکيه داشته باشم. به طبيعت زيباش... حيف که دير شد، دير ... حالا هر وقت به آينه نگاه میکنم يکی ديگه بجای اونه. ولی فقط اين نيست... يواش يواش توی همه لحظه هام جاری ميشه ... يواش يواش جای قبلی رو ميگيره و من نمی تونم تحمل کنم ... هيچ کدوم از اين لحظه ها رو ...

Monday, March 24, 2003

صدا و سيما چند تا فيلم خوب برای نوروز پخش کرد، فيلم جنگ خليج ( که با اسم تلفات جنگ پخش شد) و نيمه مستند بود، و فيلم سگ را بجنبان با رابرت دنيرو و داستين هافمن ، هر دو خيلی جالب بودن و مناسبترين فيلمها برای موقعيت امروز جهان.
(ابتدای فيلم سگ را بجنبان يک متن فوق العاده خونده ميشه : چرا سگ دمش را می جنباند؟ چون سگ از دمش باهوش تر است. اگر دم از سگ باهوش تر بود، آنوقت دمش سگ را می جنباند! )
يک اتفاق جالب ديگه ، شايد نشه اسمش رو اتفاق گذاشت البته، اينه که حالا صدا و سيما به هر ترفندی دست می زنه تا مخاطب داشته باشه. به تدريج انواع سياستها رو در پيش گرفته که بتونه مخاطب خودش رو حفظ کنه. مثلا امسال يه سريال می ذاره به اسم خوش رکاب (يه همچين چيزی) که داستان زندگی يک راننده کاميونه که عاشق ماشينشه. تا اينجاش که عاديه، ولی عناصری که تا قبل از اين سانسور می شدن به اين فيلم اضافه شده تا فيلم مخاطب پيدا کنه، مثلا راننده کاميونه مرتب پشت فرمون آوازهای درپيتی می خونه، مثلا ميگه " داش داش، داشم من ... " شاگردش هم انواع آوازها رو می خونه، از مرضيه تا گوگوش ! يا مثلا اينکه راننده هه توی خونه شون فيلمهای ممنوع می بينه ، که يواشکی از يک فيلمی می گيره ! مثلا گنج قارون می بينه و حال می کنه! يا اينکه مثلا يه خانواده خيلی مذهبی رو ، مذهبی افراطی رو، که اومدن خواستگاری دخترشون رد می کنن، و به عقايد خيلی افراطيشون می خندن!!!
از همه جالب تر موسيقی انتهای فيلمه که هر چی پشت کاميون ها می نويسن رو به هم چسبونده و شده متن آهنگ! و با يا ضامن آهو به عنوان ترجيع بند همه رو به هم وصل کرده !


چند شب پيش دراز کشيده بودم توی رختخوابم و به عراق فکر می کردم. فکر می کردم الان مردم عراق چه جوری می خوابن، وقتی هر لحظه ممکنه بمباران و موشک باران بشن... اصلا چطور زندگی می کنن وقتی هر لحظه ممکنه ديگه زندگی ای در کار نباشه... خيلی دير يادم افتاد که خودمون تا چند سال پيش دقيقا توی همين موقعيت بوديم و خوب، زندگی هم می کرديم. دير يادم افتاد،و البته اون روزها هيچ کس هم به فکر ما نبود جز خودمون ...
" اگه عراق سلاح شيميايي داره، کی بهش داده؟! "

يه موضوعی که به نظرم خنده دار مياد، اينه که توی آمريکا جو عادی نيست، فکرش رو بکنين که همه مردم ماسک می خرن! يعنی خريدن ماسک خيلی توی بورسه. همه می ترسن که دوباره القاعده بياد و اين دفعه يه انتقام حسابی ازشون بگيره!!! از مردمی که اونقدر توی رفاه و آسايش هستن، اينجور جون دوست بودن بعيد هم نيست ! هر چند خنده دار باشه !

توی اين جنگ برای اولين بار فهميدم، يعنی درک کردم که قرن اطلاع رسانی يعنی چی ...، اينقدر اطلاعات ضد و نقيض شنيديم که ديگه معلوم نيست چی رو بايد گوش کرد و چی رو نبايد ... ، دو روز از جنگ گذشته بود که يکی از راديوهای عرب اعلام می کنه که يک هيات آمريکايي به طور کاملا محرمانه دارن به بغداد سفر می کنن تا با صدام در مورد تموم کردم جنگ وارد مذاکره بشن (!!!) چون هيچ وقت فکر نمی کردن که مردم و سربازان عراقی اينقدر در برابرشون مقاومت کنن، و چون خسارت های زيادی تا بحال خوردن، و چون اوضاع انگلستان طوريه که ممکنه از ائتلاف با آمريکا خارج بشه و ...
هم زمان خبرگزاريهای آمريکايي اعلام می کردن که پيش روی عاليه، هر جا ميريم مردم ميان به استقبالمون، و ميگن به به، خوب شد اومدين که به ما آزادی اعطا کنين !!!

اين عکس توی بعضی نشريه های اروپايي چاپ شده که به سانسور خبری انتقاد می کنه و البته به جنگ، دو عراقی بی سر با پرچم سفيد. و اين هم، با اينکه کم نديديم اين تصاوير رو در فلسطين. آمريکا میگه ما به مردم غير نظامی آسيبی نمی رسونيم! بگين از جلوی ما برن کنار تا نزنيمشون !!

يه جک ديگه هم تازگی شنيدم، آمريکا و انگليس در پيام های جداگانه به شبکه الجزيره اعتراض کردن که چرا تصوير کشته ها و اسرای آمريکايي رو نشون داده، گفتن : " اين نقض آشکار قوانين بين الملل و حقوق بشره !!! " که واقعا درک نمی کنم با چه رويي ميشه اين حرفها رو زد، اگرچه شايد تا حالا ديگه بايد قابل درک شده باشه ...


سال نوتون مبارک ، اميدوارم امسال برای همه، سالی بهتر از پارسال و سالهای پيش باشه ...

Tuesday, March 18, 2003

بالاخره به کلاس زبان رسيديم. طبق معمول خيلی شلوغ بود. دم در کلاس پياده اش کردم. جای پارک نبود. به زحمت توی تنها جای پارک کوچک عمودی که آن را هم شانسی پيدا کرده بودم پارک کردم. نگاهی به خيابان بن بست انداختم. تک و توک عابری رد می شد. به پشتی صندلی تکيه دادم و از ميان کتابهايي که همراهم بود يکی را برداشتم. سعی کردم روی کتاب تمرکز کنم. هوای داخل ماشين خفه بود، شيشه را پايين کشيدم. بايد منتظر می ماندم تا از کلاس زبان بر گردد. به سختی توانسته بودم خود را قانع کنم که امروز من برسانمش. از منتظر ماندن، آن هم در ماشين، اصلا خوشم نمی آمد. اما ترافيک است و هزار و يک دردسر...
تازه چند خطی خوانده بودم که صدايي از پشت سرم گفت: "خانم ببخشيد..." صدا، صدای يک پسر جوان بود. حتی سرم را بر نگردانم. با خودم گفتم: "دردسر. توی اين شهر نمی شه آدم بی دردسر چند دقيقه توی ماشين بشينه..." صدا دوباره گفت : " خواهر ببخشيد، شما دستمال کاغذی داريد؟ می خوام بذارم روی پام..." اين بار برگشتم. پسر جوانی، 18-19 ساله، روی زمين نشسته و دولا شده بود. در يک دستش يک نايلون مشکی بود.لباسهايش کم و بيش رنگ و رو رفته، اما مرتب بودند. به نظر کارگر می آمد. جلوی يکی از کفشهايش بريده شده بود و چند انگشت قرمز ديده می شد. قيافه انگشتها عجيب بود . رنگشان قرمز خاصی بود. قرمز تر از خون. گفتم " چی شده؟" گفت: " روی پام اسيد ريخته. سوخته. می خوام روش دستمال بذارم..." سريع گفتم: " اکه سوخته چيزی روش نذاری ها... بهش می چسبه، بدتر ميشه..." گفت: " رفتم بيمارستان، گفتن که بايد بهت واکسن کزاز بزنيم، من 400 تومن بيشتر نداشتم، گفتن ما نمی تونيم هيچ کاری بکنيم"
نگاهش کردم. سعی کردم بفهمم راست ميگو يد يا شيوه جديد گدايي اينطور شده است. انگار سنگينی نگاهم را احسا کرد که گفت: " خواهر باور کن من گدا نيستم. من به جای برادرت، ميشه منو ببری بيمارستان؟ " بيمارستان...؟ با خودم فکر کردم "نکنه دروغ ميگه، فقط می خواد سوار ماشين بشه و بعد ... ولی اگه راست بگه چی... نکنه پاش سوخته.. پس چرا اينقدر آرومه ..." گفتم : " اگه الان بيمارستان بودی، چطور برات هيچ کار نکردن، فقط چون پول کم داشتی...؟ " گفت: " آره، گفتن اگه می خوای می تونی بری کلانتری شکايت کنی" گفتم " خوب کلانتری همين جاست" در دلم خوشحال بودم ، فکر می کردم همه چيز حالا روشن ميشود. گفت: " رفتم، ولی گفتند بايد شکايت کنی و الان نمی تونيم برات کاری بکنيم ... " گفتم " جدی؟چرا؟؟ چند لحظه همين جا صبر کن، الان ميام..." به سرعت به سمت کلانتری رفتم. کلانتری در چند قدمی آنجا بود. يعنی راستی می گفت...؟کاری برايش نکرده بودند؟ پس وظيفه و ... [ 21 بهمن...21 بهمن... ] قدمهايم را تند کردم. به کلانتری که رسيدم قدمهايم خودبخود کند شد. نگاهی به لباسهايم کردم. روسريم را جلو کشيدم و رفتم داخل. [ توی سالهای کوتاه آينده...] دو سه نفر ايستاده بودن و چند سبز پوش هم آن طرف ميزها بودند. رفتم به سمت يکی از آنها و پرسيدم " آقا ، الان يک پسری اومده اينجا که پاش سوخته باشه..؟ " گفت " اون پسر جوونه؟ آهان، آره، اومده..." [آدمهای ديگه... 6 ميليارد آدم] گفتم: " جدی؟ پاش واقعا سوخته؟" گفت : " فکر کنم سوخته..." از آرامشش تعجب کردم. گفتم " اون وقت چرا به کارش رسيدگی نکردين؟ " گفت: " رسيدگی کرديم خانم، فعلا شکايتش رو نوشته ، فردا بايد بياد برای امضا... " کلمه های آخر رو در حال خارج شدن از کلانتری شنيدم. نايستادم که حرفش را ادامه دهد. [ اختيار گرايي ... مطلق... ] قدمهايم را سريع کردم. هم زمان که به سمت ماشين می رفتم با تلفن همراه با خانه تماس گرفتم. مادر گفت " يه پولی بهش بده بره، نکنه... " نگذاشتم حرفش را تمام کند. با عصبانيت گفتم : "مامان من می برمش بيمارستان" و قطع کردم. به ماشين رسيدم، اما پسر جوان نبود. [فاصله کوتاه است، کوتاه...] گيج و مبهوت دور خودم می چرخيدم و اين طرف و آن طرف را نگاه می کردم. کجا رفته... کجا؟ يعنی رفته...؟ کاش شک نکرده بودم، کاش... که يک خانم ميانسال از يکی از ماشينهای نزديک پياده شد. نگاهم کرد و گفت: "دنبال اون پسره می گردی؟ " گيج نگاهش کردم. گفت: " بهش پول دادم رفت... سه هزار تومن پول می خواست... گفت به شما بگم که رفته... " گفتم: " فقط سه هزار تومن می خواست..؟ متشکر، حالا از کدوم طرف رفت...؟ " گفت: "نمی دونم ، نفهميدم..." راه افتادم. سريع به سمت خيابان اصلی رفتم. به قيافه آدمها از پشت نگاه می کردم. دنبال پلاستيک سياهی می گشتم. تقريبا می دويدم .[ما اگر همين طور ادامه بديم...] اما هرچه سريعتر رفتم و بيشتر گشتم، کمتر ديدمش. کنار خيابان اصلی را نگاه کردم.. نبود. [ آن مقدار خوشبختی که می شناسم ... ] چطور اينقدر سريع رفته بود. آن هم با آن پا. دوباره همه جا را نگاه کردم... نبود. راستی راجع به من چه فکر می کرد...؟ نبود ... هيچ جا نبود...

Monday, March 17, 2003

اينو بهش می گن خواب پر برکت! جالبه ديگه ... آدم خواب گاو و گلدون رو ببينه، بعد گاوشون يک دفعه بشه پيام ، دوست قديمي ... منو بمبارون کرده که بهش آدرس وبلاگهايي که صاحب هاشون رو مشترکا" می شناسيم بگم : الميرا خانم خر مگس، ، علی ونگز ، نادر جوليا ، ديگه ديگه ، آهان، هومن مسکاليتو ، امير و شيدا ، و آهان... سهند اتم هارت البته ، نيما پندار اسکوتر رو هم که همه می شناسيم، امين ، ديگه ... آهان، آرمين يوتوپيا و ... خوب، هنوز باز خيلی ها هستن، مثلا از نسل اول محمد ابن عليان (آدولف هيتلر) و ديگه ، آهان، هماد و ... خوب احمد انوری (شک) رو هم که حتما وبلاگ انگليسیش رو می ديدين گاهی، فارسيش هم "دنيا دست کيه" است . حتما باز خيلی ها يادم رفته، ، آخه شبکه با اون عظمت رو که ...
تازه، می دونی به چی فکر می کنم پيام؟ به اين که اعضای اون شبکه خيلی هاشون بايد الان وبلاگ داشته باشن. چون اساسا اين کرم نوشتن حتما مونده توشون ... ولی خوب، آدم تا خوابشون رو نبينه، ممکنه هزار سال هم بخونشون، ولی نفهمه که ...
،اتفاقا زنده ام - متشکر- ، اين وبلاگ رو هم آپديت می کنم ، به زودی.

Saturday, March 15, 2003

تموم شد. تموم. اونقدر تموم که سرم گيج رفت و افتادم. احساس می کنم آخرين رشته ها هم قطع شده. دارم توی يک چاه عميق و تاريک سقوط می کنم. چاهی که آخرش ديده نمی شه، اصلا مطمئن نيستم آخر داشته باشه... فقط دارم سقوط می کنم و سقوط رو با تمام سلول های بدنم احساس می کنم.

خدايا، اين ميون من اونقدر گناه نکرده بودم که مستوجب اين همه باشم.

خدايا، مسخره است اگر با تو، اينجا حرف بزنم-می دونم-. مسخره است که خصوصی ترين روابطم رو بکشونم به اين محيط که نه از جهت ماهيت و نه از جهت شکل، کوچکترين مناسبتی با روابط من و تو نداره. همه چيزش مسخره است، اما می خوام داد بزنم تا همه بدونن، همه آفريده هات... هيچ وقت نمی بخشمت، خدايا، هيچ وقت...

Friday, March 14, 2003

ديشب بعد از خوندن يک عالمه وبلاگ خوابيدم. تازگی خيلی خواب می بينم، يعنی خيلی خوابهام رو يادم می مونه. ديشب يک خواب عجيب ديدم! خواب ديدم که گاو و گلدون يک سمينار(يا همچين چيزی دارن) درباره وبلاگشون. به مناسبت اولين سال ، مثلا. وقتی وارد سالن سمينار شدم فقط 4-5 نفر توش بودن.گاو و گلدون اونجا بودن و نگران که چرا کسی نيومده. ولی آخراش، سالن پر پر بود.پر از وبلاگ نويس. پر از وبلاگ خون. اما لحظه آخر جلسه توسط مسئولين (!) به هم خورد... خيلی منتظر بودم که ببينم چی می خوان بگن، نشد!

Thursday, March 13, 2003

دلم تنگ شده... دقيقا نمی دونم برای چی، ولی می دونم دلم تنگ شده. شايد برای پيام ، برای دوستهای پيامی، برای صفحه هاش، برای کانکشن تحت داسش، برای نوشته های سبزش، برای انجمن هاش، دلم برای روزايي تنگ شده که شهاب هنوز ايران بود. دلم برای نصفه شبای پيام تنگ شده، اون موقع که فقط يک آيدی روی خط بود گاهی...
دلم برای روزای اول دانشگاه ، ترمای اول تنگ شده... برای ما پنج تا، برای شيطونيامون، برای خوشيهامون، برای شعر خوندنامون، برای ساز زدن آلما، برای کوه رفتن هامون، برای سينما و تاتر و ...
دلم برای هومن تنگ شده که وقتی رفت، تازه فهميدم يک چيزی توی زندگيم کمه... مثل يک پشتيبان بود هميشه ...
دلم تنگ شده... ولی هنوز نمی دونم برای کدومشون. برای مهر، که يکی از مهره های اصلی شخصيتم هميشه مهر بود و هست و الان خيلی وقتهای يادش می افتم ، توی خواب و رويا. برای مهر،
برای خونه قبليمون که فضای هميشگی خوابهامه، و برای همه کوچه هاش، که هنوز هم فکر می کنم يه جای ديگه س، نه توی تهران، يه جای ديگه ...
دلم حتی برای روزايي تنگ شده که هنوز نيومدن. برای زندگی شيرين و آرومی که روياش رو هنوز دارم، هنوز. شايدم دلم برای روياهايي تنگ شده که ديگه نبايد باشن، بايد نباشن. برای دو تا بازوی قوی که هميشه می تونن بغلم کنن، که هر وقت خواستم می تونم بخاطر وجودشون به هيچی فکر نکنم...
آدم می تونه توی خونه خودش، شهر خودش، ديار خودش، توی سن اينقدر جوونی، دچار نوستالژی بشه...؟ وگرنه چطور ميشه آدم دلش تنگ باشه، ولی دقيقا ندونه برای چی؟ برای همه چی و برای هيچ چی...؟
هذيان های يک ذهن بيمار...

فقط تو بهم نگفتی. فقط تو. بقيه می گفتن. همه گفته بودن.
الان ديگه ديره. زياد سخت نبود، اما پشيمونم. چرا نگفتی...؟ در عوض حرفهای ديگه زدی. حرفهايي که نمی خواستم بشنوم. که درستش چيه، که بايد و نبايد، که خوب و بد. تو فقط همونی رو که بايد نگفتی. نه فقط نگفتی، اصلا اينطور فکر هم نمی کردی...
بی انصافی نکنم. خيلی گفتی. خيلی . به همه زبون هايي که بلد بودی. نصيحتم کردی. هر طور تونستی سعی کردی جلومو بگيری. اما اونی رو که بايد می گفتی نگفتی. حتی اونطور فکر هم نمی کردی.
خودم رو توی دردسر انداختم. يک دردسر طولانی که تازه اولشه. فکر می کردی خيلی مغرورم و به خودم متکی. خودم هم همين فکر رو می کردم.
اين دردسر يه جورايي ابديه.
کاش کسی که تو بودی، که بايد نمی بودی. کاش فقط اون بهم گفته بود.
اين دردسر يه جورايي ابديه.
اما من باهاش کنار ميام. يعنی چاره ديگه ای ندارم. آدم بايد توابع تصميمش رو بپذيره. بايد پاش وايسته.
همه بهم گفته بودن. اينقدر گفتن و گفتن که ديگه جای شکی نبود. اما کاش اون، که تو بودی، اما شايد نبايد می بودی، بهم می گفت.
می گفت که قشنگی. که از اين قشنگتر نمی شه، که ...

Sunday, March 09, 2003

گذاشتمشون همون گوشه. پشت کتابها. يکی ديگه رو گذاشتم روی قفسه بالا. دورش هم هيچی نذاشتم. اين يکی دو نفرن که هم رو می کشن. هيچ وقت هم به هم نمی رسن.

Saturday, March 08, 2003

تونل رو ديدم. اونقدر ها هم فيلم بدی نبود... ولی شايد سروش راست می گه راجع به سينمای آلمان ... اصلا آلمانی ها هيچ وقت بلد نبودن فيلم بسازن! فيلمسازهای معروفشون هم (مثل لانگ) يه جورايي يا مورد ديگه ای دارن، يا شانسی کارشون خوب از آب در اومده! ولی اين فيلم خيلی نگاه يک طرفه ای داشت. بعد از گذشت اين مدت فيلمی با اين ساختار ساختن و اينطور آلمان شرقی رو زير سوال بردن، انصاف نيست.
نادر، اينقدر از خوندن اين متن لذت بردم که حد نداشت. اگر بدونی چقدر اين روزها از خوندن وبلاگ ها راجع به موضوع انتخابات غصه خورده بودم، اون وقت اين خوشحاليم توجيه می شد برات.

هماد ، متشکر.
دوسال پيش بود يا سه سال پيش؟ نمی دونم، ولی درست همين روزها بود. اون روز که صبح، زود تر از هميشه بيدار شدم و رفتم دانشگاه. به زودی افتتاح نمايشگاهمون بود و خيلی کار داشتيم. اين بود که روزهای تعطيل دانشگاه رو هم اجازه مخصوص داشتيم که بريم دانشگاه. يه نيروی عجيب باعث شد صبح خيلی زود، زودتر از همه همکارهام برم دانشگاه.دم در دانشگاه که رسيدم شماره ها رو چک کردم. شماره اش رو پيدا کردم. دانشکده معماری بود!!! چه عالی! از دردانشکده که رفتم تو، آقای امينی گفت: تو اينجا چه کار می کنی؟ ای وای، چرا اومدی دانشگاه؟ گفتم بايد برم کارگاه... گفت پس بدو برو. اينجا نايست. ممنوعه... گفتم چشم و رفتم. توی راهرو ها چشم می گردوندم. همه جا پر از پسر جوون بود. يه هيجان خاصی توی جمعيت بود. از بين صندلی های مرتب چيده شده راه می فتم و شماره های روی صندلی ها رو می خوندم.
آدمهای اطرافم با تعجب بهم نگاه می کردن. بودن يک دختر جوون توی دانشکده براشون عجيب بود.
بالاخره رفتم پايين، سمت کارگاه. ولی دسنپاچه بودم. هنوز کسی نيومده بود کارگاه. منم نمی تونستم کاری انجام بدم. برگشتم بالا به بهانه آب خوردن. دوستش رو ديدم و سلام احوالپرسی کوتاهی کرديم. اما اونجا موندنم اصلا صحيح نبود. ممکن بود دردسر بشه. برگشتم پايين و منتظر شدم...
تا صدا شروع کرد: داوطلبين عزيز، لطفا توجه فرماييد..... دل توی دلم نبود... از کنکور خودم به مراتب بيشتر دلهره داشتم... اون لحظه دلم می خواست دعاهام اثر داشته باشن. دعاهايي که از راه به اين نزديکی می شد براش فرستاد. صدا گفت: ورقه ها را برگردانيد!
بالاخره ساعت پايان بخش اول کنکور رسيد. توی اين مدت هزار بار ساعت نگاه کرده بودم. دوستام که حالا ديگه همه اومده بودندکارگاه و مشغول کار بودند، می پرسيدند چی شده... چته امروز...
حدود يک ربع يا بيست دقيقه قبل از تموم شدن وقت اومدم بيرون. توی ماشين نشستم منتظر... بالاخره ديدمش. چند دقيقه نشست توی ماشين. يک مهره شانس بهش دادم. يک دختر و يک پسر چوبی که با نخ به هم وصل بودند. گفتم اگه اين دستت باشه بقيه اش هم عالی می شه. گفتم که صبح پيدات نکردم، ولی با اون فاصله کم فکر کنم دست من هم که بود اثر خودش رو کرده.
خداحافظی کرديم که بره ، می خواست با دوستاش باشه.برای ناهار و استراحت . برگشتم کارگاه. کار سنگين بود و ادامه داشت. در اين ميون يک دقيقه رفتم بالا و از روی شماره صندليش رو پيدا کردم. نشستم روی صندليش و حس کنکور دادن گرفتم. خيلی دلم می خواست يه چيزی براش بنويسم، ولی مقاومت کردم. فکر کردم که حواسش پرت می شه. تازه، ممکنه دردسر درست بشه. و اين کنکور جای ريسک نداشت...

ديروز برادرم رو رسوندم دانشگاهمون. کنکور بود و دانشگاه تعطيل بود. نمايشگاه نداشتيم و شرايط ويژه نبود، پس کارگاه هم تعطيل بود. توی راه مرتب به اون روز فکر می کردم. خاطراتش زنده شد. خاطرات رو نمی شه به دلخواه نگه داشت يا دفنشون کرد. درهم هستند ( به قول الميرا که ميگه زندگی درهمه) من ميگم خاطرات در هم هستند. نميشه سوا کنی، اگه مي خوای گذشته ات يادت بمونه، همش با هم. اگه هم می خوای يادت بره، باز همش با هم.

Thursday, March 06, 2003

همه شان صورت دارند. قيافه همه شان مشخص است. راجع به قيافه هر کدام می شود مدتها حرف زد.
اما او صورت ندارد. اصلا قيافه ای ندارد. مثل يک بيضی توخالی است. نه ديده می شود، نه می شود در موردش حرف زد. چشمهايش هيچ وقت چيزی را نگاه نمی کنند، هيچ وقت خيره نمی شوند. لبهايش حرفی ندارد، هيچ حرفی. فرم بينی اش مشخص نيست. خوب که فکر می کنم، می بينم حتی شايد بينی نداشته باشد...
(نمی دانم چرا ياد : اما پشت اين ستاره سربی قلبی از طلا دارد افتادم!) اما نه! قلبش را هم نمی شناسم، شايد حتی قلب هم نداشته باشد. به نظر می رسد خدا موقعی که او را نقاشی می کرد، ققط دورش را کشيد. يادش نبود تويش چيزی بکشد! جز مغز. بقيه اش خالی است. خالی

Tuesday, March 04, 2003

دسته دسته کتابها را بر می داشتم. به رديف آخر آنها که رسيدم و دسته آخر را که از کنج برداشتم، ديدمشان که پشت کتابها ايستاده بودند. محکم هم را بغل کرده بودند. شايد هم را می بوسيدند، نمی دانم. فقط می ديدم که محکم به هم چسبيده اند. شرمنده شدم که کتابها را برداشته ام و خلوتشان را به هم زده ام. نمی دانستم چه کنم. همانطور مانده بودم. نمی توانستم چشم از آنها بر دارم. شوکه شده بودم. آنها اما، هم را بغل کرده بودند. به هم چسبيده بودند و هيچ توجهی به من نداشتند. انگار نه انگار که آنجا هستم. که کتابها را برداشته ام و کنج خلوتشان را بر هم زده ام. انگار نه انگار که حالا در معرض ديد همه بودند.
و من، که قبلا هزار بار ديده بودمشان فراموشم شده بود که آنها هستند، که وجود دارند. و حالا کتابها در دستم مانده بودند و خودم ، خيره به آن دو.انگار اولين بار است که می بينمشان. نگاهشان کردم. اندام نتراشيده و زمخت شان را نگاه کردم. پاها به هم پيچيده اند. پايي ديگر نيست، مثل يک تنه شده و بالاتر، اندام هر دو، زن و مرد که به هم چسبيده اند. و دستهايشان. دستهای مرد که همه بدن زن را دربر گرفته و دستهای زن که به ظرافت به مرد آويخته اند. و سر ها. مماس به هم. بوسه ای شايد، که در زمختی سرها گم شده است.
به آن روز فکر کردم که آنها ساخته شدند، که آنها را ساختم. يادم نمی آمد، نمی دانم چطور شد. بايد چيزی بوده باشد، فکری... بايد چيزی بوده باشد.. چيزی که مدتهاست نشانه ای از آن نيست، چيزی که ديگر زنده نيست، که مرده. اما يادم نمی آمد. تنها يادم آمد که آن روز از آنها راضی نبودم، فکر می کردم بايد زيبا تر باشند. چه فکر عجيبی...
و آنها. آنقدر طولانی آنجا ايستاده بودند و هم را بغل کرده بودند که رويشان لايه لايه گرد نشسته بود. خسته نمی شدند اما. مانده بودند. همانطور مانده بودند.
وسوسه لمسشان بر دلتنگی و شرم چيره شد. کتابها را کنار گذاشتم و آن دو را برداشتم. خاکها را پاک کردم و دوباره نگاهشان کردم. از کجای من آمده بودند، از کجا...
کاش خلوتشان را به هم نزده بودم. خلوت آنها را و آرامش خودم را.
يه دوست شازده کوچولويي پيدا کردم. يه دوست خيلی خوب. کم پيدا ميشه، برای همين خيلی خوشحالم. اينقدررررر خوشحالمممم .... که نگو!
چقدر خونه جديد گرونه! فکر نمی کردم که پيدا کردنش اينقدر سخت باشه، ولی سخت بود و هزينه اش زياد بود! اين بود که فعلا همين جا موندنی شدم. ديگه نمی تونستم صبر کنم که آيا خونه جديد گير مياد يا نه ... دلم می خواست بنويسم !