Tuesday, March 04, 2003

دسته دسته کتابها را بر می داشتم. به رديف آخر آنها که رسيدم و دسته آخر را که از کنج برداشتم، ديدمشان که پشت کتابها ايستاده بودند. محکم هم را بغل کرده بودند. شايد هم را می بوسيدند، نمی دانم. فقط می ديدم که محکم به هم چسبيده اند. شرمنده شدم که کتابها را برداشته ام و خلوتشان را به هم زده ام. نمی دانستم چه کنم. همانطور مانده بودم. نمی توانستم چشم از آنها بر دارم. شوکه شده بودم. آنها اما، هم را بغل کرده بودند. به هم چسبيده بودند و هيچ توجهی به من نداشتند. انگار نه انگار که آنجا هستم. که کتابها را برداشته ام و کنج خلوتشان را بر هم زده ام. انگار نه انگار که حالا در معرض ديد همه بودند.
و من، که قبلا هزار بار ديده بودمشان فراموشم شده بود که آنها هستند، که وجود دارند. و حالا کتابها در دستم مانده بودند و خودم ، خيره به آن دو.انگار اولين بار است که می بينمشان. نگاهشان کردم. اندام نتراشيده و زمخت شان را نگاه کردم. پاها به هم پيچيده اند. پايي ديگر نيست، مثل يک تنه شده و بالاتر، اندام هر دو، زن و مرد که به هم چسبيده اند. و دستهايشان. دستهای مرد که همه بدن زن را دربر گرفته و دستهای زن که به ظرافت به مرد آويخته اند. و سر ها. مماس به هم. بوسه ای شايد، که در زمختی سرها گم شده است.
به آن روز فکر کردم که آنها ساخته شدند، که آنها را ساختم. يادم نمی آمد، نمی دانم چطور شد. بايد چيزی بوده باشد، فکری... بايد چيزی بوده باشد.. چيزی که مدتهاست نشانه ای از آن نيست، چيزی که ديگر زنده نيست، که مرده. اما يادم نمی آمد. تنها يادم آمد که آن روز از آنها راضی نبودم، فکر می کردم بايد زيبا تر باشند. چه فکر عجيبی...
و آنها. آنقدر طولانی آنجا ايستاده بودند و هم را بغل کرده بودند که رويشان لايه لايه گرد نشسته بود. خسته نمی شدند اما. مانده بودند. همانطور مانده بودند.
وسوسه لمسشان بر دلتنگی و شرم چيره شد. کتابها را کنار گذاشتم و آن دو را برداشتم. خاکها را پاک کردم و دوباره نگاهشان کردم. از کجای من آمده بودند، از کجا...
کاش خلوتشان را به هم نزده بودم. خلوت آنها را و آرامش خودم را.

No comments: