هذيان های يک ذهن بيمار
از خواب که بيدار شدم طبق عادت رفتم جلوی آينه. چشمم که بهش افتاد يکهو جا خوردم. صبح بود، گيج بودم و يادم رفته بود. يادم رفته بود که فرق کرده. دوباره نگاهش کردم. غصه باز شروع شد. هيچ وقت فکر نمی کردم اينقدر نسبت بهش حساس باشم. اون هم خوشحال نبود. انگار به زور آوردنش، هيچ جوری به من نمی اومد. پيش از اين نمی دونستم، نمی فهميدم که آدم توی بعضی شرايط بايد قدرشناس باشه. نبودم. اينقدر به حماقت ادامه دادم که گذاشت و رفت. حالا که رفته، تازه فهميدم که چقدر برام مهم بوده. هيچ وقت نمی فهميدم که چقدر بهش تکيه دارم، چقدر زندگيم بهش وابسته است. رفت. نه فقط بخاطر قدرناشناسيم، به خاطر توطئه احمقانه من رفت. باورم نمی شه که ديگه هرگز و هرگز نمی ياد. لااقل کاش جاش خالی بود. اما حالا بجاش يکی ديگه ست. يکی که نمی خوامش. کاش فقط نمی خواستمش، حتی هيچ تعلق خاطری هم بهش ندارم. ازم دوره، خيلی دور.
دلم برای اون که رفت تنگ شده. جانشينش نمی تونه جاش رو پر کنه... حتی سعی هم نمی کنه... خيلی با اون فرق داره ...
هيچ وقت فکر نمی کردم که اينقدر بهش تکيه داشته باشم. به طبيعت زيباش... حيف که دير شد، دير ... حالا هر وقت به آينه نگاه میکنم يکی ديگه بجای اونه. ولی فقط اين نيست... يواش يواش توی همه لحظه هام جاری ميشه ... يواش يواش جای قبلی رو ميگيره و من نمی تونم تحمل کنم ... هيچ کدوم از اين لحظه ها رو ...
Tuesday, March 25, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment