دلم تنگ شده... دقيقا نمی دونم برای چی، ولی می دونم دلم تنگ شده. شايد برای پيام ، برای دوستهای پيامی، برای صفحه هاش، برای کانکشن تحت داسش، برای نوشته های سبزش، برای انجمن هاش، دلم برای روزايي تنگ شده که شهاب هنوز ايران بود. دلم برای نصفه شبای پيام تنگ شده، اون موقع که فقط يک آيدی روی خط بود گاهی...
دلم برای روزای اول دانشگاه ، ترمای اول تنگ شده... برای ما پنج تا، برای شيطونيامون، برای خوشيهامون، برای شعر خوندنامون، برای ساز زدن آلما، برای کوه رفتن هامون، برای سينما و تاتر و ...
دلم برای هومن تنگ شده که وقتی رفت، تازه فهميدم يک چيزی توی زندگيم کمه... مثل يک پشتيبان بود هميشه ...
دلم تنگ شده... ولی هنوز نمی دونم برای کدومشون. برای مهر، که يکی از مهره های اصلی شخصيتم هميشه مهر بود و هست و الان خيلی وقتهای يادش می افتم ، توی خواب و رويا. برای مهر،
برای خونه قبليمون که فضای هميشگی خوابهامه، و برای همه کوچه هاش، که هنوز هم فکر می کنم يه جای ديگه س، نه توی تهران، يه جای ديگه ...
دلم حتی برای روزايي تنگ شده که هنوز نيومدن. برای زندگی شيرين و آرومی که روياش رو هنوز دارم، هنوز. شايدم دلم برای روياهايي تنگ شده که ديگه نبايد باشن، بايد نباشن. برای دو تا بازوی قوی که هميشه می تونن بغلم کنن، که هر وقت خواستم می تونم بخاطر وجودشون به هيچی فکر نکنم...
آدم می تونه توی خونه خودش، شهر خودش، ديار خودش، توی سن اينقدر جوونی، دچار نوستالژی بشه...؟ وگرنه چطور ميشه آدم دلش تنگ باشه، ولی دقيقا ندونه برای چی؟ برای همه چی و برای هيچ چی...؟
Thursday, March 13, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment