تموم شد. تموم. اونقدر تموم که سرم گيج رفت و افتادم. احساس می کنم آخرين رشته ها هم قطع شده. دارم توی يک چاه عميق و تاريک سقوط می کنم. چاهی که آخرش ديده نمی شه، اصلا مطمئن نيستم آخر داشته باشه... فقط دارم سقوط می کنم و سقوط رو با تمام سلول های بدنم احساس می کنم.
خدايا، اين ميون من اونقدر گناه نکرده بودم که مستوجب اين همه باشم.
خدايا، مسخره است اگر با تو، اينجا حرف بزنم-می دونم-. مسخره است که خصوصی ترين روابطم رو بکشونم به اين محيط که نه از جهت ماهيت و نه از جهت شکل، کوچکترين مناسبتی با روابط من و تو نداره. همه چيزش مسخره است، اما می خوام داد بزنم تا همه بدونن، همه آفريده هات... هيچ وقت نمی بخشمت، خدايا، هيچ وقت...
Saturday, March 15, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment