Saturday, March 08, 2003

دوسال پيش بود يا سه سال پيش؟ نمی دونم، ولی درست همين روزها بود. اون روز که صبح، زود تر از هميشه بيدار شدم و رفتم دانشگاه. به زودی افتتاح نمايشگاهمون بود و خيلی کار داشتيم. اين بود که روزهای تعطيل دانشگاه رو هم اجازه مخصوص داشتيم که بريم دانشگاه. يه نيروی عجيب باعث شد صبح خيلی زود، زودتر از همه همکارهام برم دانشگاه.دم در دانشگاه که رسيدم شماره ها رو چک کردم. شماره اش رو پيدا کردم. دانشکده معماری بود!!! چه عالی! از دردانشکده که رفتم تو، آقای امينی گفت: تو اينجا چه کار می کنی؟ ای وای، چرا اومدی دانشگاه؟ گفتم بايد برم کارگاه... گفت پس بدو برو. اينجا نايست. ممنوعه... گفتم چشم و رفتم. توی راهرو ها چشم می گردوندم. همه جا پر از پسر جوون بود. يه هيجان خاصی توی جمعيت بود. از بين صندلی های مرتب چيده شده راه می فتم و شماره های روی صندلی ها رو می خوندم.
آدمهای اطرافم با تعجب بهم نگاه می کردن. بودن يک دختر جوون توی دانشکده براشون عجيب بود.
بالاخره رفتم پايين، سمت کارگاه. ولی دسنپاچه بودم. هنوز کسی نيومده بود کارگاه. منم نمی تونستم کاری انجام بدم. برگشتم بالا به بهانه آب خوردن. دوستش رو ديدم و سلام احوالپرسی کوتاهی کرديم. اما اونجا موندنم اصلا صحيح نبود. ممکن بود دردسر بشه. برگشتم پايين و منتظر شدم...
تا صدا شروع کرد: داوطلبين عزيز، لطفا توجه فرماييد..... دل توی دلم نبود... از کنکور خودم به مراتب بيشتر دلهره داشتم... اون لحظه دلم می خواست دعاهام اثر داشته باشن. دعاهايي که از راه به اين نزديکی می شد براش فرستاد. صدا گفت: ورقه ها را برگردانيد!
بالاخره ساعت پايان بخش اول کنکور رسيد. توی اين مدت هزار بار ساعت نگاه کرده بودم. دوستام که حالا ديگه همه اومده بودندکارگاه و مشغول کار بودند، می پرسيدند چی شده... چته امروز...
حدود يک ربع يا بيست دقيقه قبل از تموم شدن وقت اومدم بيرون. توی ماشين نشستم منتظر... بالاخره ديدمش. چند دقيقه نشست توی ماشين. يک مهره شانس بهش دادم. يک دختر و يک پسر چوبی که با نخ به هم وصل بودند. گفتم اگه اين دستت باشه بقيه اش هم عالی می شه. گفتم که صبح پيدات نکردم، ولی با اون فاصله کم فکر کنم دست من هم که بود اثر خودش رو کرده.
خداحافظی کرديم که بره ، می خواست با دوستاش باشه.برای ناهار و استراحت . برگشتم کارگاه. کار سنگين بود و ادامه داشت. در اين ميون يک دقيقه رفتم بالا و از روی شماره صندليش رو پيدا کردم. نشستم روی صندليش و حس کنکور دادن گرفتم. خيلی دلم می خواست يه چيزی براش بنويسم، ولی مقاومت کردم. فکر کردم که حواسش پرت می شه. تازه، ممکنه دردسر درست بشه. و اين کنکور جای ريسک نداشت...

ديروز برادرم رو رسوندم دانشگاهمون. کنکور بود و دانشگاه تعطيل بود. نمايشگاه نداشتيم و شرايط ويژه نبود، پس کارگاه هم تعطيل بود. توی راه مرتب به اون روز فکر می کردم. خاطراتش زنده شد. خاطرات رو نمی شه به دلخواه نگه داشت يا دفنشون کرد. درهم هستند ( به قول الميرا که ميگه زندگی درهمه) من ميگم خاطرات در هم هستند. نميشه سوا کنی، اگه مي خوای گذشته ات يادت بمونه، همش با هم. اگه هم می خوای يادت بره، باز همش با هم.

No comments: