از لحظه ای که اومدم همه چیز به نظرم به هم ریخته... تمام بخش ما رو می خوان منتقل کنن به یک دفتر دیگه شرکت درست مرکز لندن و من سرگیجه گرفتم کلی؛ نمی دونم بالاخره چطور و کی آروم و قرار پیدا می کنیم اینجا... دنبال خونه می گردیم و تازه داشتیم حومه لندن رو (یک منطقه بخصوص رو ) قطعی می کردیم برای اجاره خونه که همه برنامه های درون-شرکتی به هم ریخت و حالا دوباره به فکر این هستیم که کجا خونه بگیریم بهتره... چقدر ثبات داشتن و جایی آروم گرفتن خوبه، آدم تا نداشته باشش قدرش رو نمی دونه... فکر می کنم بخصوص برای خانم ها این موضوع نقش پر رنگی بازی می کنه... یاد نقاشی ها و فرم های بورژوا می افتم...؛
***
هیچی این پست موضوع خاصی هم نداشت؛ فقط می خواستم یه چیزی نوشته باشم که آخرین پست ؛ پست قبلی نباشه... حس می کنم صد سال ازش گذشته؛ نه دو هفته!؛
***
هیچی این پست موضوع خاصی هم نداشت؛ فقط می خواستم یه چیزی نوشته باشم که آخرین پست ؛ پست قبلی نباشه... حس می کنم صد سال ازش گذشته؛ نه دو هفته!؛
3 comments:
khanum koja dar miri? har do se mah ye bar ye post minevisi yekish ham khabare ezdevaje in vasat zoodam avazesh mikoni bere? sab kon tabrikkkaat e ma ro beshno :>
koli mobarakaa bashe, ham be shoma o ham be damade khoshbakht
ببینم تو کلا ایمیل جواب نمیدی یا اینکه می خوای ما رو تو خماری نگه داری ؟
نادر کلی شرمنده... اینقدر این اتفاق - از دست دادن پدر مریم که یکی از دوست داشتنی ترین باباها بود- منو شوکه کرده بود که فراموش کردم جواب نامه ت رو بدم و لااقل تشکر کنم از تبریک...
شرمنده؛
Post a Comment