Sunday, June 01, 2003

نمی دونم آدم بعد از مدتها، بعد از يکی دو ماه،که می خواد بنويسه چی بايد بنويسه... تا مياد عقيده ام راجع به چطور نوشتن و چی نوشتن و اصولا وبلاگ، کم کم شکل بگيره و ثابت بشه، همه چيز ول می شه. نه، ولش می کنم! نه فقط وبلاگ نوشتن رو. وبلاگ خوندن رو. حتی، کانکشن به اينترنت رو، حتی، همه چيز مربوط به دنيای مجازی رو... اينقدر که يادم بره کامپيوتر وجود داره، مگر برای فيلم ديدن يا موسيقی ...
اصلا يک وجه شخصيت من اينجوريه. اگه ولش کنم دلش می خواد بره توی جنگل زندگی کنه! تنها! با يک کوله کتاب. شايدم از ترس وابسته شدن زياديه که مرتب در ميرم. يا اينکه هی می خوام به خودم ثابت کنم که وابسته نيستم. شايدم هيچ کدوم، فقط از هر چيزی که بخواد يا بتونه چارچوب بذاره برای زندگيم، و موظفم کنه فرار می کنم ...
نمی دونم. تازگيها خودم برای خودم خيلی جالب شدم! ديره ... خيلی دير... ديره برای اينکه تازه پا توی اين راه عجيب بذارم. راه ناشناخته ... حالا می بينم که خودم رو کمتر می شناسم. از خيلی اطرافيان کمتر. تازه ياد گرفتم که به دليل خيلی رفتارها و احساسات خودم فکر کنم. خودآگاه يا ناخودآگاه.
من برنامه ريزی نکرده بودم که توی اولين نوشته ام بعد از اين همه مدت راجع به خود شناسی حرف بزنم ! يعنی راستش اصلا نتونستم برنامه ريزی کنم که می خوام چی بنويسم.

من زنده ام. هنوز بزرگ نشدم. ولی دارم توی راه بزرگ شدن قدم می ذارم. نمی تونم فقط متاسف باشم. چون آدم فقط وقتی می تونه هميشه خوشبخت و هميشه کوچولو بمونه، که اطرافيان بارش رو بدوش بکشن. برای همين نمی تونم فقط متاسف باشم... لااقل ادعام اينه که بار زندگي من مال خودمه.

توی اين مدت که ننوشتم، نه فقط وبلاگم رو ننوشتم، بلکه حتی برای خودم هم هيچ چيز ننوشتم، غرق شدم توی دنيای کتاب. و يکی از بهترين کتابهای عمرم رو، توی همين مدت خوندم. عقايد يک دلقک رو. يکی از بهترين کتابهای عمرم بود، چون معدود هستند کتابهايي که مدتی رو باهاشون زندگی کنم. و با عقايد يک دلقک، دارم زندگی می کنم. از وقتی خوندمش.

No comments: