Wednesday, June 04, 2003

به آقای ر. در يک شب تلخ

مدتها بود چنين شبی نداشتم. شبی با کسی که از من نيست، در من نيست، و همراه من هم نيست. برعکس ادعايم ، حالا می دانم که هر کوچکترين عکس العمل انسان ريشه در حالات درونی اش دارد. اگر ناآرامی و بی اعتنايي درونم بر کسی که حس و درک قوی ای دارد، اينطور آشکار می شود، بيهوده است که خلافش را ادعا کنم .
شب تلخی بود، چرا اينجا می نويسم از تلخی اين شب... نمی دانم. شب تلخی بود ، چون بر هر چه اين روزها يافته بودم صحه گذاشت. آدمها عوض می شوند، بيشتر از آنکه برای خودشان قابل تصور باشد عوض می شوند. آدمها مستقل نيستند، آنقدر تابع مکان و زمان و هزار شرايط ديگر هستند ، که اصلا نمی توانند مستقل بمانند .
شب تلخی بود ، چرا که نتيجه هزار بار گرفته شده را باز تکرار کرد که بايد به حس اعتماد کرد، بيشتر از هر چيز ديگری بايد به حس اعتماد کرد ...
و يا بايد حس را به کل فراموش کرد. بايد بزرگ بود، حتی بايد آدم بزرگ بود.
مدتهاست که فراموش کردم که می توان به کسی نزديک بود، می توان رابطه ای عميق تر ايجاد کرد. و همين حس عجيب و دوگانه است که آن تلخی را بوجود آورد. حسی که صلبت می کند و هر چه بزرگتر می شوی آنقدر غير قابل تغييرت می کند که ديگر نمی توانی لايه های درونی وجودت را با کسی شريک شوی.
و چون نمی توانی ، در رابطه ات از مرز ابتذال خارج نمی شوی.
تلخی اين شب نه بخاطر يک پايان - پايانی برای آغازی که نشد - بلکه از غم تمام شدن بخشی از من، که می شناختم و می شناختی ، بود.

No comments: