حتما براتون پيش اومده که راجع به يک موضوعی فکر کرده باشين، بحث کرده باشين، خونده باشين و اصلا" اون فيلد(فارسيش چيه؟) براتون بسته شده باشه. سالها قبل برای من يک فيلد بسته شد. هيچ وقت بعد از اون نه بحثی از اين گروه، و نه هيچ جور چيزی توجهم رو جلب نمی کرد. غير قابل درک بود و مال دنيای من نبود. ديشب توی وبلاگ ها بازم به همون موضوع برخوردم. زياد هم. راستش اصلا حوصله خوندن رو نداشتم... يک خط در ميون می خوندم(اصلا چرا می خوندم؟ چون مي خوام بدونم توی دنيای اطرافم کی زندگی می کنه و ...) اما يک دفعه يک پاراگراف توجهم رو جلب کرد. از پينکفلويديش :
... اگه نرم جامعه مجبورمون نميکرد و اين سنت تحميلي نبود، بازم دلتون مي خواست ازدواج کنين؟ اگه آره، هدفتون از اين کار چيه؟
به نظر منه حقير ازدواج يه جور اعلام مالکيته: من ماله توام و تو ماله مني! يعني اگه ميخواين ازدواج کنين ديگه واقعا بايد به نتيجه رسيده باشين که ماله طرف هستين، عيب هاش رو حسن ببينين، اگه اين نه، حداقل تحملشون رو کاملا داشته باشين، بدونين فداکاري و گذشت يعني چي. هر شب در کنار يکي به خواب رفتن و دوباره فردا صبحش با ديدن روي اون روز رو شروع کردن تا آخر عمرتون يعني چي. اگه اينا رو نميفهمين که اصلا چرا مي خواين ازدواج کنين؟؟؟؟؟
آره، موضوع مال سالها قبله. مال جوونيهام. چرا اين پاراگراف توجهم رو جلب کرد؟ برای من اين موضوع هرگز موضوع فکری نخواهد بود. نه به اين شکل. اما آدم گاهی بعد از مدتها به خودش مياد... صحبت از زندگيه... چه سخت.
Tuesday, April 23, 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment