خيلی دلم می خواست تالار وحدت برم و ارکستر چکناواريان رو ببينم، اما هيچ شبی نشد.
امشب رفتم امامزاده صالح. به لطف بهترين دوستم،مروه. بهترين چيز نگاه کردن به مردمه. مردم خودی، مردم خودمون. می بينم: خانومه کتاب دعا رو ميده دست بچه يکی دو ساله اش که بچه باهاش بازی کنه. اول می بوسش. میذاره روی پيشونيش و بعد ميبره ش طرف لب بچه. بچه مامان رو نگاه می کنه. ياد می گيره که لبش رو بذاره روی کتاب دعا. يه دختری با مامانش و خواهرش از پشتمون رد ميشن و ميرن توی کيوسک دم در. دختره بلند بلند ميگه : آخيش، الان ديگه چادرمون رو در مياريم. يه پيرمرد سبز پوش زمين رو جارو می زنه. يک پاش مشکل داره. مي لنگه. خيلی پيره. راه رفتن براش سخته. چه برسه به جارو کردن و جمع کردن فرشها. روی پله پايينی يه بچه عقب مونده نشسته با مادرش. رفتار مادرش خيلی جالبه با بچه. حتی وقتی بچه ليوان رو پرت کرد و شکست، مامان فقط يه دست کوچولو براش تکون داد . حرف زدنش پر از محبت بود. يه مامان ديگه، بچه تپل و شيطونش رو پالختی روی زمين می کشيد.
چی دارم می نويسم، نمی خواستم اينجوری پيش برم. می دونين، بعضی چيزها، با تعريف کردن يا نوشتن، انگار بی منزلت ميشن. نمی دونم، شب فوق العاده ای بود.
آدمهای اطرافمون چقدر متفاوت هستن. چقدر زياد. تفاوت آدمها فقط تفاوت زمانی و نسل ها نيست. تفاوت قشر های مختلف هم هست. و توی ايران خيلی زياده. با اين حرفها، از تنوع آدمها و شخصيت های مختلفی که ديدم خيلی ذوق کردم. حس کردم هنوز يک چيزايی داريم.هنوز.
مروه اونجا گفت: "واقعا گاهی به آدمهايی که اينجور اعتقاد دارن غبطه می خورم"
Friday, May 31, 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment