مدتيه بدنم رو خيلی احساس می کنم. هميشه يادمه که هست. اجزاء بدنم هستند. مثل يک سری مزاحم! همش دلشون می خواد ولو بشن. زياد به اختيار من نيستن، انگار نه انگار که مثلا کنترلشون دست منه! هر تصميمی که می گيرم، انگار که برای خودم گرفتم !! چون بدنم هر کار دلش بخواد می کنه... همينه که خيلی احساسش می کنم. دستام مثل دو تا وزنه از دو طرف بدنم آويزون شدن. سرم روی گردنم شل و وله . همش بايد مواظبش باشم که خم نشه.زبونم درست نمی چرخه. يا اصلا حرف نمی زنه؛ يا اينقدر منت می ذاره سرم که همه می فهمن ... پاهام از همه فرمانبردارترن، ولی اونام مثل هميشه نيستن... همش دلشون می خواد افقی باشن به جای عمودی.
نمی دونم، شايدم بيچاره ها اعضا بدنم حق دارن. خيلی وقته بهشون نرسيدم... معنی لذت رو هم يادشون رفته...
شايدم بخاطر همينه که مغزم فکر کردنش نمياد.. اونم همش طفره می ره...
Wednesday, May 01, 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment