Friday, May 31, 2002

به قول گزارشگر برنامه (لطفی يا خيابانی نمی دونم) بازی عربستان و آلمان مايه شرمندگی بود. واقعا آدم جز اين چی بگه ...
اين صندوق پستی جديد که آقای شريفی (درست ميگم؟) درست کردن و اينقدر اضافه شدنش به وبلاگ ها آسونه، جالبه. همين ديگه. يواش يواش وبلاگ ميشه محل بحث و تبادل نظر. البته به شکل خودش.
من اول اونو به وبلاگم اضافه کردم. بعد هی نگاش کردم، هی وبلاگم رو نگاه کردم، ديدم من که زياد درگيرش نشدم، من که انتظار شنيدن نظر از خواننده ها ندارم (گو اينکه هر کس به خودش زحمت ميده و برام ايمل می ذاره کلی خوشحال ميشم، ولی اون فرق داره) پس اينو چرا بذارم اينجا؟
ولی برای بحث کردن روی يه موضوع خيلی جالبه.
راستی... سنگال برد. خيلی کيف کردم، خيلی لذت بردم، عالی بود بازی. از اينکه هيچ کدوم از تلاش های فرانسوی ها نتيجه نمی داد مثل بدجنس ها خوشحال ميشدم. از دفاع دروازه بان سنگال کلی خوشم اومد. در ضمن، محمد توی وبلاگش يه چيزی نوشته که خيلی خوبه.
آدما تکراری ميشن. وبلاگ هاشون هم تکراری ميشه. بيشترشون اينجورين. وقتی دونستيشون، ديگه چيز تازه ای ندارن.
اما تکرار بعضی چيزها شيرينه. خوبه. تکرار بعضی چيزها بی معنيه. خسته کننده است.

امروز صبح استخر صدف بودم. شايد اين نزديکی زمانی دو جای اينقدر متفاوت باعث شد بيشتر به مردم فکر کنم. فکر کردن به مردم، کشف کردن چيزای جديد، کشف کردن زندگيه.
خيلی دلم می خواست تالار وحدت برم و ارکستر چکناواريان رو ببينم، اما هيچ شبی نشد.
امشب رفتم امامزاده صالح. به لطف بهترين دوستم،مروه. بهترين چيز نگاه کردن به مردمه. مردم خودی، مردم خودمون. می بينم: خانومه کتاب دعا رو ميده دست بچه يکی دو ساله اش که بچه باهاش بازی کنه. اول می بوسش. میذاره روی پيشونيش و بعد ميبره ش طرف لب بچه. بچه مامان رو نگاه می کنه. ياد می گيره که لبش رو بذاره روی کتاب دعا. يه دختری با مامانش و خواهرش از پشتمون رد ميشن و ميرن توی کيوسک دم در. دختره بلند بلند ميگه : آخيش، الان ديگه چادرمون رو در مياريم. يه پيرمرد سبز پوش زمين رو جارو می زنه. يک پاش مشکل داره. مي لنگه. خيلی پيره. راه رفتن براش سخته. چه برسه به جارو کردن و جمع کردن فرشها. روی پله پايينی يه بچه عقب مونده نشسته با مادرش. رفتار مادرش خيلی جالبه با بچه. حتی وقتی بچه ليوان رو پرت کرد و شکست، مامان فقط يه دست کوچولو براش تکون داد . حرف زدنش پر از محبت بود. يه مامان ديگه، بچه تپل و شيطونش رو پالختی روی زمين می کشيد.
چی دارم می نويسم، نمی خواستم اينجوری پيش برم. می دونين، بعضی چيزها، با تعريف کردن يا نوشتن، انگار بی منزلت ميشن. نمی دونم، شب فوق العاده ای بود.
آدمهای اطرافمون چقدر متفاوت هستن. چقدر زياد. تفاوت آدمها فقط تفاوت زمانی و نسل ها نيست. تفاوت قشر های مختلف هم هست. و توی ايران خيلی زياده. با اين حرفها، از تنوع آدمها و شخصيت های مختلفی که ديدم خيلی ذوق کردم. حس کردم هنوز يک چيزايی داريم.هنوز.
مروه اونجا گفت: "واقعا گاهی به آدمهايی که اينجور اعتقاد دارن غبطه می خورم"
سانس شب سينما فرهنگ فيلم سرزمين هيچ کس رو ميده. اونايي که نديدن ببينن که خيلی خوبه. محصول مشترک چند تا کشور. راجع به جنگ بوسنی. کلی هم جايزه گرفته و اينا...
انشاءالله دعای شاهين برآورده نميشه و خدا اين سينما فرهنگ رو از ما نمی گيره.
راستی، يک بروشور خوب هم چاپ کرده که همه ليست يک ساله سينما توش هست.

Wednesday, May 29, 2002



بعضی روزها، بعضی وقتها احساس می کنم فرقی با اشياء اطرافم ندارم. مثل صندلی هستم که روش نشستم. مثل تخت ، مثل لباسهای ولو شده. اونا هم فرقی با من نمی کنن! من هستم، همونجور که اونا هم هستن. امروز از اون روزا بود. وقتی صبح داشتم با خودم فکر می کردم يکی از اون روزاست ها، يک دفعه ياد اين موضوع افتادم که بعضی آدمها هميشه اينجورين. لااقل از نگاه بقيه! هميشه مثل همين اشياء اطراف... بقيه می تونن ازشون استفاده کنن، بعد بذارنشون سر جاشون. در بهترين حالت که جاشون مشخصه. اگه نه می تونن ازشون استفاده کنن، بعدم پرتشون کنن اون طرف. يه چيزايي هم بهش ميگن انگار، منفعل بودن مثلا؟! بعضی وقتها شیء بودن شرف داره به آدم بودن. آخه لااقل شیء ساخته شده برای يک کار و بس.

فيلم رانندگی برای خانم ديزی که برنامه اين هفته کانال 4 بود رو ديدم. شانسی. دوستم گفت که از اين فيلمهایيه که ميشه هزار تا ساخت. بی خاصيت بود خيلی. ولی من خوشم اومد. از همين بی خاصيتيش. از اينکه فقط زندگی بود و بس. با اينکه خيلی دور بود از ما. با فرهنگ آمريکايی. اما همين که اينقدر زندگی عادی بود و بس رو دوست داشتم. اگر چه خيلی قوی تر از اين حرفها با اين سبک ،فيلم داريم. هفته پيش خيابان استريت لينچ رو نشون داد.دلم می خواست دوباره میديدمش، اما نشد. وقتی اولين بار فيلم رو ديدم، اينکه لينچ از يه فيلمی مثل ايريزر هد (earaser head) رسيده به اينجا خيلی برام جالب بود. صحبت ديگران(نقادان)رو هم دوست داشتم بشنوم.
توی اين مدت که کانکت نشدم معلم جديدمون اومد سر کلاس. خيلی معلم خوبيه. استاد يا معلم خوب، در يک کلمه خلاصه ميشه در :ايجاد انگيزه.

خدا منو ببخشه و بيامرزه.
امروز زیرآب معلممون رو زديم. منم که ديگه، جلودار شده بودم و کاری رو که نبايد می کردم کردم... از اون بدتر وقتی بود که نتونستم جلوی خودش درست و حسابی صحبت کنم... خلاصه خيلی بد شد، خيلی. از تصوير امروز خودم توی موسسه بيزارم. الان که فکر می کنم، می بينم هيچ اسم ديگه ای جز زيرآب زدن نداره اين کار. حتی اگه حق با من و بچه ها بوده باشه... اينو بهش نمی گن تجربه. متاسفم بهر حال
اميدوارم اگه يه روزی سر خودم همين بلا اومد، امروز رو به خاطر داشته باشم .
اما خدا منو ببخشه و بيامرزه.

سلام...
ديدين چی شد.. تا خودم نوشتم که وبلاگ بايد هر روز يا يک روز در ميون آپديت بشه، خودم نتونستم يک هفته کانکت بشم :(

Monday, May 20, 2002

ميخوام يک وبلاگ خوب بهتون معرفی کنم، البته اگه نديدينش.

رنگارنگ

البته من بخش های عمومي ترش رو بيشتر از معرفی برنامه های نه چندان خوب(به نظر نويسنده) و با نقد بسيار کوتاه، دوست دارم. به نظر من حتما اگه اهل هنر هستيد ببينينش... در ضمن، کم کم داريم در هر زمينه ای يک وبلاگ فارسی تخصصی پيدا می کنيم، نه؟ اين خيلی جالبه
وبلاگ هايي که هر دو سه روز يک بار هم آپديت نميشن، آدمو نا اميد و خسته می کنن! يه جوری آدم بايد خيلی علاقه خاص بهشون داشته باشه که بازم سر بزنه مرتب! مگه نه؟

Friday, May 17, 2002

می دونين چيه، به نظر من قدرت تفکيک و تشخيص درست مسئله بزرگترين توانايي يک آدمه. قدرت تفکيک بين دو مسآله مختلف.مثلا درک اينکه اعتقاد داشتن با تعصب داشتن فرق داره، درک اينکه شاد بودن با بی رگ بودن فرق داره. کوچيک و بزرگ نداره، تحصيل کرده و بی سواد نداره، خيلی آدمها قدرت تفکيک رو ندارن، يا نمی خوان داشته باشن.
البته به نظر مياد اين همه خلط مبحث اينقدر ها هم خودبخود و از روی جهل پيش نيومده. به نظر مياد علتی وجود داره. شايد حتی نوعی برنامه ريزی.وگرنه چرا ما بايد فکر کنيم ايمان همون زنجيريه که آزاديمون رو ميگيره، چرا جوونها توی ذهنشون مذهب رو وصل می کنن به همه چيزهای ناخوشايند.خونده بودم که وبلاگ نويسی نشون دهنده حال و هوای جوونهای ماست، و توی بعضی وبلاگ ها کلمه هايي مثل جوات، بی کلاس و ..(!) رو متناظر می بينم با آدمهای مذهبی و با عقيده.
امشب سيمای محترم!جمهوری اسلامی در برنامه بعد از خبر تحليل روی اشاعه فساد و مشکلات جوانان داشت. اين موضوعيه که تقريبا همه، با هر بينشی، به اون واقفند. مشکل واقعی جامعه ماست، اون وقت پشت سر اين گفتگو يک گزارش از سطح شهر پخش می کنه که نشون ميده منظورش از فساد چهار تا بگو و بخند و بزن و برقص و چهار تا مانتو کوتاه و روسری عقبه! گزارشی که گويا مخصوصا قصد داره قدرت تفکيک رو از بيننده بگيره.بعضی بيننده ها رو فورا فراری ميده، بعضی ها رو گيج می کنه و بعضی ها هم بدون اهميت رد ميشن.
اينطوری ميشه که وقتی خبر ميده که تعداد زيادی سی دی و فيلم مستهجن کشف شده که به طور رايگان به کشور فرستاده شده ، (برای اشاعه فحشاء)بلافاصله بينندگان موضع می گيرند:"باز شروع شد، مگه ميشه، دست استکبار داره باز از آستين اومد بيرون..." و خبری رو که واقعيت داره باور نمی کنند.
اينطوری ميشه که وقتی من به برادرم از بی اعتقادی جوونهای کوچيک تر از ماها ميگم، ميگه اتفاقا اونها خوب و شاد هستند! (انگار ميون عقيده و ايمان داشتن و غم پيوند جدا نشدني توی ذهن ماست، خواستن باشه و تونستن)
کاش قدرت تفکيک و تشخيص رو بيشتر داشته باَشيم.
نگران آينده ای هستم که قراره بياد...

Thursday, May 16, 2002

بعضيا می گن که با وبلاگ نوشتن خودشون رو بهتر می شناسن. چرا؟ چرا با وبلاگ نوشتن، نه نوشتن توی دفتر شخصی خودشون؟ (بگذريم از کسانی که صرفا پديده ای به نام وبلاگ عامل نوشتنشون شده)
:) برام جالبه، چقدر وبلاگ نويس عاشق زياده... يه جور عشقی که من درکش نمی کنم ... شايد مال خيلی جوونهاست!

آی عشق آی عشق
رنگ آشنايت
پيدا نيست
...

Wednesday, May 15, 2002

يک نفر به من ايميل زده که دلش می خواد بقيه نوشته های من رو هم بخونه، اما لينک آرشيو صفحه ام خرابه. کسی می دونه چرا؟
قارچ سمی رو ديدم. انصافا فيلم خوبی نبود. اصلا هم نبود. از همون شروع فيلم که يک کرم ابريشم رو نشون می داد، متوجه شدم که نبايد فيلم دلپسندی باشه! پر از استعاره و کنايه های بی خود و بی جهت. ميترا حجار به عنوان يک ژست زنده در سرتاسر فيلم ظاهر شده بود! به طرز آزار دهنده ای هم ربطش با بقيه فيلم نامعلوم بود. انگار ملاقلی پور می خواست يک حرفهايی رو که روی دلش مونده بود بزنه، و به ناچار يا بر اثر عدم توانايي! يک سری تصاوير جدا جدا ساخته بود. تدوين فيلم خيلی خوب بود، اما سير درست و خوبی درمجموعه تصاوير فيلم ديده نمی شد.
حالا اگه بگم با همه اين حرفها، فيلم خيلی روی من تاثير گذاشت، جای تعجب داره!؟ منو برد توی دنيای تلخ واقعی. چيزهايي رو يادم انداخت که نيم ساله ناخودآگاه يا خودآگاه درگيرش هستم.ناخودآگاهم می خواد فراموشش کنه...گاو بودن رو ترجيح می ده. نمی دونم، شايد يک اين واقعه رو، که نمونه ای از اتفاقاتيه که توی مملکت ما می افته، اينجا بنويسم. اما يک روز که فکر کردم گفتنش فايده ای داره.
واقعا چيزايي که ملاقلی پور رو اذيت می کنه ، که اين فيلم ساخته می شه، خيلی کوچکتر هستند از واقعيات کثيف جامعه ما. (بايد بگم پشت پرده!؟)
باور کنيد همه اش هم تقصير خودم نبود... سال اول و ترم اولی که وارد دانشکده شدم، يکی از اساتيد محترم گفت:
"دررشته شما آدم بايد دريايي از اطلاعات باشه. اگرچه عمقش يک سانت بيشتر نيست."
حالا بعد از شش هفت سال که از اون موقع می گذره، هنوز نمی دونم در رشته ما بايد آدم سطحی باشه و زياد بدونه، يا کم بدونه و در عمق. اما بهر حال نه فقط حرف اين جناب استاد، که جو دانشکده، دوستهای خوبم، و همه چيژهايي که گذشت، باعث شد که آرام آرام و به تدريج عوض شدم. قبل تر ها اصلا درک نمی کردم که چطور کسی می تونه اينقدر سطحی از موضوعی بگذره. حالا نه تنها می فهمم، خودمم به سادگی و بدون اينکه به چيزی فکر کنم و براش وقت بذارم، از روش می گذرم. از روی بيشتر چيزها...
حجم اطلاعات وارده به آدم اين روز ها اينقدر زياده که مسير عکس رو پيش گرفتن اگه غير ممکن نباشه، خيلی سخته. اما اگه اينجوری هم راضی نشم ، چه بايد بکنم؟ راستی توی قرن بحران اطلاعات، کسی جوابي برای اين سوال پيدا کرده!؟

Tuesday, May 14, 2002

من معمولا هر چند وقت يک بار يک عالم وبلاگ می خونم. اين کار خيلی ضرر داره، چون بدون اينکه متوجه باشم حدود 3-4 ساعت از وقتم ميره. اما خيلی کيف هم داره. امروز توی وبلاگ باکره يه چيزی ديدم که يه دفعه احساس خوبی بهم دست داد. باورتون نمی شه، چيزی به اين سادگی...

منم يه روز توی سر رسيدم نوشته بودم: از وقتی کاپشنت دست منه ، نمی تونم دوستت نداشته باشم...
يک جور احساس حمايت، احساس با تو بودن، يه احساس عجيب.
اون ترکيب رابطه مثل بچه ها و مثل باباها هم که باکره نوشته بود جالب بود. بيانگر نوعی رابطه . البته می تونه بخشی از رابطه هم باشه، يعنی روانشناس ها که اينطور می گن.
خيلی وقته اينجا ننوشتم. دلايل زيادی داشت و داره. اما به هر حال هر روز يه چيزی بود که دلم می خواست در موردش بنويسم. يه روز دلم می خواست از تنهايی بگم. بگم که عاليه. بگم که دنياييه برای خودش.
روز بعدی می خواستم اين شعر والت ويتمن رو بذارم اينجا
آخه فيلم انجمن شاعران مرده رو ديدم.

O Captain! My Captain!

O Captain! My Captain! our fearful trip is done;
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is
won;
The port is near, the bells I hear, the people all exulting,
While follow eyes the steady keel, the vessel grim and
daring:
But O heart! heart! heart!
O the bleeding drops of red,
Where on the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.
O Captain! My Captain! rise up and hear the bells;
Rise up-for you the flag is flung-for you the bugle trills;
For you bouquets and ribbon'd wreaths-for you the shores
a-crowding;
For you they call, the swaying mass, their eager faces
turning:
Here Captain! dear father!
This arm beneath your head;
It is some dream that on the deck,
You've fallen cold and dead.
My Captain does not answer, his lips are pale and still;
My father does not feel my arm, he has no pulse or will;
The ship is anchor'd safe and sound, its voyage closed and

done;
From fearful trip the victor ship comes in with object won:
Exult, O shores, and ring, O bells!
But I with mournful tread,
Walk the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.

Friday, May 10, 2002

از وبلاگ گنگ خوابديده
راستی وظيفه ما در برابر انفجار اطلاعات در دنيای امروز چيست؟ آيا تمام دريچه های ذهن را بگشاييم و به هر تازه واردی خوشامد گوييم؟ و نهايتا تا کجا؟ در زمانی که حجم تمام حافظه های مغناطيسی و غير مغناظيسی موجود در انبوه سايتهای اينترنتی هم کفاف ذخيره و نگهداشت اينهمه اطلاعات و سرچ و جستجو در آنها را نميدهد ذهن محدود و آسيب پذير ما چگونه خواهد توانست؟ و چگونه ميتوان با چنين سرعتی در مورد مفيد يا مضر بودن اطلاعات جديد تصميم گرفت؟ هر اطلاعات جديدی که به ذهن وارد ميشود خصوصا اگر در تضاد با اطلاعت قبلی باشد يک کلنجار و چالش ذهنی را بهمراه دارد و اين اگر چه شيرين اما در بسياری موارد غير ضروری و زمان بر است ...
سوال فوق را من هميشه با خود دارم و هميشه از اينکه اقيانوسی شوم با اطلاعات بسيار متنوع اما با عمق يک بند انگشت نگران بوده ام.

Wednesday, May 08, 2002

والت ويتمن:
ای من، ای زندگی! در ميان اين همه واگويه پرسش، در ميان زنجيره بی پايان بی ايمانان،
در شهرهای آکنده از ابلهان...
ای من ای زندگی!به چه بايد دل خوش داشت؟
...
به اينکه تو اينجايي- که زندگی هست و يگانگی،
که نمايش بزرگ هنوز برجاست،
تا تو هم کلامی بر آن بيفزايی.

(انجمن شاعران مرده)
[] مو.روسری.مو.روسری.پلک های بالايي چشمها،مژه ها.بينی از بالا.سرشونه ها.سينه.شکم. اتوی سرشونه های لباس.

[] قد.هيکل.فرم صورت.چشمها.لبها.بينی.ابروها.پيشونی.موها.هيکل.همه اجزا.تيپ. شکل لباس.نظم و ترتيبش.اتوی لباس.مانتو يا پيرهن.

[] شکم.قد.صورت. چونه.سوراخ بينی.پلکهای پايين چشمها.مژه ها.اتوی شلوار.

چقدر دنيا متفاوته.فقط اگه قدتون فرق کنه. چقدر دنيا متفاته.
-----
- چقدر شلوغه... چقدر آدم توی دنيا هست، نه؟ (منظورش اين بود که چقدر کله می بينم، اين همه کله توی دنيا هست و اينجا؟)
- امم...نمی دونم، خوب معلومه که آدم زياده.ولی چرا ياد اين موضوع افتادی؟ (منظورش اين بود که اين صورتها که من مي بينم، خيلی هم زياد نيستن.)
----
ادامه...
چند روز پيش توی روزنامه مصاحبه ای بود باد علی اشرف درويشيان، و ايشون گفته بودن که نمايشگاه کتاب به اين جهت براشون جالبه، که ناشران شهرستانی هم هستند. امسال با دقت بيشتری ناشران شهرستانی رو نگاه کردم، و جالب بود، ناشران اصفهانی و شيرازی واقعا کتابهای خوبی داشتند. انتشارات نويد شيراز (همون انتشارات گمنام که هاويه ابوتراب خسروی رو چاپ کرده بود برای اولين بار!) کتابهای خيلی خوبی داشت... اصلا انگار کاشف نويسنده های خوب استان فارسه اين انتشارات.
بعضی از ناشر های اصفهانی هم خوب بودند،نشر فردا که کتابهای ادبی و نمايشنامه های خيلی خوبی داشت، و نشر خاک که کتابهای معماری و شهرسازيش خيلی خوب بود. اولی (نويد شيراز) با قيمت های خيلی خوب ، و دومی (اصفهانی ها) با قيمتهای نه چندان خوب و مثل همه جا گرون.
خوندم که نوشته بودند:
نسل 20 و 30... اگه بخوايم بدونيم که بچه ها توی چه حال و هوايي سير می کنن...
عجيبه.برام اين موضوع واضحه.همونقدر که اختلاف بين کتاب هفته و مجله خانوادگی نسل قبلی رو می فهمم. همونطور که اختلاف بين کارنامه و مجله خانواده خودمون رو می فهمم.به همون وضوح هم اختلاف بين جوونهای مختلف اين روزها و وبلاگهاشون رو می فهمم.
پس چرا برای کسی با تجربه و سن بيشتر از من، اين موضوع به اين طريق جالبه؟ انگار فرق هست بين زندگی هر روز و نمود اون.

Saturday, May 04, 2002


اگه بدونين دوستتون بهتون احتياج داره، به حضورتون، ولی کارهای ديگه ای هم داشته باشين، چی رو در اولويت قرار می دين؟ توی ذهن من دوستی تعريفش چيز ديگه است. با تعريفی که من از دوستی دارم جمله قبل بی معنيه.اما شما چی فکر می کنين...؟
چه جوری ميشه و توی چه نوع رفاقتی، کارهای ديگه ای رو به "با دوست بودن" اولويت ميدن؟ (حتی انگار با شرط نانوشته و نا گفته ای!)و برعکس، برای چه دوستيهايی، حتی نه وقتی پای نياز دوست در بينه، اولويت اول هميشه "با دوست بودنه"؟
فيلم ديشب سينما چهار فيلم "ساعات نا اميدی" اثر ويليام وايلر بود(1955) با بازی همفری بوگارت و .فيلم جالبی بود.صحنه پردازی و فيلمبرداری دقيق و خوبی داشت. بازی ها هم عالی بودند.اما از همه چيز جالب تر بخش آخر نقد فيلم بود، که يک قسمتهايي از فيلم ساعات نااميدی اثر چيمينو ساخته شده در سال 0 199. بر اساس همون فيلمنامه(با داستان ژوزف هايس).شايد حدود 10 دقيقه از اين فيلم رو ديدم ، ولی همون ده دقيقه کافی بود.يک فيلم آمريکايي امروز. منتقد می گفت(چه درست) که فيلم وايلر بعد از حدود 50 سال هنوز ديدنيه. اما فيلم دوم که در دهه 90 ساخته شده، الان ديگه چندان جاذبه ای نداره.
فيلم دوم دارای جاذبه های سينمايي امروزی، مثل خشونته. شخصيت پردازيش از فيلم اول خيلی ضعيف تره. و يک چيز ديگه اينکه به نظر من فيلم اول بيشتر به زندگی روزمره يا فرهنگ ما شباهت داشت تا فيلم دوم و به همين دليل دوست داشتنی تر و قابل درک تر بود.
------


سلام،
عجب بارونی بود، عجب هوايی شد، در يک کلام:ماه.
فکر کنم امسال هر وقت هوای شهرمون کثيف ميشه خدا از ته دل بحالمون گريه می کنه و ميشه اينجوری... ولی جدی:مثل اينکه دعاهای من گرفته و ديگه به وسط ارديبهشت رسيديم ، ولی هنوز بارون داريم.
زير باران بايد رفت، اونم با نگار، خوشحال و سرحال ميشه آدم.

------
من يک کار خوب کردم و ديروز دو تا و نصفی کتاب خوندم، فقط بخاطر نمايشگاه و بخاطر انبار کتابهای خونده نشده! و يک فيلم هم ديدم... اينو ميگن زندگی!
"پدرو پارامو رو" خوندم.اثر خوان رولفو.آمريکای لاتين.مکزيک.عالی بود. 13سال قبل از صد سال تنهايي نوشته شده.فضاش به نوعی همون فضا رو تداعی می کنه.اما سبکش فرق داره.شخصيت ها انگار هيچ کدوم وجود خارجی ندارند.داستان از تکه تکه هايی تشکيل شده که با هم يک کل رو تشکيل ميدن، هر چند که از اول رابطه بين اونها رو پيدا کردن چندان ساده نيست.همه اين اجزا به ترتيب زمانی قرار گرفتند، ولی به نوعی آزاد نوشته شدند.ترجمه کتاب از احمد گلشيری ست که ترجمه خوبيست.در ضمن، کتاب از نشر فردا هست.نشر فردا هم کتابهای خيلی خوبی داشت.(من قبلا نمی شناختم اين انتشارات رو...)

------
کتاب دومی که خوندم: مردی که همه چيز همه چيز داشت بود. اينم کتاب خيلی خوبیه. اثر ميگل آنخل آستورياس هست و ترجمه ليلی گلستان. اين همون نويسنده کتاب آقای رئيس جمهوره.در ضمن نوبل ادبيات هم گرفته. ترجمه اش هم که خوب، عاليه. انتشارات کتاب مهناز چاپش کرده، که اگه بشناسين انتشارات خيلی خوبیه.مردی که همه چيز همه چيز داشت يک داستان سورئاله.خود ليلی گلستان در مقدمه دوصفحه ای خواندنيش توصيف خوبی کرده:
اين کتاب ، به يک خواب می ماند،
يک خواب بيدار.
يک بيدار خوابی.
يک بيداری.




Thursday, May 02, 2002

به نظرم سبک نوشتن رو قلم، يا کيبرد تعيين می کنن! يعنی منشاء ش به دست نزديکتره تا به مغز!!
مصداقهای بروز بيماری ای به نام افسردگی متفاوت است. نحوه روبرو شدن و مقاومت در برابر آن هم.
هميشه از سيستمی که با برنامه ريزی يا بدون آن، باعث افسردگی آدمهاست و از آدمهايي که بدون مقاومت تن به اين بيماری می دهند بيزار بودم. به نظرم آنها بی شرف ترين موجودات و اينها ضعيف ترينشان بوندند؛اصلا درک نمی کردم که چرا و چطور...
امروز فکر می کنم معنی اين بيماری را با دريافت مستقيم می دانم
وقتی واقعا برايت مهم نباشد که باشی يا نباشی و چگونه باشی. وقتی حضور يا عدم حضور ديگران برايت آنقدر بی اهميت باشد؛
وقتی احساس گرسنگی ات کم کم از بين برود؛ و فقط نياز به خواب احساس کنی و خواب
و اين بيماری به سرعت پيش می رود، نمی توانم برای بر طرف شدن آن و تمام شده دوره اش (اگر دوره ای باشد!) مفری تصور کنم
اشک راه خود را آسان پيدا می کند و ملاحظه کاملا بی معنيست. هيچ لحظه ای با لحظه ديگر تفاوت ندارد.
اما سوال همچنان پابرجاست. چطور شد که آمد؟ از کی؟ از آن روز که با فرخنده بودم شايد. اگرچه منتقد بی چون و چرای او بودم.
چرا،چرا احساس می کنم که هيچ موجود زنده ای رابطه ای با من ندارد و من هم با هيچ کس. شايد تجربه ناموفق پايان آن روز. شايد ناراضی بودن پی در پی از موقعيتم.

شايد هم روزهای گذشته محبت آنچنان دست نيافتنی بوده که آغازگر اين رکود شده است. و من تنها بی اهميت گذشتم. بی تلاش برای جلبش، شايد که تکرار بی نتيجه سخت است. سخت.
اما آن شب که با پدرم دعوا کرديم و آنقدر سرد و بی احساس بد گفتيم، ساعتها دنبال عکسی گشتم. عکسی که فردايش پيدا کردم و الان، درست روبرويم بر ديوار اتاقم است. در آن نازلی چند ماهه دراز کشيده کنار پدر و در چهره پدر لبخند و عشقی بی پايان است.(بوده...بوده...) از داشتن من شاد است.
چرا در اين فضا قرار گرفته ام، چرا ميل دارم به همه چيز دامن بزنم و تا انتها بروم.. شايد هنوز و بيهوده در امتداد بدست آوردن محبتی که نيست.
در عين حال حصاری به دور خود کشيده ام که نزديک تر ها سخت تر می توانند از آن عبور کنند.
در آخر همه اين حرفها به همان اندازه که برای شما بي اهميت است، برای خودم هم هست.
دنيای خواب شيرين تر از دنيای بيداری است. حتی آرتين که يک سال بود نديده بودمش وقتی حس می کند تنها هستم، دستش را پشتم می گذارد و مدتها به همان حال همراهی ام می کند. حامی مهربان.

نمی دانم چرا احساس کردم گرمارودی با همچون من بوده...
فيلم فيلادلفيا رو بعد از مدتها که روی هاردم بود، ديدم.بازی تام هنکس خيلی خوب بود، اما واقعا فيلمهای آمريکايي، مخصوصا مايه دارهاشون، انگار فقط برای تبليغات خاص ساخته ميشن و بس. هوموسکچوال (خدا منو ببخشه که بخاطر تنبلی اين بلا رو سر فارسی آوردم)
ايدز بيماريست، کسی که ايدز دارد مجرم نيست،درست. اما نوع نگاه اين فيلم فقط خاص فيلمهای آمريکايي است.

نمايشگاه:
از بخش ارزی من فقط يک کتاب می خواستم. کتابی که توی نمايشگاه وزارت علوم تموم شده بود و نتونسته بودم بخرم. امروز صبح زود ساعت هشت راهی نمايشگاه شدم و فکر کردم حتما می تونم کتاب رو بخرم. اما خير! کتاب تموم شده بود! باورتون ميشه؟ به انتشارات سر زدم، مسئولش گفت که فقط 15 تا از اين کتاب آورده بوديم که ديروز همه اش تموم شد... اينو می گن برنامه ريزی! بعد هم خودش گفت : اشتباه کرديم! اگه صد تا هم از اين کتاب سفارش داده بوديم به وسط نمايشگاه نمی رسيد!!!
-----
به خودم قول داده بودم که برای خودم کتاب نخرم. ولی غرفه ها رو می خواستم نگاه کنم ، شايد برای اينکه دلم بسوزه و به دنيای کتاب خوندن برگردم... اما زدم زير قولم. يک کم، يعنی سه تا کتاب برای خودم خريدم! عوضش وقتی اومدم خونه احساس نمايشگاه رفتن رو، نه مثل هر سال(با پلاستيک های پر از کتاب)، ولی يک کم داشتم...
-----
نشر ماه ريز يک کار عجيب کرده. نوار هم پخش کرده. يک نوار خوب توی کارها پيدا ميشه: به اسم پل پنهان قطعاتی از موسيقی قرون وسطی، رنسانس و ايران. گروه کنستانتينوپل. سرپرست و تنظيم کننده قطعات: کيا طبسيان. سازها تلفيقی هستند از سازهای غربی و شرقی و سنتی. قطعات از قرون وسطی اروپا، موسيقی اوايل رنسانس فرانسه و موسيقی رنسانس اسپانيا انتخاب شدن. کار جديديه و در ضمن، کار خوبی هم هست. پيشنهادش می کنم...

Wednesday, May 01, 2002

صفحه ام رو طراحی می کنم ... ، در اولين فرصت.
مدتيه بدنم رو خيلی احساس می کنم. هميشه يادمه که هست. اجزاء بدنم هستند. مثل يک سری مزاحم! همش دلشون می خواد ولو بشن. زياد به اختيار من نيستن، انگار نه انگار که مثلا کنترلشون دست منه! هر تصميمی که می گيرم، انگار که برای خودم گرفتم !! چون بدنم هر کار دلش بخواد می کنه... همينه که خيلی احساسش می کنم. دستام مثل دو تا وزنه از دو طرف بدنم آويزون شدن. سرم روی گردنم شل و وله . همش بايد مواظبش باشم که خم نشه.زبونم درست نمی چرخه. يا اصلا حرف نمی زنه؛ يا اينقدر منت می ذاره سرم که همه می فهمن ... پاهام از همه فرمانبردارترن، ولی اونام مثل هميشه نيستن... همش دلشون می خواد افقی باشن به جای عمودی.

نمی دونم، شايدم بيچاره ها اعضا بدنم حق دارن. خيلی وقته بهشون نرسيدم... معنی لذت رو هم يادشون رفته...
شايدم بخاطر همينه که مغزم فکر کردنش نمياد.. اونم همش طفره می ره...
امروز رفتم نمايشگاه کتاب. البته تقريبا فقط بخش فروش ارزی رو ديدم. نسبت به نمايشگاههای تخصصی که چند ساليه در نيمه دوم سال برگزار ميشه و فقط مخصوص دانشجوهاست، اصلا خوب نبود. تنوع کتاب کمتر بود، و قيمت ها هم که مسلما گرونتر. دلار 170 تومن کجا و دلار 250 تا 400 تومن کجا...
صف کارت سبز هم خيلی شلوغ بود. راستی، يک بخش بود که من سالهای پيش نديده بودم، کارت سبز برای محصلان حوزه. که هم رده هيات علمی و اهل قلم گويا حساب می شدن...
فعلا همين. راستی... اين قرار نمايشگاه بلاگر ها که صحبتش بود ، چی شد؟!
برای من نوشتن که نوشته هام سخت خونده ميشه. بخاطر رنگ بک گراند. و ياد آوری کردن که مهمترين چيز در طراحی صفحه اينکه که نوشته ها راحت خونده بشن. قبول دارم. اما سايز فونت هم موثر باشه؟! بهر حال سايز فونت رو عوض کردم فعلا. اگه به نظر شما هنوز خوب نيست، صفحه رو هم عوض می کنم . و در ضمن : متشکر
چقدر و ب ل ا گ . . .
عجيبه که همه چيز توی دنيا فرق می کنه وقتی سرت درد می کنه... من زياد نمی دونستم! وقتی سرت درد می کنه ، آدما حرفهای عجيب می زنن، حرفهای بی ربط، هيچ کدوم از حرفهاشون و کارهاشون هيچ ربطی به تو نداره. اصلا چرا باهات حرف می زنن؟
امشب با سردرد خوابيدم، وقتی خوب شدم يک نفر بجای همه حرفهای بی ربط ديگه ، توی خواب، بهم گفت که همه چيز منی... توی خواب احساس عجيبی بود، فرق داشت ...