Monday, April 29, 2002

من برای چي می خوام تز بدم؟! که خودمو اثبات کنم؟ يا بايد توی تز جهت حل مشکلات جامعه(!) قدم برداشته باشم؟ يا اصلا حل مشکلات خودم!؟
مدرک که خوب جای بحث نداره!
فرهنگ به من گفته بود که دلتنگستان رو بخونم. همه اش رو بخونم! کی حوصله داشت... توی اين همه وبلاگ... به هر کدوم يک نگاه بندازی تموم ميشه روزت! اما ديروز داشتم وبلاگ ها رو يه نگاهی می کردم. يک سر هم زدم دلتنگستان! آخ آخ، چشمتون روز بد نبينه... راست می گفت. ديرم شد! ولی همه اش رو خوندم. همه اش رو نپسنديدم، ولی تنها وبلاگی بود (جز دوستام) که منو نگه داشت که تا تهش رو بخونم! اينو ميگن وبلاگ...
(همين الان البته دوباره چکش کردم! از ديروز صبح تا حالا کلی اضافه شده بهش!!!) فقط معنی اون "کسر شان" رو من نفهميدم.... يعنی چی؟! بهش نمی اومد...
به من گفتن توی اين يک سال چه کار می کردی پس؟! گفتن خجالت نمی کشی...؟ ای بابا ، اينجوريا هم نبوده ديگه... يک پروژه 7 داشتيم با اتريشيها، ايناهاش!
در ضمن، يک پروژه شهری پدر درآر داشتيم با دکتر گلکار، که خدا خيرش دهاد! که کلی طول کشيد... حالا درسته، سرجمع يه عالم کم کاريه...
سلام،
من يک نمايش عروسکی ديدم به اسم " تنهاترين زيبای مرده ". مژگان منو برد. راستش رو بخواين تا قبل از اين اصلا نمی دونستم نمايش عروسکی چی هست! بخاطر همين هم رفتم! فکر می کردم که الان يک سکو می بينم که از پشتش چند تا عروسک گردون عروسک ها رو می گردونن! راستش رو بخواين فکر نمی کردم چيز جالبی باشه نمايش عروسکی... ولی وقتی يک دانشجوی تاتر به آدم بگه کار خوبيه، خوب آدم وسوسه ميشه ببينه اصلا نمايش عروسکی چيه... بهر حال من ديدم و فهميدم!
خيلی جالب بود. با نور و رنگ خيلی خوب کار کرده بودند. نمايشنامه هم بد نبود. که البته کار فيلچر بود. (متاسفم، خط روی خط افتاده) چقدر اسم نمايشنامه بيشتر بهش می اومد. ضمنا کارگردان راديويی ش هم ژاله علو بوده. اگه کسی حوصله و قت داره، توی تالار هنر اجرا می شه.

بعد از تاتر، يه اتفاق عجيب برام افتاد! گم شدم! توی تاريکی ساعت 9 شب توی خيابون ها راه می رفتم و هر چی می رفتم ماشين رو پيدا نمی کردم... نمی تونستم بفهمم خيابونی که توش پارک کردم کجاست... (از کسی هم نمی تونستم کمک بگيرم ، چون اسم خيابون رو نمی دونستم!) حس عجيبی داره گم شدن. گاهی يه جور خلسه . مخصوصا وقتی آدمهای اطرافت هی يادت نيارن که توی تاريکی تنها توی خيابون چه کار می کنی... بهر حال وقتی ماشين غراضه ام رو ديدم کلی خوشحال شدم! اصلا از غراضگيش هم کيف کردم!!!

Sunday, April 28, 2002

همش تقصير شماهاست... مدت زيادی نبود که برنامه ام نسبتا خوب و مرتب شده بود، ديگه از 1 و 2 بيشتر بيدار نمی موندم، اما خوندن وبلاگهای مختلف (که هر کدوم رو يک نگاه بندازی شبت صبح شده ، از بس زياد هستن) برنامه ام رو کلا به هم ريخته!
تازه... اينقدر وبلاگ زياده که نمی تونم تصميم بگيرم کدوها رو دنبال کنم. هم زياد، هم متنوع... يادمه پاييز پارسال حتی ، خيلی کمتر از اينها بود وبلاگ فارسی...
در عوض ديروز بيدار نموندم، امروز هم با بابام رفتم پارک ، که خيلی خوب بود... کامپيوتر هم آدم رو به نوعی ديوونه می کنه ها... راستی... بابام با پنجاه و پنج سال سن از من پرانرژی تر و سرحال تره! چرا؟
G1 رو شدمgutem .راضی نيستم. اگه چيزی به اسم اسعتداد وجود داشته باشه، من زبانش رو زياد ندارم! اگر چه توی نظريه انقلابی من چنين چيزی وجود نداره !
منم دلم برای قرار های شرايتون تنگ شده... از اون بيشتر برای جمعی که باشه و بخواد که بازم با هم بخونيم و ،،، قرار نمايشگاه کتاب رو هم موافقم. منتها ميگم برای خبر دادن به يک ايميل خبری روز و ساعت اکتفا کنيم... هر کس تونست و خواست بياد... مي بينی الميرا، روزگاری شده ها... همه درگير چيزی هستن به اسم زندگی (!) يادش بخير اون روزايي که وقت داشتيم قرار هتل شرايتون بذاريم و صحبت کنيم و کتاب بخونيم و اينا...
راستی 2شنبه مثل اينکه ژوژمان (فارسيش اينه يا با ج؟) شيداست.
و يه راستي ديگه : چرا سقف خريد دانشجوها و اساتيد رو توی نمايشگاه کتاب از نصف هم کمتر کردن؟ با سقف خريد ما که از کتابهای تخصصي مون فقط ميشه يک الی دو تا کتاب خريد!
اين وبلاگهای فارسی و وبلاگ نويسها هم دنيايي دارن ها... دوستي می گفت تخليه. نمی دونم، شايد. بعضی هاشون رو که می خونم فکر می کنم راس ميگه. وبلاگ يعنی اينجا بنويسين ، خالی بشين، صداتون هم در نياد! زندگيتونو بکنين! همينه که هست !
سلام ,
بالاخره ما تصميم گرفتيم موضوع تزمون رو مشخص کنيم. تا دو هفته ديگه. اونم وقتی حدود يک ساله که موضوع تزمون معلقه و هيچ تصميمی براش نگرفتيم.
اين يعنی توی اين دو هفته کار و فکر. کتاب و کتابخونه. استاد و مشورت.
بزرگترين مشکل من توی زندگی می دونين چيه؟ تمرکزم رو از دست دادم و اين رکود همينطور هم ادامه داره ... نمی دونم که به کجا ختم می شه! البته خوب اگه اينطور ادامه پيدا کنه که به فراموشی و آلزايمر ختم می شه! و نمی دونم که راه چاره اش، اونم راه چاره سريعش چيه...
بهر حال اين روزا وقتشه که دوباره سعی کنم... انگار بعد از مدتها... قديما معمولا راه فکر کردن من از نوشتن می گذشت.

Friday, April 26, 2002

به نظر شما، ميشه يک نفر رو قبول نداشت، اما دوست داشت!؟ يعنی ميشه که شما کسی رو به عنوان يک شخص مستقل با عقايد خودش نپذيرفته باشين، ولی اونو دوست داشته باشين؟ اين که هيچ کس پيدا نمی شه که آدم همه چيزش رو بپسنده مسلمه و موضوع جداييه.
چرا بايد کسی فکر کنه حق داره هم به جای خودش، هم به جای يک نفر ديگه فکر کنه و عقيده داشته باشه...؟
آغاز هر مشکلی اصلا همينجاست... نيست؟
من امشب رفتم تالار وحدت و برنامه ارکستر سمفونيک تهران رو ديدم. رهبرش ادو ميچيچ (چه اسم سختی) يک رهبر اتريشی بود. ضمنا گروه کر هم بود به رهبری موسسيان. مس سل ماژر شوبرت رو اجرا کردن، مرثيه برامس و اگمونت بهتوون. هر سه تاش خوب بود، ولی خوب اگمونت بتهوون فوق العاده ست... اجرا هم بد نبود.
خبر خوب هم اينکه چکناواريان می خواد با ارکستر ارمنستان برنامه اجرا کنه توی تالار وحدت. اونم ده شب پشت سر هم ...شيرين و فرهاد.
سلام ،
نمی دونم سينما چهار رو چقدر مي شناسين. فيلمهای منتخبي رو پخش می کنه و ميشه گفت خيلی برنامه خوبيه. امشب فيلم دايره کامل رو پخش کرد. راجع به جنگ بوسنی بود. فيلم خيلی خوبی بود. آخر برنامه نقد و بررسی داشت که اين دفعه نقدش هم نسبتا خوب بود. از چيزی که لذت بردم توی اين فيلم فيلمبرداری خوبش بود. ضمنا تلفيق خوبی بود از واقعيت نمايي و استعاره نمايي. يک ترکيب موفق. ديگه اينکه چون شخصيت اصلی فيلم يک شاعر بود، تصوير رو هر جا خواسته بودن با شعر مخلوط کرده بودند که اونم (بر خلاف اکثر مواقع) ترکيب خوبی بود.

ديگر برای من هيچ اتفاقی نمی تواند بيافتد. چه خوب ، چه بد
...
باور کنيم که مرگ همه چيز را از ما می گيرد
...
تاريکی ، تاريکی ، ت ا ر ی ک ی

Thursday, April 25, 2002

سحر بهش گرين کارت افتاد توی لاتاری. فقط توی خانواده ما تا بحال 6-7 نفری گرين کارت بردن... اين يعنی که خوش شانس بودن خيلی يا يعنی تعداد گرين کارتهايي که توی لاتاری ميدن اينقدر زياده!؟
امشب از ساعت8 به بعد کلی به من خوش گذشت ... آدم اين همه کادو بگيره خيلی خوشحال کننده است ! حتی اگه 10 روز از تولدش گذشته باشه! تازه، پيتزاش هم خيلی خوشمزه بود!

ولی شايد يک قسمت خيلی مهمش حرف امنيت و زندگی پرهيجان بود، با خوبترين دوست. برای من از اون مهمتر راستش، يک صدای پرهيجان بود که خيلی دوستش دارم ، حتی اگه از هيجان صحبت کنه، عين امنيته اين صدا.

امشب امين گفت برای وبلاگم کنتر بذارم. به اين موضوع فکر کرده بودم خودم. اما ديدم يک درگيری ايجاد می کنه که من بخاطر اون اينجا نيستم. نمی گم برام مهم نيست چند تا خواننده دارم. اتفاقا خيلی هم برام جالبه بدونم. ولی خيلی مهم تر از اون، اينه که بدون اينجور قيدهای اضافی بنويسم و مخاطب خاص خودم رو پيدا کنم. ولی هنوز جز دو سه تا وبلاگ، وبلاگی نيست که خودم جزو خواننده های هميشگيش شده باشم.

راستی ... وبلاگ محمد رو دوست دارم.
در ضمن يک نوشته الميرايي خوندم : مرگ بر آمريکا! حس آشنا و مشترک... ثباتش رو هم که انگار خودم نوشتم!
به خاطر يادداشت های قبلی رسيدم به حرف ازدواج. چرا حل شده...

گفتم: من وابستگی رو خيلی دوست دارم. در ضمن عاشق مالکيت هستم. اصلا من يک آدم کاملا زمينی هستم. با اعتقادهای خاص. اين که من وابستگي و مالکيت رو دوست دارم چيز عجيبی نيست. همه دوست دارن. اما اينکه من اينو فهميدم و جرات کردم که بلند بگم، چيز جديديه. چرا همه دلشون می خواد جور ديگه ای وانمود کنن؟ من اسمش رو می ذارم وانمود. ولی مشکات نظرش اين نيست.
چرا خيلي آدما دلشون می خواد که وانمود کنن از وابستگی بدشون مياد؟ عاشق استقلال مطلق و رهايي و تنوع طلبی و آزادی از قيد هر مالکيتی هستند؟

ديشب با يک دوست خوب حرف زدم. حرف زدن بيشتر از نوشتن گاهی علت تفکره.با آدمهای خيلی خاص البته. می خواستم بعضی حرفهامون رو بنويسم. با اجازه دوست خوبم. فقط قبلش بگم: به نظرم اگه کسی تصميم بگيره که از ايران بره، مساله گوجه سبز مساله ايه که حتما بايد بهش فکر کرده باشه.

Wednesday, April 24, 2002

امشب خونه ی مريم بودم. واقعا مهمونی خوبی بود. چون همه خيلی راحت بودن و البته يه جورايی يک دست. علاقه ام به زمان هايي که لازم نيست مغزم کار کنه و همه چيز خود به خود خوبه داره هر روز بيشتر ميشه. معنيش چيه؟ خيلی چيزها. اتفاقی که هميشه در مورد ديگران ازش متنفر بودم، الان در مورد خودم دوست داشتنيه ! به هر حال امشب من زندگی رو دوست داشتم ...

Tuesday, April 23, 2002

حتما براتون پيش اومده که راجع به يک موضوعی فکر کرده باشين، بحث کرده باشين، خونده باشين و اصلا" اون فيلد(فارسيش چيه؟) براتون بسته شده باشه. سالها قبل برای من يک فيلد بسته شد. هيچ وقت بعد از اون نه بحثی از اين گروه، و نه هيچ جور چيزی توجهم رو جلب نمی کرد. غير قابل درک بود و مال دنيای من نبود. ديشب توی وبلاگ ها بازم به همون موضوع برخوردم. زياد هم. راستش اصلا حوصله خوندن رو نداشتم... يک خط در ميون می خوندم(اصلا چرا می خوندم؟ چون مي خوام بدونم توی دنيای اطرافم کی زندگی می کنه و ...) اما يک دفعه يک پاراگراف توجهم رو جلب کرد. از پينکفلويديش :

...‌ اگه نرم جامعه مجبورمون نميکرد و اين سنت تحميلي نبود، بازم دلتون مي خواست ازدواج کنين؟ اگه آره، هدفتون از اين کار چيه؟
به نظر منه حقير ازدواج يه جور اعلام مالکيته: من ماله توام و تو ماله مني! يعني اگه ميخواين ازدواج کنين ديگه واقعا بايد به نتيجه رسيده باشين که ماله طرف هستين،‌ عيب هاش رو حسن ببينين، اگه اين نه، حداقل تحملشون رو کاملا داشته باشين، بدونين فداکاري و گذشت يعني چي. هر شب در کنار يکي به خواب رفتن و دوباره فردا صبحش با ديدن روي اون روز رو شروع کردن تا آخر عمرتون يعني چي. اگه اينا رو نميفهمين که اصلا چرا مي خواين ازدواج کنين؟؟؟؟؟

آره، موضوع مال سالها قبله. مال جوونيهام. چرا اين پاراگراف توجهم رو جلب کرد؟ برای من اين موضوع هرگز موضوع فکری نخواهد بود. نه به اين شکل. اما آدم گاهی بعد از مدتها به خودش مياد... صحبت از زندگيه... چه سخت.

من يک دفعه فهميدم که وبلاگ يعنی چي و اعتياد به وبلاگ چيه. من ديشب تازه فهميدم جريان از چه قراره... يک دوست هم پيدا کردم که احساس کردم خودمم! يک اتفاق جالب ديگه هم افتاد، اونم اينکه فهميدم چقدر از خيلی دوستام دور هستم...

از همه اين حرفها که بگذريم، يک نگاهی به اين بندازين. عاليه. اين رو مشکات توی وبلاگش نوشته بود.

Monday, April 22, 2002

ميگه آدمها وقتی به هدفشون نمی رسن، سرخورده ميشن، اما وقتی به هدفشون می رسن، خيلی بيشتر سرخورده ميشن...
وقتی اکثر مردم توی يک نوع رفتار مشابه هستن، نمی شه به اون رفتار گفت بيماری! اما حالا که مردم به عاقلترين ها ميگن ديوونه، منم به اين رفتار ميگم بيماری.. آدم بايد بتونه از رسيدن به يک هدف لذت ببره. لذت کوتاه مدت اما عميق... به اندازه ای که بتونه کلی انرژی جمع کنه برای هدفهای بعديش.
زندگی يعنی اين. " همه اينطورين ، نميشه جور ديگه ای بود و ... " و اين حرفها، حرف آدمهای دسته شما نيست!
فکرم حتی اونقدر متمرکز نيست که از قانون منع ورود ايرانيها به آمريکا يک تحليل شخصی داشته باشم. (مدتهاست نه متمرکزم نه تحليل دارم!) نه تنها تاثيرش رو روی جامعه نمی تونم دقيقا بررسی کنم، بلکه حتی روی زندگی شخصی خودم هم نمی تونم!
عجيبه ، با اينکه مصر بودم که بعد از تز سعی کنم برای ادامه تحصيل يا کار برم آمريکا، اما وقتی اين خبر رو توی تلويزيون شنيدم مثل اين بود که قيمت جديد هويج رو بهم بگن!... اين يعنی بی تفاوتی؟! نمی دونم. برام واقعا مهم نيست... اينجا يا اونجا! حتی اگه اين رو شرايط خارجی تحميل کرده باشه... اصلا شايدم بايد بگم دستشون درد نکنه که تکليف ما رو روشن کردن تا ديگه توی دردسر اضافه نيافتيم! گرچه زندگی خيلی آدمها و حتی خيلی دوستهام رو اين قانون عوض می کنه. ولی عوضش جلوی صادرات مغز رو هم تا حدی مي گيره. علی پيروز توی وبلاگش نوشته بود صادرات مغز ما سالانه.سه برابر درآمد حاصل از صادرات نفتی و غير نفتيه. يعنی 38 ميليارد دلار. البته نمی دونم مغز رو کيلويي چند حساب کردن(!) ولی بهر حال فاجعه است!
گنجايش مغزم تازگی ها کم شده. هميشه فکر می کردم آدمهای موفق و باهوش می تونن همزمان کارهاشون رو انجام بدن. اما من اين روزا اگه فکرم مشغول قراردادی باشه که داريم با دانشگاه می بنديم، ديگه نمی تونم به تزم فکر کنم. وقتی نگران تز هستم، حتی نمی تونم هيچ کتابی بخونم. حتی اگه برای هيچ کدوم از کارهای مذبور انگشت مبارک رو هم نجنبونم!
سلام،
10 روز ديگه نمايشگاه کتاب شروع ميشه! اما من بيشتر کتابهايي رو که پارسال خريدم هنوز نخوندم! دلم می خواد به خودم قول بدم هر يک کتابی که خوندم اجازه دارم يک کتاب بخرم... اما نمايشگاه کتاب اونقدر وسوسه انگيزه که گذشتن و نگاه کردن و نخريدن کار سختيه ...
سلام!
راستش من هنوز نتونستم با وبلاگم کنار بيام... قبل از درست کردنش کلی فکر داشتم براش... ولی الان موقع نوشتن هر نوشته ای اينقدر اين دست و اون دست می کنم که آخرش ترجيح می دم از خيرش بگذرم! آخه هنوز برام جديده... نه مثل انجمن های قديمی بی بی اس و ميلينگ ليستهای جديدتر(!) محل بحث و تبادل نظره، نه مثل دفتر خود آدم؛ شخصی. وبلاگهای زيادی رو هم نديدم هنوز... اما توی همين تعداد کم، کلی تنوع برخورد وجود داشت! نمونه اش، همين چند تا دوستم که نوشتم...
به هر حال می دونم که اصل بر ارتباطه اينجا. و همين کار رو برای من يک کم مشکل می کنه. گرچه همونطور که قبلا نوشتم به نظر من مهمترينه.

يک موضوع ديگه! نظر شما راجع به رسم الخط صحيح فارسی چيه؟ حالا که اينترنت به سرعت فراگير ميشه و فارسی نويسی در اينترنت هم به تبع اون..؟ و به نظر شما، اصلا عاميانه نوشتن، برای ديگران، صحيح هست؟ يا مثل تاثير عجيبی که زبان نسل جديد، روی فارسی گذاشته ، مخربه؟

Friday, April 19, 2002

يادم رفت اسم دوستای خوب قديميم رو بگم... چقدر لذت داره نوشته های دوستات رو بخونی... تجديد خاطرات شايد؟ (البته اسماشون رو مي نويسم توی ليست ثابت به زودی) مشکات ؛ الميرا ؛ امين ؛ نيما ؛ علی ؛ و احمد. وبلاگ دوست ديگه ای رو هنوز کشف نکردم. اما فکر کنم با خوندن وبلاگها دوست های ديگه ای رو کشف کنم!
راستی... ديدين اين بازی روزگار رو؟! الميرا گدفلای ما شد ديسکانکتت و خرمگس شد يکي ديگه ... ای بابا ....

Thursday, April 18, 2002

فرخنده دختر ماهيه. اگرچه زياد نشناخته بودمش. خيلی کم آورده بودم جلوش. احساس ضعف مي کردم. تناقض های وحشتناک داره نسل ما رو نابود مي کنه. مدتها بود چيزی اينطور فکرم رو خسته نکرده بود... انگار مدتها بود اصلا فکر نکرده بودم... تکليف نسل سوخته ما چيه...
خوندن نوشته های شما بود که وسوسه ساختن اين صفحه رو ايجاد کرد...

Wednesday, April 17, 2002

...نزديک ترين به من. معلول بی واسطه من. تراوش های ذهنم...
چطور می توان همه را نه تنها در حضور ديگران، گاهی فقط برای ديگران آشکار کرد...؟
از من فاصله خواهند گرفت. اما رابطه ايجاد می کند. که با نگاهی؛ معنای زندگيم است و هميشه ، دليل پويايي.
بالاخره يه چيزی شد... اصلاح صفحه و لينکهای سمت چپ و اينا باشه به تدريج اضافه می کنم... فقط يک لينک رو فعلا درست کردم که يک پروژه گروهی من و دوستام هست. شرکت در يک مسابقه معماری بين دانشگاه ما و دانشگاه TU وين در اتريش.
علی پيروز بهم ياد داد که توی تمپلت چجوری بايد فارسی بنويسم. همينجا ازش تشکر می کنم...
فعلا همين

Wednesday, April 10, 2002

من يک مقدار نسبتا زيادی با بلاگر مشکل دارم... البته اولشه. ولی بهر حال عجيبه ... نمي دونم بقيه هم همينقدر مشکل دارن يا نه... يه چيز ديگه هم هست... وقت نمی کنم صفحه ام رو طراحی کنم اين روزها... فکر کنم همينجوری ساده شروعش کنم تا ببينم چی ميشه بعدا.... تا بعد.

Monday, April 08, 2002

اين بلاگر منو کشت! دوباره امتحان می کنيم!