Sunday, December 30, 2007
Sunday, December 02, 2007
منبع عکسها: سایت نمایشگاههای تیت مدرن و طراحی لندن
Friday, November 02, 2007
دوم. آخر هفته گذشته از طرف شرکت برای یک نمایشگاه رفتم نیوکاسل. شهر قشنگیه. فرصت زیادی برای گشتن توی شهر نبود البته؛ فقط یکی دو ساعتی کنار رودخونه قدم زدیم. من همش منتظر بودم یک نشونه ای از معدن وصنعت و اینا ببینم؛ ولی بجاش تا دلتون بخواد بار بود و نایت کلاب و انواع و اقسام مراکز خوش گذرونی و عیاشی. توی این گردش کوتاه یک سری هم به سیج زدیم؛ ولی دوربینم باتری نداشت و عجله هم داشتیم؛ شرمنده دوستان معمار. به خودم قول دادم حتما یک بار تفریحی برم نیوکاسل و برای یک اجرا برم سیج؛ بعدم یک گزارش کامل تصویری ازش تهیه کنم؛ در عوض خوبی این سفر این بود که نمایشگاه توی سنت-جیمز-پارک که استادیوم نیوکاسل یونایتد هست برگزار شد و منم از فرصت استفاده کردم و برای اولین بار یک استادیوم فوتبال درست حسابی رو اینجا دیدم. البته خالی! قرار بود همون شب توش مسابقه برگزار بشه و داشتن آماده اش می کردن؛ به هر حال کلی چسبید دیدن ورزشگاه به اون عظمت
سوم. اتفاق دلگیر کننده ای که توی این سفر افتاد این بود که توی نمایشگاه یک دانشجوی ایرانی اومد غرفه ما. من حواسم نبود و داشتم با یک نفر دیگه صحبت می کردم؛ از میونه صحبت هاش توجهم جلب شد بهش؛ چون دیدم میون حرفهاش گفت ایران. داشت در واقع برای پیدا کردن کار توی زمینه فن آوری اطلاعات صحبت می کرد با همکارم و می گفت که کارش خیلی خوبه و خودش دفتر مشاور خودش رو توی ایران داره و ... درست که دقت کردم دیدم ایشون یکی از رتبه های یک و نیم رقمی کنکور بوده (یعنی دو رقمی خیلی نزدیک یک رقمی) که فارق التحصیل شریفه و تمام حرفهاش راجع به سابقه کارش هم درست بود؛
واقعا غصه م شد که وضعمون طوری شده که کسی با این شرایط دلش می خواد هر جور شده توی شرکتی کار کنه مثلا مثل شرکت ما که با اینکه شرکت مشاور در انواع زمینه هاست؛ ولی اتفاقا بخش فن آوری اطلاعاتش خیلی قوی نیست؛ چون بیشتر روی زمینه ساختمان سازی متمرکزه و اون بخش هاش قوی تره
از فکر اینکه شرایط ایجاب کرده که خیلی از ایرانی ها راضی باشن هر جوری شده کار پیدا کنن اینجا، هر کاری، دلگیر شدم؛ بدیش اینه که اینجا گاهی خیلی که تعریف کنی از خودت و سوابقت تاثیر منفی داره
منم خودم دو سال پیش این رو کم و بیش تجربه کردم؛ ویزام دانشجویی بود و دوست داشتم اینجا کار کنم؛ از ماه های اولی که شروع کردم به درس خوندن هم زمان برای پیدا کردن کار هم اقدام کردم. ولی چند تا شرکت با وجود رتبه پایین کنکور و معدل خوب دانشگاه و سابقه تحقیق وکاری که داشتم تقاضام رو رد کردن. کار پیدا کردن بدون اجازه کار اینجا یک مقدار دردسر داره. در مورد من نهایتا همون چیزی شد که می خواستم؛ ولی توی نیوکاسل کلی این موضوع دلگیرم کرد. بدیش این بود که چون من نماینده شرکت بودم اونجا نمی تونستم با اون آدم شخصی و جدا صحبت کنم ؛ کاری که واقعا دلم می خواست بکنم و یک کم بهش از تجربه خودم بگم ...نشد
چهارم. سر تحریم های اخیر من زودتر خبر داشتم از خانواده ام، بردارم گفت ا؟ جدی؟ من نشنیدم هنوز کسی توی ایران نگفته و اینجا اخبار و همه بحث های برای مدت کوتاهی مترکز بود روی اثر تشدید تحریم روی ایران؛
پنجم. قیصر امین پور رو دوست داشتم؛ حیف...؛
ششم. دور زندگی تنده و فرصت برای نوشتن کم و حرف زیاد... یک شب هم که برای نوشتن آدم وقت میذاره باید نگران کم خوابی و فردا و کار باشه و ...؛
هفتم. اگه آلمه خانوم سر کشید به اینجا لطفا به من خبر بده که کار پنجولانه اش دارم
Friday, October 12, 2007
داخل پرانتز : زمانی که من دبستانی بودم معلم ها نماینده کلاس را انتخاب می کردند، شباهتها به رده های دیگه جالب نیست به نظرتون؟ راستی الان هم همینطوره؟ معلم ها نماینده رو انتخاب میکنند؟؛
چرا دموکراسی فقط به این ده فیلم محدود نمی شود. هم زمان در روزنامه هایی مصاحبه هایی با افراد مختلف صورت می گیرد با ده سوال در مورد دموکراسی. راستش من از این لیست سوال ها خیلی خوشم نیامد؛ با این وجود صفحه چرا دموکراسی را ببینید. ارزش دیدن دارد؛
Sunday, October 07, 2007
Thursday, September 20, 2007
Saturday, September 15, 2007
مسئولین درجه اول آمریکا و انگلیس میان از ملت ایران معذرت خواهی می کنن به خاطر دخالتشون؛ کلی مقاله چاپ میشه با استناد به اظهارات دست اندرکاران اصلی، اون وقت عده ای ایرانی! به خودشون این حق و این جرات رو میدن که کل ماجرا رو با استدلالهای بسیار سست و بی بنیاد زیر سوال ببرن و بازخوانی کنن تا انگلیس و آمریکا رو از معرض اتهام برهانند... ؛
و اما هادی خرسندی: چند روز پیش در صدای آمریکا برنامه داشت و راستش من از بعضی بخشهای برنامه خوشم هم نیومد، (مشخصا با نگاهش به اصلاح طلبان موافق نیستم) ولی خوب برنامه طنز خوبی بود؛ بخصوص که یک شعر خوند به اسم نوه جون که برای نوه اش که در بیست و هشت مرداد به دنیا اومده سروده و حسابی به برنامه بیست و هشت مرداد صدای آمریکا نقد کرده که فکر می کنم صدای آمریکا از دستش در رفت و پخش شد
انگلیس میگه و آمریکا میگه مادلن البرایت میگه سیا میگه
میگن اون سال کودتا شد واقعاً طبق برنامهی ما شد واقعاً
حالا یک عدهای حاشا میکنن سر اون دبه و دعوا میکنن
پرچم دروغشون رفته هوا وسط پرچمشون یه سنگپا
لالالالا گل ذرت نوه جون وزیر اسبق هفتخط نوه جون*؛
Thursday, September 13, 2007
Monday, September 03, 2007
یک کوچه باریک رو تصویر کنید توی شهر شلوغ لندن با اون همه ساختمونهای بلند، که می رسه به دو تا حیاط کوچیک تودرتو. وارد حیاط ها که میشین انگار دیگه اونجا این شهر نیست. حیاط اول یک باغ طراحی شده کوچیکه و وسط حیاط دوم یک چادر کوچیک (بافته شده از پشم بز) نصب هست که محل گردهم آییه آدمهاییه با عقاید و فرهنگ های مختلف برای تبادل نظر؛
به من کلی چسبید. اعتراف می کنم هیچ وقت از شعر براهنی روی کاغذ خوشم نیومده بود، هیچ ارتباطی باهاش برقرار نمی کردم (الان میکنم؟ نمی دونم!) ولی وقتی خودش شعرهاش رو می خونه، صدای شعر کلی فرق می کنه و یه چیز دیگه میشه؛ شعرکلی فرق می کنه؛
آنك ستاره ها همه سیاره های سر
میبارد
سیاره های عاشق و شیدا را
پوشانده است
دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی دفِ دیوانه، دفدفِ
دیوانه، اِی ی ی ی . . .؛
مهستی شاهرخی بخش هایی از یکی از داستان هاش رو خوند که راستش من نه از داستان چندان خوشم اومد و نه از خوانشش.
یک شاعر و مترجم انگلیسی به اسم استفان واتز یکی از اشعارش رو به اسم پرنده های لندن شرقی خوند:؛
...
Is this just a dream ?
this
parliament of birds, these
migrations
this flight path of swifts and swallows
this discourse on the sanities
this journey to be made
across breath
or
the stupidity of ever drawing
boundaries
When you live on the twenty-first floor and down
there in the paved market you can see
اما کسی که بیشتر از همه دوستش داشتم ریچارد مک کین بود، شاعر و مترجم انگلیسی که مسلط به زبان های روسی و ترکی و کمی فارسی و عربیه و آدم فوق العاده شیرین و دوست داشتنی ای بود. شاعر بودن از قیافه اش می بارید اصلا. حیف که شعری رو که اونجا از خودش خوند پیدا نمی کنم... ؛
Monday, August 20, 2007
Sunday, August 12, 2007
و باز یاد اعدام ها می افتم، یاد اینکه کسانی کشته شدند، کشته شدند... تک تک یا دسته جمعی، در ملا عام؛ فارغ از اینکه اینها کی بودن و جرمشون چی بود، فارغ از اینکه اصلا محاکمه ای در کار بود یا نه، فارغ از همه اینها، داشتم فکر می کردمچطور زندگیشون رو از دست دادن... اکثرشون جوون بودن، خیلی جوون، حدس می زنم بیشترشون زندگی سختی هم داشتن، حدس می زنم توی زندگیشون هم کلی مشکل بوده... بهشون فرصت داده نشد ... فرصت هیچی، فرصت دفاع، فرصت محاکمه، فرصت جبران، فرصت تغییر، فرصت زندگی...؛
اینو اگه فرصت کردین ببینین...؛ وقتی جدی می نویسه هم خوبه. گاهی تکون دهنده... مثل این بار...؛.
هفته گذشته رفتیم موزه تیت مدرن لندن، نمایشگاه شهرهای جهانی نمایشگاه جالبی بود و کلی دیدنش خوب بود
پرویز جاهد هم یک گزارش در مورد نمایشگاه توی رادیو زمانه داره که اینجا می تونین بخونید یا بشنوید
چون توی دو تا لینک بالا کلی اطلاعات خوب راجع به نمایشگاه هست، من فقط به حاشیه بسنده می کنم: بعضی صحنه ها خیلی جالب بود، مثلا یک فیلم مستند نشون میداد که مردم در استانبول به عنوان پیک نیک میرن توی فضای سبز وسط اتوبانها، با وسایل پیک نیکشون. تصور کنین که مردم از توی برجهای کنار اتوبان مدرس بیان پایین و درست از وسط بزگراه، نه از روی پل یا گذرگاه خاصی خودشون رو برسونن به چمنهای وسط اتوبان، اونم با چی، با بند و بساط چای و کباب و زیرانداز و توپ و غیره!
دیگه اینکه: این عکس رو نگاه کنین... باورتون میشه این دو تا فضا، این دو تا سبک زندگی، اینا فقط با یک دیوار از هم جدا شده باشن؟ عکس مربوط به سائوپولو هستش.
یک بخش جالب نمایشگاه برداشت ها و ایده های معماران و هنرمندان مطرح بود از هر شهر. از جمله زاها حدید و رمکولهاس توی این بخش شرکت کرده بودند که بهترین کار رو هم به نظر من خود زاها حدید و همکارش ارائه داده بودند، روی لندن کار کرده بودند ، یک بررسی پارامتریک انجام داده بود روی فضاهای شهری و فرم بناها، و ماتریسی تشکیل داده بود از این دو، بعد به کمک نرم افزارهای پیشرفته یافته هاشون رو روی فضای اطراف تیمز پیاده کرده بوندند. نتیجه ایده های خیلی فرمال بود که هم زمان خصوصیات فعلی فضاها و امکانات گسترش رو در آینده در خودش داشت.
در نهایت هم اینکه خود موزه مدرن تیت ساختمون خیلی جالبیه. فضای موزه و نمایشگاه کم داشتن توی لندن و این ساختمون رو که یک زمانی نیروگاه بوده! تبدیل کردن به موزه. طراحی این بازسازی رو هرتزوگ انجام داده (در واقع مسابقه انجام شده و برده مسابقه رو) . جالب اینجاست که با این طراحی ، کاملا هویت ساختمون اصلی رو حفظ کرده و در عین حال شرایط لازم برای موزه رو توش ایجاد کرده. وقتی واره موزه میشین بیشتر احساس می کنین این یک ساختمون صنعتیه، ولی گالری های بزرگ و سرتاسر سفیدش که درست مناسب نمایش هنر مدرن هستند خیلی خوب طراحی شدن.
Friday, July 20, 2007
Sunday, March 18, 2007
Sunday, February 25, 2007
Saturday, February 03, 2007
Friday, January 26, 2007
Monday, January 22, 2007
A Muslim policewoman who refused to shake hands with Met chief Sir Blair on religious grounds has been criticised by senior Muslim officer.
Chief Superintendent Ali Dizae: " I sympathise with religous and moral values but I can not see how an operational officer will be able to do practical policing work in the street with those kind of values" he said: "you have to make instant decisions about life or death, giving first aid and rescuing people. "
.
Wednesday, January 17, 2007
Why people believe americans are stupid
بعد تصور کنین اون روز یکی از همکارای من اومده میگه چند روز پیش داشتم یک کتاب از شیرین عبادی می خوندم! خوب البته این دیگه یک کم خاص بود؛ ولی اطرافیانم لااقل اسم چهار تا شهر رو توی ایران می دونن؛ انقلاب ایران رو همه می دونین چیه؛ شاه می دونن کیه و همه احمدی نژاد رو می شناسن! و خوب همه مثال ها رو از ایران آوردم، چون خودم بیشتر درگیرش بودن.
امروز هم یکی از همکارام اومده بود از تسخیر سفارت آمریکا و عملیات سرکار خانوم ابتکار می گفت!
ولی عجب فیلمیه! آدم نمی تونه در عین شوکه شدن نخنده!!؛
Sunday, January 14, 2007
با وجود اینکه شب یلدا رو دو هفته ای میشه رد کردیم، اینجا الان حدود ساعت چهار و نیم خورشید غروب می کنه. روزها خیلی کوتاهه. (غروب آفتاب توی کوتاهترین روزها اینجا ساعت سه و نیم بعد از ظهره). ولی خوبیش اینه که با سرعت زیاد به طول روز اضافه میشه. در عرض یک ماه چهل و پنج دقیقه خورشید زودتر طلوع می کنه و همینقدر هم دیرتر غروب می کنه. وقتی به تابستون برسیم ، توی روزهای طولانی تا ساعت ده – ده و نیم شب هوا هنوز روشنه.
من باورم نمی شد که این موضوع روی انرژی آدمها و خلق و خوشون تاثیر بذاره. ولی میذاره. من خودم پارسال اینو احساس کردم. آدم واقعا کمتر خسته میشه توی روزهای بلند تابستون... برای من ساعت ده یازده شب خونه اومدن چنان عادی بود که اصلا احساس نمی کردم دیر شده یا خسته ام تابستون گذشته...
طبل تو خالی
خیلی دوست دارم این مقاله محسن سازگارا رو بخونین. (نمی دونم، شاید فیلتر باشه کل سایت؛ ولی امیدوارم بتونین ببینینش؛ )
واقعا یه چیزی گلوی آدم رو فشار می ده وقتی این واقعیات رو یک جا توی مقاله سازگارا می بینه. خیلی آزار دهنده است و اینکه آدم حس می کنه (طبق معمول) کاری از دستش بر نمیاد همه چیز رو بدتر می کنه...
بعد از خوندن مقاله، واقعا آدم به این نتیجه نمی رسه که صد رحمت به قاجاریه؟ من که تحت تاثیر قرار گرفتم کلی. حیف که تحت تاثیر قرار گرفتن بربادرفته ها رو بر نمی گردونه...
Friday, January 12, 2007
- انگلستان و تجربه ها من
- حرفه و کارم
اولی به این دلیل که خودم وبلاگ هایی رو که از جوامع و فرهنگ های مختلف و تجربه هاشون می نویسن دوست دارم خیلی؛ یک نمونه فوق العلاده اش هم وبلاگ اکرم دیداری هستش (خیلی خوب، خودم می دونم اون کجا و نوشتن از انگلیس کجا!) . این مساله حتی در مورد وبلاگ دوستانیم که توی ایران هستن هم صدق می کنه با اینکه همه عمرم ایران بودم. مرتب دلم می خواد بدونم چه خبره؛ چی عوض شده؛ دلم می خواد از توی وبلاگهاشون همه تغییرات رو لمس کنم.
و دومی فقط به این دلیل که دوست دارم در زمینه حرفه ام فعالیت کنم؛ به زبان فارسی. که هم برای خودم بمونه و هم شاید به درد کسی توی ایران بخوره
راستش هنوز تصمیم نگرفتم که برای حوزه دوم یک وبلاگ مستقل باید داشته باشم یا نه؛
فعلا همین
Tuesday, January 09, 2007
پ.ن: آرین رفته ... چقدر سخت باید باشه دل کندن از اون فرشته کوچولو با چشمهای قشنگش... هیچ نمی تونم تصور کنم پدر و مادرش چی می کشن
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد/ باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
Friday, January 05, 2007
اکثرا زوج زوج بودن مردم؛ سن های خیلی مختلف. خیلی ها مشغول نوشیدن بودن. بلندگوها موسیقی پخش می کردن و خیلی ها تکونی هم به خودشون می دادن. نزدیک ساعت دوازده که شد ساعت بیگ بن رو بزرگ پخش کردن روی برج شل (که کنار رودخونه تیمزه) و مردم شروع کردن خوشحالی. شصت ثانیه آخر رو همه اون جمعیت خیلی زیاد با هم بلند بلند شمردن. سال که نو شد همه عزیزهاشون رو بغل کردن و بوسیدن و آتیش بازی شروع شد
برای یک بار تجربه کردن؛ جالب بود!
Thursday, January 04, 2007
خیلی آسونه که من پنج تا موضوع بنویسم که شما در مورد من نمی دونین، ولی خیلی سخته که شبیه پنج تا اعتراف باشن این پنج نکته
ش4. من خیلی با آرزوهام زندگی می کنم، همیشه لحظاتی رو ناخواسته مشغول آرزوهام هستم برای آینده. هرچقدر سنم بیشتر میشه این موضوع کم که نمیشه هیچی، تشدید هم میشه کلی