Sunday, December 30, 2007

من سه روز پیش ازدواج کردم؛ دلم می خواست قبل از اون روز لااقل چند خط بنویسم؛ ولی هیچ فرصت نشد...؛ روز بعد از عقدمون هم رفتیم یک ماه عسل یک و روز و نیمه شیراز که عالی بود؛ خوبترین بخش این سفر کوتاه ایرانم بود و بهترین ماه عسلی بود که ممکن بود داشته باشیم و من صدباره عاشق این شهر شدم؛
فردا هم دارم برمی گردم انگلیس و کلی دلخورم که چرا اینقدر وقت سریع گذشت و چرا نه فرصت تفریح و استراحت شد و نه فرصت وقت گذروندن با دوستام. الان که می خوام ساکم رو ببندم توش کلی بسته شکلاته که برای دوستاییم آورده بودم که حتی فرصت نشد بهشون زنگ بزنم و حالشون بپرسم؛ چه برسه که ببینمشون و شکلاتشون رو بدم، گپی بزنیم تا دلمون باز شه...؛ اینقدر این مدت سرم شلوغ بوده برای کارهای الکی که واقعا سخت گذشت این سفر (جز شیراز)؛ در ضمن خیلی هم لب به لب شد کارهامون؛ اونقدر که اگه یکی دو ساعت جواب آزمایشگاه و اون مهرهای معروف رو دیر می دادن بهمون، دیگه فرصت نمی کردیم از محضر وقت بگیریم...؛ ولی خوب بخیر گذشت
در ضمن به همه کسانی که فکر می کنن و معتقدن جشن عروسی گرفتن خیلی کار پر دردسر و پر زحمتیه ، باید بگم که جشن عروسی نگرفتن به مراتب کار پردردسر تریه؛ من که خیلی خیلی بهت سخت گذشت تا بقیه رو متقاعد کنم که میشه جشن مفصل نداشت و خوشحال بود؛ و توضیح بدم که منو جشن خوشحال نمی کنه ، بهش معتقد نیستم و نمی خوام اول زندگیمون اینجوری شروع بشه؛ راستش رو بخواین همین الان هم مطمئن نیستم که کسی متعاقد شده باشه. اصولا اطرافیان با دلخوری پذیرفتن. (من می دونم خیلی ها توی جمع خیلی بهشون خوش می گذره و شاید به این دلیل از داشتن جشن عروسی خوشحال میشن؛ ولی من اینطور نیستم... و نمی دونم چرا باید عرف و سنت اینقدر خودش رو تحمیل کنه به همه آدمها توی جامعه ما؛ اونقدر که حتی صمیمی ترین آدمها یعنی مادر و پدرم سخت باشه براشون پذیرفتن این عقیده)؛ بعد از اون هم فکر اینکه اگه آدم بخواد ده بیست نفر از صمیمی ترین دوستان و فامیل رو دعوت کنه و بقیه رو نه اونقدر بد بود و پیش بینی شد عواقب بدی داره و شاید تا مدتها خیلی ها ناراحت باشن که ترجیج دادیم به پدر و مادرها اکتفا کنیم؛
ما فقط یک سفره عقد انداختیم (با راهنمایی و شب تا صبح کمک بهترین دوستم)؛ لباس پوشیدیم و چند تا عکس گرفتیم. سر سفره فقط پدر و مادرها بودن و خواهر و برادرم؛ و البته عقد رسمی مون همونجا کنار سفره بود؛
درضمن همین جا از همه دوستانی که فرصت نشد ببینمشون (و به اینجا سر می زنن) کلی عذرخواهی می کنم و امیدوارم دفعه بعدی جبران کنم یا اینکه شماها بیاین دیدن ما ؛

Sunday, December 02, 2007



هفته ها


یکم - اینجا معمولا هوا ابری ست، یا اگه ابری ابری هم نباشد همیشه چند تکه ابر در آسمان هست که جلوی ستاره ها را بگیرد... شبهایی مثل امشب کم پیدا میشوند که هوا صاف صاف باشد؛ آنقدر که بشود ستاره ها را شمرد... و چقدر شب سرد پر ستاره قشنگی بود امشب؛

دوم - خانم لویی بورژوا تنها زن هنرمندیست که می شناسم و توانسته است جسما و روحا تا سن خیلی بالا دوام بیاورد و کار کند و اینطور فعال کار کند. (البته به کمک یک همکار جوان ترش شاید). خانم بورژوا امسال نود و شش ساله است و یک نمایشگاه از کارهای هنری اش ؛ اعم از طرح و فرم و مجسمه در نمایشگاه تیت مدرن لندن به نمایش گذاشته است؛ برخی از کارهای به نمایش در آمده بعد از نود سالگی اش ساخته شده است. بورژوا در فیلم های مستندی که دیدم شخصیت محکم و لج باز، اما سر زنده ای دارد. با کارش زندگی می کند، کارش زندگی اش است؛ همه زندگی اش. جالب اینجاست که شاید بر خلاف بیشتر هنرمندهایی که می شناسم لویی بورژا زندگی کامل یک زن عادی را زیسته؛ در جوانی ازدواج کرده و بچه دار شده است؛ با خانواده اش زندگی کرده، اما در عین حال همیشه کار هنری اش را ادامه داده؛
روی هم رفته کارهایش را دوست داشتم؛ الان بیشتر از یک ماه از وقتی کارهایش را دیدم گذشته، با این حال بعضی کارهاش خیلی شفاف در ذهنم مانده است؛ مثلا حساسیتش رو خانه و انواع بازی هایش (چه در طرح ها و چه در فرمها) با موجودی که نیمه اش زن است و نیمه اش خانه. کلا خانه و فضاهایش نقش خیلی مهمی در کارهای بورژوا بازی می کنند. بعضی کارها به نسبت یک به یک ساخته شده و برداشت بورژا را نشان میدهد از فضای یک اتاق در خانه. اعتراف می کنم تک تک این نوع کارهایش تلخ و حتی گاهی هراز انگیز است؛ نگاه به فضاها همه به شکلی حول و حوش روابط آدم در خانواده و اشیاء خانه شکل گرفته؛


بسیاری از کارهاش روی مسئله جنسیت به طور مطلق ؛ و اجزاء جنسی بدن و یا کلا فیزیک انسان و بدن متمرکز است؛ اما در مجموع کارهایش بسیار متنوع است.(که قابل درک است؛ بالاخره چندین دهه کار کرده تا بحال)؛











اگر لندن هستید پیشنهاد می کنم ببینید این نمایشگاه را؛

سوم- نمایشگاه کار های زاها حدید را دیدم بالاخره، در نمایشگاه طراحی لندن. راستش فکر نمی کردم اینقدر لذت ببرم، ولی خوب بود خیلی. خوب بود، چون تعداد خیلی زیادی از کارهای زاها حدید بالاخره زمینی شده بود و بعضی از کارهای معرفی شده یا در حال ساخت بود یا ساخته شده بود. به خصوص تعداد کارهای بزرگی که در سالهای اخیر قرار است به مرحله اجرا برسند بالاست...؛




عکسهای نسبتا زیادی از نمایشگاه گرفتم که بعد از این یادداشت پست خواهم کرد. فعلا این عکس ایستگاه راه آهنی است در اتریش که کار ساختش به زودی آغاز می شود؛


منبع عکسها: سایت نمایشگاههای تیت مدرن و طراحی لندن

Friday, November 02, 2007

یکم .دیشب رفتیم کنسرت محمدرضا لطفی توی لندن. بداهه نوازی بود به مناسب هشتصدمین سالگرد تولد مولانا. شب خیلی خوبی بود و کنسرت هم عالی بود... نمی دونم چه حکایتیه که اینجا اجرای ایرانی رفتن خیلی بیشتر می چسبه مثلا بی بی سی یک برنامه کمدی-خبری-سیاسی داره که با اخبار روز و مسئولین شوخی می کنه و مجری این برنامه هر دفعه یک نفره؛ و یکی دو شب پیش مجریش امید جلیلی بود و خیلی برنامه رو خوب اجرا کرد و کلی خنده دار بود؛ درضمن کلی اخبار ایران رو زیاد توی برنامه آورد و از همه جالب تر اینکه دو تا چند ثانیه ای یک رقص آنچنانی ایرانی کرد که تماشاگرهای انگلیسیش روده بر شدن از خنده. و اونم خیلی چسبید؛ راستی امید جلیلی هنرپیشه و کمدین انگلیسیه که از پدر و مادر ایرانی توی لندن به دنیا اومده. اینم وبسایتش

دوم. آخر هفته گذشته از طرف شرکت برای یک نمایشگاه رفتم نیوکاسل. شهر قشنگیه. فرصت زیادی برای گشتن توی شهر نبود البته؛ فقط یکی دو ساعتی کنار رودخونه قدم زدیم. من همش منتظر بودم یک نشونه ای از معدن وصنعت و اینا ببینم؛ ولی بجاش تا دلتون بخواد بار بود و نایت کلاب و انواع و اقسام مراکز خوش گذرونی و عیاشی. توی این گردش کوتاه یک سری هم به سیج زدیم؛ ولی دوربینم باتری نداشت و عجله هم داشتیم؛ شرمنده دوستان معمار. به خودم قول دادم حتما یک بار تفریحی برم نیوکاسل و برای یک اجرا برم سیج؛ بعدم یک گزارش کامل تصویری ازش تهیه کنم؛ در عوض خوبی این سفر این بود که نمایشگاه توی سنت-جیمز-پارک که استادیوم نیوکاسل یونایتد هست برگزار شد و منم از فرصت استفاده کردم و برای اولین بار یک استادیوم فوتبال درست حسابی رو اینجا دیدم. البته خالی! قرار بود همون شب توش مسابقه برگزار بشه و داشتن آماده اش می کردن؛ به هر حال کلی چسبید دیدن ورزشگاه به اون عظمت


سوم. اتفاق دلگیر کننده ای که توی این سفر افتاد این بود که توی نمایشگاه یک دانشجوی ایرانی اومد غرفه ما. من حواسم نبود و داشتم با یک نفر دیگه صحبت می کردم؛ از میونه صحبت هاش توجهم جلب شد بهش؛ چون دیدم میون حرفهاش گفت ایران. داشت در واقع برای پیدا کردن کار توی زمینه فن آوری اطلاعات صحبت می کرد با همکارم و می گفت که کارش خیلی خوبه و خودش دفتر مشاور خودش رو توی ایران داره و ... درست که دقت کردم دیدم ایشون یکی از رتبه های یک و نیم رقمی کنکور بوده (یعنی دو رقمی خیلی نزدیک یک رقمی) که فارق التحصیل شریفه و تمام حرفهاش راجع به سابقه کارش هم درست بود؛
واقعا غصه م شد که وضعمون طوری شده که کسی با این شرایط دلش می خواد هر جور شده توی شرکتی کار کنه مثلا مثل شرکت ما که با اینکه شرکت مشاور در انواع زمینه هاست؛ ولی اتفاقا بخش فن آوری اطلاعاتش خیلی قوی نیست؛ چون بیشتر روی زمینه ساختمان سازی متمرکزه و اون بخش هاش قوی تره
از فکر اینکه شرایط ایجاب کرده که خیلی از ایرانی ها راضی باشن هر جوری شده کار پیدا کنن اینجا، هر کاری، دلگیر شدم؛ بدیش اینه که اینجا گاهی خیلی که تعریف کنی از خودت و سوابقت تاثیر منفی داره
منم خودم دو سال پیش این رو کم و بیش تجربه کردم؛ ویزام دانشجویی بود و دوست داشتم اینجا کار کنم؛ از ماه های اولی که شروع کردم به درس خوندن هم زمان برای پیدا کردن کار هم اقدام کردم. ولی چند تا شرکت با وجود رتبه پایین کنکور و معدل خوب دانشگاه و سابقه تحقیق وکاری که داشتم تقاضام رو رد کردن. کار پیدا کردن بدون اجازه کار اینجا یک مقدار دردسر داره. در مورد من نهایتا همون چیزی شد که می خواستم؛ ولی توی نیوکاسل کلی این موضوع دلگیرم کرد. بدیش این بود که چون من نماینده شرکت بودم اونجا نمی تونستم با اون آدم شخصی و جدا صحبت کنم ؛ کاری که واقعا دلم می خواست بکنم و یک کم بهش از تجربه خودم بگم ...نشد

چهارم. سر تحریم های اخیر من زودتر خبر داشتم از خانواده ام، بردارم گفت ا؟ جدی؟ من نشنیدم هنوز کسی توی ایران نگفته و اینجا اخبار و همه بحث های برای مدت کوتاهی مترکز بود روی اثر تشدید تحریم روی ایران؛

پنجم. قیصر امین پور رو دوست داشتم؛ حیف...؛

ششم. دور زندگی تنده و فرصت برای نوشتن کم و حرف زیاد... یک شب هم که برای نوشتن آدم وقت میذاره باید نگران کم خوابی و فردا و کار باشه و ...؛

هفتم. اگه آلمه خانوم سر کشید به اینجا لطفا به من خبر بده که کار پنجولانه اش دارم

Friday, October 12, 2007

چرا دموکراسی؟

ا «چرا دموکراسی» یک پروژه بین المللی است با یک ایده عالی: از فیلم برای آغاز یک گفتگو در مورد دموکراسی در سرتاسر جهان استفاده می شود. در اکتبر سال دوهزار و هفت (همین ماه) ده فیلم یک مستند ساعته که توسط فیلم سازان مطرح و مستقل جهان ساخته شده اند در سرتاسر دنیا به نمایش در می آیند، شبکه های تلویزیون محلی اکثر کشورها در همه قاره ها این فیلم ها را به نمایش در می آورند و پیش بینی میشود این برنامه ها بیش از سیصد میلیون تماشاگر داشته باشند . فیلم ها در کشورهای چین، هند، ژاپن ، آمریکا، لیبریا، بولیوی، دانمارک، افغانستان ، مصر، پاکستان و روسیه ساخته شده اند . من سه فیلم آمریکا، ژاپن و چین را از بی بی سی دیدم و هر سه فیلمهای با ارزشی بودند ؛ فیلم آمریکا (تاکسی به سوی تاریکی) در مورد یک تاکسیران افغانیست به نام دیلوار که توسط آمریکایی ها بدون هیچ جرمی دستگیر میشود و به جمعیتی می پیوندد که به اسم تروریست و در خیلی موارد بی گناه دستگیر شده اند. دیلوار شکنجه میشود و کمتر از یک هفته بعد در زندان می میرد. به خانواده او با یک نامه انگلیسی اطلاع داده میشود ، و خانواده روستایی که انگلیسی نمی توانستند بخوانند متوجه نمی شوند که او در زندان مرده و نه با مرگ طبیعی. به بهانه روایت این ماجرای آزار دهنده کارگردان کل نظام زندانهای آمریکا را زیر سوال می برد، (بخصوص بخشهایی از فیلم به صحنه های تکان دهنده زندان ابوغریب می پردازد)؛ و به ریشه یابی اتفاقاتی که در زندان افتاده است می پردازد؛ این ریشه یابی در لایه های خود به نقد اساسی دموکراسی در آمریکا ختم میشود


موضوع فیلم چین(لطفا به من رای بدهید) انتخاب نماینده کلاس توسط دانش آموزان در یک دبستان چینی است. سه نفر دانش آموز کاندیدا می شوند و یک مبارزه انتخاباتی خیلی جدی در می گیرد که خانواده ها و مسئولین دبستان را درگیر می کند. فیلم فوق العاده است، اینکه چطور بچه های دبستانی جزء جزء اتفاقاتی را که برای سیاستمداران در زمان رای گیری می افتد تجربه می کنند دیدنیست. جالب اینکه نمود کوچکترین اتفاقاتی را که در روال عادی مبارزات انتخاباتی در سطح ریاست جمهوری یا نخست وزیری می افتد ، در این فیلم می شود پید اکرد که برای بچه های ده - یازده ساله اتفاق می افتد. از مناظره بین کاندیدا ها و شکل و موضوع مناظره ها، از قول و قرارهای کاندیداها با مردم (اینجا دانش آموزان)، حتی از رشوه و دست به یکی کردن و ...؛

داخل پرانتز : زمانی که من دبستانی بودم معلم ها نماینده کلاس را انتخاب می کردند، شباهتها به رده های دیگه جالب نیست به نظرتون؟ راستی الان هم همینطوره؟ معلم ها نماینده رو انتخاب میکنند؟؛

چرا دموکراسی فقط به این ده فیلم محدود نمی شود. هم زمان در روزنامه هایی مصاحبه هایی با افراد مختلف صورت می گیرد با ده سوال در مورد دموکراسی. راستش من از این لیست سوال ها خیلی خوشم نیامد؛ با این وجود صفحه چرا دموکراسی را ببینید. ارزش دیدن دارد؛

سوال اینکه: تلویزیون ایران این فیلم ها را پخش نمی کند؟

و اما خارج از این موضوع؛ و به شدت آزار دهنده: تمام شد؟ دریای خزر را داریم از دست می دهیم؟ به همین سادگی؟

Sunday, October 07, 2007

جایزه استرلینگ ریبا (آی آر آی بی) امسال تعلق گرفت به موزه ادبیات مدرن کار معماران دیوید چیپرفیلد؛ با اینکه من برنامه معرفی بناها رو کامل دیدم ولی درست نتونستم درک کنم به چه دلایلی این کار به عنوان برترین کار معماری امسال انتخاب شد. جز توجه خاص به جزئیات معماری و البته شاید مهمتر، ساخته شدن در بودجه محدود

کاندیداهای که من دوست داشتم (بین شش انتخاب برتر این دوره) مرمت و بازسازی ایستگاه قطار درزدن بود کار فاستر و شرکا در انگلیس و سالن کنسرت موسیقی در پرتقال کار آروپز و اما - رم کولهاس؛ و البته ساختمان ساویل در ادینبورگ بریتانیا
فاستر که طبق معمول کارش عالی بود، تمام سقف ایستگاه کاملا مرمت شده بود و تبدیل شده بود به یک سقف شفاف ، بخشی با نگهداری اسکلت اصلی ساختمون و فقط عوض کردن پوشش و بخشی با یک سازه جدید مدرن و زیبا و روکش تفلون (معمارش توضیح میداد که یک بخش از سقف بنا مثل در یک کتری کار می کنه و کارکرد فصلی داره ، می تونه گذاشته بشه یا برداشته بشه برای فصل سرد یا گرم)؛

کار رمکولهاس و آروپز اما دیدن داره، اولین سالن کنسرت شفاف دنیا، و علت اینکه تونستن یک سطح این سالن رو کاملا از شیشه بسازن اینه که از شیشه مخصوص با برشی استفاده کردن که خصوصیات صوتی لازم رو تامین کنه. من که واقعا هوس کردم برم برای یک اجرا توی اون سالن... عجب تجربه ای باید باشه
و درنهایت سویل کار گلن هاولز که یه سقف زیبا که ترکیبیه از چند فرم زین اسبی؛ ساخته شده تماما از چوب (تامین شده از منابع محلی) کاملا با محیط گره خورده فرم بنا و جنسش.( تهویه طبیعی و ...)، در واقع شاید پایدارترین معماری بین کارهای انتخاب شده؛

کوتاه و با عجله نوشتم، ولی اطلاعات کامل روی سایت ریبا و سایت خود بناها هست، بخصوص من نمی خواستم اینجا رو عکسبارون کنم که صفحه سنگین بشه، ولی اگه فرصت داشتین تصویرها رو حتما ببینین
راستی: امروز یک سال و یک هفته از اولین تجربه کاریم توی انگلیس می گذره، چقدر عمر زود می گذره واقعا... عین برق و باد...؛

Thursday, September 20, 2007

بیستم سپتامبر
امروز دقیقا دو سال میشه که من از تهران اومدم ... دو سال گذشت... عین برق و باد ... امروز یاد دو سال پیش بودم، یاد همه فکرها و دغدغه ها و شک ها و تردید ها، یاد اینکه چقدر سخت تصمیم گرفتم، یاد همه لحظات اضطراب سفر؛ یاد تلخی فرودگاه؛ و یاد اولین ورودم به این کشور... روزهای اول دانشگاه؛ الان که فکر می کنم احساس می کنم روزهای اول یک کم گیج بودم توی فضاها... طول کشید تا یواش یواش فضاهای بی نظیر و قشنگ دانشگاه رو شناختم و باهاش انس گرفتم... هنوز فکر می کنم یکی از قشنگترین دانشگاهای دنیاست... امروز یاد تمام روزهای سخت اون سال فشرده افتادم، اینکه مجبور بودم هم زمان با اون همه درس وقت و ذهنم رو متمرکز کنم روی پیدا کردن کار، اینکه نگران بودم که بین پایان تحصیل و آغاز کار فاصله بیافته، حتی نگران ویزا بودم ... امروز یه دفعه فکر کردم چقدر دور به نظرم می رسه همه سختی و نگرانیهاش؛ خوبیش این بود که برای هر چی تلاش کردم بهترین نتیجه ای رو که می خواستم گرفتم، اونقدر خوب که گاهی خودم تعجب می کنم؛
و... امروز یاد روزهایی افتادم که بخاطر چند روز ایران رفتن مجبور شدم توی کمتر از دو هفته پایان نامه ام رو ویرايش نهایی کنم؛ دنبال خونه بگردم نزدیک یک شهر دیگه (لندن) و دنبال کارهای ویزام باشم؛ دنبال کارهای اسباب کشی باشم ، و همه این کارها رو تنهایی و برای اولین بار توی این کشور توی اون زمان اونقدر فشرده انجام بدم؛
یاد روزهای سخت دوری افتادم، یاد مسافرتهام به ویلز و تنهاییهام... امروز یاد اولین خونه مستقلم افتادم که چقدر چقدر ذوق داشتم براش. الان اینقدر طبیعی شده که باورم نمیشه غیر از این باشه هیچ وقت...؛
امروز بیشتر از هر روز برای خانواده ام دلم تنگ شد، و حیف که مبایل ها هنوز توی اون دهکده کوچیک شمالی آنتن نمی داد امروز که لااقل صداشون رو بشنوم...؛
امروز دو سال گذشته از روزی که من اومدم. دلم برای همه چیز توی ایران خیلی تنگ شده؛ ترجیح میدم به جای اینکه دونه دونه اسم ببرم دلم برای چه چیزهایی تنگ شده اینجوری بگم: دلم برای اون نازلی ای که توی ایران بودم خیلی تنگ شده؛ با همه دنیاش؛
و تا بی نهایت برای مامان بابام...؛
امروز دو سال گذشته و اگه دو سال پیش کسی از من می پرسید حالا که داری میری ایده آلت اینه که دو سال دیگه این موقع چه کارهایی کرده باشی و کجاها باشی، دقیقا موقعیت الانم رو شرح می دادم؛ و این تنها چیزیه که خوشحالم می کنه و دلداریم میده؛
دو سال گذشت؛

Saturday, September 15, 2007

VOA هادی خرسندی، مصدق و

از بیست و هشتم مرداد دیگه یک ماهی داره می گذره و من از اون روز همش فکر میکنم چند خطی راجع به موضوع کودتا و رسانه امروزی بنویسم جایی... و طبق معمول بخشی تنبلی و بخشی وقت کم، نشد. بخصوص که خوب نوشتن راجع به این موضوع کلی وقت می خواد و مطالعه ... تا اینکه چند روز پیش که هادی خرسندی مهمون صدای آمریکا بود؛ موضوع رو زنده کرد برام

و اما قضیه: اخیرا مدتیه که از اطراف و اکناف صداهای جدیدی شنیده میشه که می خوان بگن که کلا مصدق با کودتا کنار نرفت، در واقع اصلا کودتایی وجود نداشت!! و در نتیجه آمریکا هم نقش مهمی نداشت!! برنامه بیست و هشتم مرداد صدای آمریکا تا جایی پیش رفت که جناب نهاوندی برگشت به تعریف کودتا تا بگه که اصلا اتفاقی که افتاد اسمش کودتا نبود!!! و مقصر همه چیز مصدق بود و شاه تقصیری هم نداشت و غیره و غیره... همون زمان موج مقاله ها بود که بخصوص از جانب مشروطه خواهان (بخوانید سلطنت خواهان مدرن) توی سایتهای مختلف منتشر شد که دقیقا همین موضوع رو توجیه کنه. کاسه داغتر از آش که میگن دقیقا همینه؛

مسئولین درجه اول آمریکا و انگلیس میان از ملت ایران معذرت خواهی می کنن به خاطر دخالتشون؛ کلی مقاله چاپ میشه با استناد به اظهارات دست اندرکاران اصلی، اون وقت عده ای ایرانی! به خودشون این حق و این جرات رو میدن که کل ماجرا رو با استدلالهای بسیار سست و بی بنیاد زیر سوال ببرن و بازخوانی کنن تا انگلیس و آمریکا رو از معرض اتهام برهانند... ؛

و اما هادی خرسندی: چند روز پیش در صدای آمریکا برنامه داشت و راستش من از بعضی بخشهای برنامه خوشم هم نیومد، (مشخصا با نگاهش به اصلاح طلبان موافق نیستم) ولی خوب برنامه طنز خوبی بود؛ بخصوص که یک شعر خوند به اسم نوه جون که برای نوه اش که در بیست و هشت مرداد به دنیا اومده سروده و حسابی به برنامه بیست و هشت مرداد صدای آمریکا نقد کرده که فکر می کنم صدای آمریکا از دستش در رفت و پخش شد

...
روز بیست و هشت مرداد نوه جون دولت ملّی‌مون افتاد نوه جون
انگلیس میگه و آمریکا میگه مادلن البرایت میگه سیا میگه
میگن اون سال کودتا شد واقعاً طبق برنامه‌ی ما شد واقعاً
حالا یک عده‌ای حاشا میکنن سر اون دبه و دعوا میکنن
پرچم دروغشون رفته هوا وسط پرچمشون یه سنگ‌پا
لالالالا گل ذرت نوه جون وزیر اسبق هفت‌خط نوه جون*؛

،ا*مصراع آخر اشاره به جناب آقاي دکتر هوشنگ نهاوندي وزير اسبق آباداني و مسکن است

این رو هم اگه فرصت دارین ببینین؛ مطالبیه که نیویورک تایمز در مورد این کودتا در سال 2000 چاپ کرده؛ با کل مدارک سیا

عکسها از همونجا

Thursday, September 13, 2007

احمدی نژاد در اخبار کانال چهار تلویزیون سراسری انگلیس
مجری کانال چهار تلویزیون انگلیس جان اسنو رفته بود ایران که مستقیم و زنده با احمدی نژاد صحبت کنه . و چشمتون روز بد نبینه که این مصاحبه رو زنده دیدم و سرتاسر عذاب کشیدم علت اصلی عذاب کشیدن چی بود؟ مترجم ! برنامه ترجمه هم زمان داشت و ترجمه واقعا افتضاح بود . نه اینکه بگم لهجه بد بود یا بعضی کلمات غلط بود و ...؛ در این حد بد بود که نصف جمله ها ترجمه نمیشد، کلی اشتباه گرامری خیلی بد در حد خیلی ابتدایی داشت مترجم، و خیلی مترادف ها بد یا اشتباه انتخاب شده بودند. اینطوری بگم؛ اگه من فارسی احمدی نژاد رو نمی فهمیدم اصلا دستگیرم نمیشد چی به چیه، یعنی اگه این برنامه مال مردم انگلیس بود که کسی چیزی نفهمید !... برنامه با این کیفیت افتضاح مدتها بود ندیده بود، چرا آخه اینطوریه؟ مگه توی ایران کم داریم آدمهای خیلی خیلی با سوادی که عالی انگلیسی حرف می زنن؟ اصلا هم کم نداریم آدمهایی که کاملا مورد تایید آقایون باشن و انگلیسی رو عین بل بل حرف بزنن. من می دونم که ترجمه هم زمان کار مشکلیه و یه آدم متخصص می خواد، اما اون ترجمه از این چیزاش گذشته بود... حیف کلی هزینه و زمان که از هر دو طرف گرفته میشه که یک گزارشگر خیلی خوب بلند بشه بره از رییس جمهور یک کشور گزارش بگیره و آخرش همه چیز با کار خیلی ضعیف مترجم از بین بره؛
حالا ما کوتاه اومدیدم و انتظار نداریم که رییس جمهورمون مثل بلبل انگلیسی حرف بزنه، ولی لااقل باید عرضه داشته باشه یه مترجم انتخاب کنه؟
و اما احمدی نژاد هم که به طرز معنی داری در سرتاسر مصاحبه سعی کرد اصلا حاشا نکنه که ایران در درگیریهای عراق دخالت داره یا اسلحه میرسونه اون طرف مرز!؛ اوضاع هم که هی بد و بدتر به نظر می رسه.؛
بزنین و برنامه رو ببینینWatch the report توی این صفحه روی

Monday, September 03, 2007



یک کوچه باریک رو تصویر کنید توی شهر شلوغ لندن با اون همه ساختمونهای بلند، که می رسه به دو تا حیاط کوچیک تودرتو. وارد حیاط ها که میشین انگار دیگه اونجا این شهر نیست. حیاط اول یک باغ طراحی شده کوچیکه و وسط حیاط دوم یک چادر کوچیک (بافته شده از پشم بز) نصب هست که محل گردهم آییه آدمهاییه با عقاید و فرهنگ های مختلف برای تبادل نظر؛

این دو تا حیاط حیاط های یک کلیسای قدیمی هستن که هزار سال عمر داره، اگرچه پنجاه سال پیش نوسازی شده...؛



و داخل کلیسا چه خبر بود که گذار من به اونجا افتاد؟ مثل یک مهمونی پنجاه شصت نفره ایرانی می موند، (البته با یک عده مهمون غیر ایرانی). برنامه متنوعی بود، از چنگ آمریکای لاتین (یک نوازنده جوون از پاراگوئه) و آواز اسپانیایی گرفته تا شعرفارسی و داستان خوانی؛
به من کلی چسبید. اعتراف می کنم هیچ وقت از شعر براهنی روی کاغذ خوشم نیومده بود، هیچ ارتباطی باهاش برقرار نمی کردم (الان میکنم؟ نمی دونم!) ولی وقتی خودش شعرهاش رو می خونه، صدای شعر کلی فرق می کنه و یه چیز دیگه میشه؛ شعرکلی فرق می کنه؛

آنك ستاره ها همه سیاره های سر
سیاله ی طراوتی از شیوه های دف، دفدفدفست كه میكوبد؛
میبارد
دف مثل مخملی ست كه با سحرش
سیاره های عاشق و شیدا را
پوشانده است
دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی دفِ دیوانه، دفدفِ
دیوانه، اِی ی ی ی . . .؛
دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی ی ی ی . . .؛
دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی دفِ دیوانه، دفدفِ دیوانه، اِی ی ی؛
ای. . .اِی ی ی ی . . . ؛

مهستی شاهرخی بخش هایی از یکی از داستان هاش رو خوند که راستش من نه از داستان چندان خوشم اومد و نه از خوانشش.
یک شاعر و مترجم انگلیسی به اسم استفان واتز یکی از اشعارش رو به اسم پرنده های لندن شرقی خوند:؛

...
Is this just a dream ?
this
parliament of birds, these
migrations
this flight path of swifts and swallows
this discourse on the sanities
this journey to be made
across breath
or
the stupidity of ever drawing
boundaries
When you live on the twenty-first floor and down
there in the paved market you can see
your friends ...

اما کسی که بیشتر از همه دوستش داشتم ریچارد مک کین بود، شاعر و مترجم انگلیسی که مسلط به زبان های روسی و ترکی و کمی فارسی و عربیه و آدم فوق العاده شیرین و دوست داشتنی ای بود. شاعر بودن از قیافه اش می بارید اصلا. حیف که شعری رو که اونجا از خودش خوند پیدا نمی کنم... ؛

Monday, August 20, 2007

مشتری تیت شدبم دیگه حسابی؛ سالوادور دالی و فیلم بود موضوع این دفعه نمایشگاه، با یک مجموعه خوب از نقاشی ها و چند تا فیلم. دفعه پیش که نمایشگاه آثار دالی رو رفته بودم پنج شش سال پیش توی اتریش بود و یک مزیت اون نمایشگاه این بود که چند تا از بهترین مجسمه هاش هم اونجا بود. این نمایشگاه تمرکزش روی رابطه دالی با دنیای فیلم بود، از اسکیس های بی شمارش برای فیلم هایی که ساخته تا نقاشی هایی که فیلم ها از اونها الهام گرفتن؛
برای من یکی از تکون دهنده ترین نقاشی ها همین کانیبالیسم پاییزیه که اینجا گذاشتمش. ساعتها توی نمایشگاه بودیم و من شدیدا غرق دنیای خواب دالی بودم. من ترجیح میدم بگم خواب تا بگم دنیای سورئالیستی. انگار اینجوری برام موضوع شخصی میشه. توی نمایشگاه داشتم فکر می کردم من هرشب تا صبح یک نمایشگاه سورئالیسیتی اختصاصی برای خودم دارم، اگه میشد مردم رو دعوت کنم به اون نمایشگاه ها کلی ثرتمند میشدم! تازه خوبیش هم این بود که همه و همه اش جدید و بکره، بدون یک بار تکرار، همه اش ایده است
حیف که نمایشگاه های نیمه شبانه من گاهی خیلی تعاملی هستن و در نتیجه برای من آزار دهنده ( گاهی هم البته دوست داشتنی )؛
برگردیم سر دالی؛ یکی از فیلم های دالی که نمایش داده شد مستند مانندی بود راجع به سرزمین دورافتاده مونگولیا با قارچ های سفید خیلی بزرگ که دالی روی این مستند با شور و شوق فراوون و دالی وارش حرف میزد و راجع به خصوصیات این سرزمین توضیح میداد. فیلم ظاهرا به سختی گیر میاد چون اکران عمومی و پخش عمده نشده، ولی من آنلاین پیداش کردم، اگه سرعت اینترنتتون اجازه میده اینجاست
اسم فیلم هم هست:؛
آخرهای فیلم دالی برای بینندگان رو می کنه که همه تصاویری که دیدن در واقع تصویر ذرات خیلی کوچیک بخش فلزی یک خودکار بوده... این ایده رو دالی از علاقه اش به دنیای اتم و ذرات بینهایت کوچیک داشته. تصور کنید که آدم با احساس سرکار موندن از سالن نمایش بیاد بیرون و دم در سالن توضیح فیلم رو ببینه که دالی برای کارگردان/یا مسئولین آزمایشگاه نوشته که من یک هفته است مرتب روی این بخش خودکار جیش می کنم که شما بتونین تصاویر بهتری از ذرات ریز فلزیش تهیه کنین (بر میگرده به ترکیب بایولوژیکش با فلز و غیره)؛
فیلم های دیگه ای هم پخش شدن توی نمایشگاه از جمله سگ آندلسی و عصر طلایی که قبلتر دیده بودم، اون بخش خواب فیلم افسون شده هیچکاک که کار دالیه خیلی خوب بود و ندیده بودمش. اما شاهکار این نمایشگاه و شاید یکی از بهترین کارهای دالی به نظر من همکاریش با والت دیزنیه. دالی خیلی به والت دیزنی علاقه مند بوده و کارهای والت دیزنی رو سورئال می دونسته (به یه تعبیر چقدر راست میگه) دستینو یک کار بی نظیره به نظر من.البته والت دیزنی مثل اینکه وسط کار با ایده اینکه این کار پول ساز نیست کار رو ول می کنه و بعد از چندین سال و بعد از مرگ دالی کار رو تکمیل می کنه و میده بیرون (درست وقتی به این نتیجه میرسه که نه، مثل اینکه این کار می تونه پول ساز باشه الان!!!) به هر حال نتیجه یک انیمیشن شش دقیقه ای بی نظیره، پر از ایده و طرح
یک کم گشتم دنبال این کارها :به این سایت حتما سر بزنید برای لینک ها. اسپلباند کامله و من توصیه می کنم ببینینش. دستینو متاسفانه فقط سی ثانیه اش آنلاینه... ولی دیدن همون هم خالی از لطف نیست

Sunday, August 12, 2007

+ همه فکرها به یک جا می رسن... داشتم فکر می کردم چقدر بیست و چهار ساعت کمه، چقدر عمر زود میگذره، چقدر سالهای عمر متوسط آدم کم هستن، چقدر تجربه جدید هست که دوست دارم بکنم و نشده و شاید هیچ وقت نشه؛ چفدر ، چقدر، چقدر... ؛
و باز یاد اعدام ها می افتم، یاد اینکه کسانی کشته شدند، کشته شدند... تک تک یا دسته جمعی، در ملا عام؛ فارغ از اینکه اینها کی بودن و جرمشون چی بود، فارغ از اینکه اصلا محاکمه ای در کار بود یا نه، فارغ از همه اینها، داشتم فکر می کردمچطور زندگیشون رو از دست دادن... اکثرشون جوون بودن، خیلی جوون، حدس می زنم بیشترشون زندگی سختی هم داشتن، حدس می زنم توی زندگیشون هم کلی مشکل بوده... بهشون فرصت داده نشد ... فرصت هیچی، فرصت دفاع، فرصت محاکمه، فرصت جبران، فرصت تغییر، فرصت زندگی...؛
اینو اگه فرصت کردین ببینین...؛ وقتی جدی می نویسه هم خوبه. گاهی تکون دهنده... مثل این بار...؛.

-=-=-=-
هفته گذشته رفتیم موزه تیت مدرن لندن، نمایشگاه شهرهای جهانی نمایشگاه جالبی بود و کلی دیدنش خوب بود
ده شهر بزرگ جهان (از جمله لندن، قاهره، شانگهای، لوس آنجلس، توکیو، سائوپولو، مومبایی، ژوهانسبورگ، استانبول) از نظر وسعت، سرعت، فرم، تراکم، تنوع، بررسی شده بودن و با انواع عکسها و تصویرهای هوایی و ماکت و تعدادی فیلم کوتاه و فیلم مستند نمایش داده شده بودند. کلی اطلاعات خوب هست در مورد نمایشگاه که این لینکشه:
پرویز جاهد هم یک گزارش در مورد نمایشگاه توی رادیو زمانه داره که اینجا می تونین بخونید یا بشنوید

چون توی دو تا لینک بالا کلی اطلاعات خوب راجع به نمایشگاه هست، من فقط به حاشیه بسنده می کنم: بعضی صحنه ها خیلی جالب بود، مثلا یک فیلم مستند نشون میداد که مردم در استانبول به عنوان پیک نیک میرن توی فضای سبز وسط اتوبانها، با وسایل پیک نیکشون. تصور کنین که مردم از توی برجهای کنار اتوبان مدرس بیان پایین و درست از وسط بزگراه، نه از روی پل یا گذرگاه خاصی خودشون رو برسونن به چمنهای وسط اتوبان، اونم با چی، با بند و بساط چای و کباب و زیرانداز و توپ و غیره!

دیگه اینکه: این عکس رو نگاه کنین... باورتون میشه این دو تا فضا، این دو تا سبک زندگی، اینا فقط با یک دیوار از هم جدا شده باشن؟ عکس مربوط به سائوپولو هستش.

یک بخش جالب نمایشگاه برداشت ها و ایده های معماران و هنرمندان مطرح بود از هر شهر. از جمله زاها حدید و رمکولهاس توی این بخش شرکت کرده بودند که بهترین کار رو هم به نظر من خود زاها حدید و همکارش ارائه داده بودند، روی لندن کار کرده بودند ، یک بررسی پارامتریک انجام داده بود روی فضاهای شهری و فرم بناها، و ماتریسی تشکیل داده بود از این دو، بعد به کمک نرم افزارهای پیشرفته یافته هاشون رو روی فضای اطراف تیمز پیاده کرده بوندند. نتیجه ایده های خیلی فرمال بود که هم زمان خصوصیات فعلی فضاها و امکانات گسترش رو در آینده در خودش داشت.

در نهایت هم اینکه خود موزه مدرن تیت ساختمون خیلی جالبیه. فضای موزه و نمایشگاه کم داشتن توی لندن و این ساختمون رو که یک زمانی نیروگاه بوده! تبدیل کردن به موزه. طراحی این بازسازی رو هرتزوگ انجام داده (در واقع مسابقه انجام شده و برده مسابقه رو) . جالب اینجاست که با این طراحی ، کاملا هویت ساختمون اصلی رو حفظ کرده و در عین حال شرایط لازم برای موزه رو توش ایجاد کرده. وقتی واره موزه میشین بیشتر احساس می کنین این یک ساختمون صنعتیه، ولی گالری های بزرگ و سرتاسر سفیدش که درست مناسب نمایش هنر مدرن هستند خیلی خوب طراحی شدن.

Friday, July 20, 2007


اول- دیشب رفتم بی بی سی پرام هشت، و واقعا شب خوبی بود... خوبتر از همه اینکه بهترین جای سالن نشسته بودیم (خیلی اتفاقی و به لطف یک آدم دوست داشتنی)، خیلی به نوازنده ها نزدیک بودیم. از اجراها (که لینکش بالا هست) از همه بیشتر کار راخمانینف رو دوست داشتم که خوب اینو از قبل هم حدس می زدم؛

رویال آلبرت هال رو اولین بار بود می دیدم و راستش خوشم اومد خیلی. اگه بگم یک کم یاد تالار وحدت افتادم مسخره ام که نمی کنین؟ شاید بخاطر رنگش!(فقط یک کمی عظیم تر بود!!) ولی خلاصه کلی دوست داشتنی بود
درحاشیه اینکه به نظرم به شاملو خیلی می اومده که رهبر ارکستر باشه! آخه دیشب رهبر ارکستر شبیه شاملو بود، بخصوص از نیمرخ
دوم. چند روز پیش رویای تبت فریبا وفی رو خوندم و دوست داشتمش. هیچ وقت نمی تونم بگم فریبا وفی نویسنده عالی یا نابغه ایه، ولی داستانگوی خوبیه. من از اینکه همه اتفاقات داستان بی زمان و تقریبا بی مکان هستن لذت بردم؛ به نظرم این به خواننده فضای بیشتری برای مانور میده؛
البته اینم بگم، به من خوندنش چسبید، چون درست به موقع بود... گیج خودم بودم خیلی ... و نیاز به یک داستان داشتم، اونم فارسی... ؛
تنها چیزی که به نظرم ضعف اومد این بود که بعضی شخصیت ها (و به طرز عجیبی تقریبا همه مردها) کلیشه ای از آب در اومدن؛ اما از اون طرف طبق معمول ازبعضی ظرافت های زنانه نگاهش به رابطه ها لذت بردم؛
سوم. به اسم دموکراسی رو دیدم و حرفهای دیگران رو هم در موردش خوندم و شنیدم. به نظر منم فیلم خیلی بی ارزشی بود، حتی با اهداف خودشون. از بعضی سوتی ها که بگذریم، برام جالبه که آخه چه چیز جدیدی داشت این فیلم که مثلا کسی نمی دونست، یا به چه نکته مهمی اشاره می کرد؟ به نظرم کار کسایی مثل علی افشاری و سازگارا هم که نفی می کنن وجود هر رابطه و هر بورس و ... رو خنده داره. خوب بابا محکم سر جاتون بایستین، بگین اینطور هست، و ما این رو انتخاب کردیم و فکر می کنیم درسته. نه که یه دفعه مثل آقای افشاری شروع کنین که نه بابا، این حرفا چیه، من فقط اومدم دکترا بخونم، به من چه این چیزا و بعد هفته ای دوبارم سر و کله تون توی صدای آمریکا پیدا بشه!!! ؛
خلاصه که از صدا و سیما و اطلاعات ما که همین انتظار می رفت و نه بیش،متاسفانه و با انزجار. صدای آمریکا هم که تکلیفش معلومه... این وسط بیچاره آدمهایی مثل رامین جهانبگلو که قربانی این برنامه های جمهوری اسلامی شده
چهارم. من از خانوم سولماز مارانا یاد گرفتم که میگه: اگه یه مدت زیادی آپدیت نکردی، اصلا بروی خودت نیار ! ؛
ولی خوب پیغام آقای ب اومده بود اینجا و دیگه دیدم چاره ای نیست جز حرف گوش کردن
و راستش رو بخواین، اگه دلیل آپدیت نکردم رو بنویسم اینقدر ابسرد میشه نوشته اش که همون، ترجیح میدم به روی خودم نیارم! ؛

Sunday, March 18, 2007

واقعا بعضی وقتها از بی نظمی هایی که توی بعضی سرویس های اینجا پیش میاد آدم کلافه میشه. کلافه! دیگه فکر می کنم یک ماه و نیم شده که توی خونه جدید زندگی می کنم و هنوز شرکت مربوطه سرویس تلفن و اینترنت منو وصل نکرده. منم با وجود اینکه سعی کردم پیگیری کنم؛ (بعله، اینجا هم بعضی وقتها اگه پیگیری نکنین کارتون به هیچ وجه پیش نمیره)ولی انگار چندان فایده ای نداشته... خلاصه اش اینکه دسترسی م به اینترنت فقط محدود به ساعات کاره که اونم معمولا خود کار اونقدر فشرده است که فرصتی برای چیزی نمی ذاره
احساس می کنم ارتباطم با ایران واقعا دو سه هفته است قطع شده ... نوشته های مهاجرت رو توی وبلاگ های دوستان سریع دنبال می کردم ؛ شکیبا نوشته بود تصویر وطن منجمن میشه توی ذهن مهاجر ها؛ این چند روز که دسترسیم به اینترنت محدود بود به نظرم واقعا درک کردم چطور این اتفاق برای مهاجرین سالهای قبل می افتاده. سرعت تغییرات به خصوص این روزها به نظرم زیاد میاد و واقعا دنبال نکردن خبرها و نخوندن وبلاگ ها سخته برام
از اون طرف دارم سعی میکنم روی یک بخش تخصصی کارم تمرکز کنم و به زودی یک امتحان دارم
بعدش هم برنامه سفر دوباره به ایران...
خلاصه اینکه: من هنوز هستم

Sunday, February 25, 2007

***
راستش رو بخواین نمی دونم چرا به این جواب اخیر ایران دل بسته بودم. بر خلاف همه اونها که می گن معلوم بود چی میشه... شاید به خاطر اینور اونور رفتن ها و فعالیت های لاریجانی بود، و پیشنهادش برای کم کردن غنی سازی به جای توقفش؛
دلهره بیشتر و بیشتر میشه بعد از این... دیروز کمپین ایران یک گردهم آیی ترتیب داده بود نزدیک هاید پارک برای مخالفت با جنگ و تحریم علیه ایران. نرفتم. آدم واقعا نمی دونه چه باید بکنه؛ معلومه که ما با جنگ و تحریم مخالفیم. خصوصا ما که نسل جنگ و تحریم هستیم و همه سختی ها رو با پوست و خون لمس کردیم؛ ولی در ضمن دوست دارم بلافاصله موضع خودم رو روشن کنم و بگم که با حکومت ایران و وضعیت حقوق بشر توی ایران مخالفم. بدیش اینه که آدمهایی هستند که بلافاصله از آب گل آلود ماهی می گیرن و میگن ببینین، این همه آدم که اینجان، طرفدار حکومت هستن و طرفدار سیاستهای هسته ای حکومت؛
از طرفی تمرکز رسانه ها فقط روی سیاستهای هسته ای ایران از یک جهت و تجربه بد عراق از طرف دیگه، باعث شده که اینجا کمتر کسی بدونه واقعا چی میگذره توی اون کشور و مشکل ما چیه و اون آدمهایی که معمولا موضع روشنگرانه تری دارن، هم صدا بشن با صدای حکومت ایران که بله، این حق اون کشوره و شما هیچ شاهدی ندارید و نذارین قضیه عراق تکرار بشه و ..،؛ این وسط چیزی که کلا فراموش شده اینه که مردم ایران چی می کشن از دست حکومت و چطور الان دیگه خیلی حرکت های احتمالی آینده می تونه به نفع حکومت تموم بشه. از عقب نشینی غرب و آمریکا گرفته تا احتمالا تهدید اونها به جنگ علیه ایران. اولی باعث میشه دولت ایران پیروز از این درگیری بیرون بره و دومی باعث میشه همه برای نجات کشور متحد بشن و اینطوری حکومت مردم رو متحد خودش بکنه
***
تمپلت وبلاگم رو فقط برای این عوض کردم که کنترل کردنش ساده تر بشه برام؛ با عوض کردنش آرشیوم اون طرف ظاهر شد؛ و یک اتفاق خیلی بد اینکه همه کامنت هام از بین رفت... نمی دونم چطور میشه بازیافتشون کرد؛ فکرشو بکنین کامنتی که آدم از چهار پنج سال پیش داشته توی وبلاگش چقدر عزیز می تونه باشه الان. تازه دو سه باری بحث هایی پیش اومده بود توی کامنت دونی که واقعا حتی خود من طرف بحث نبودم و الان از اینکه مباحثه بقیه بخاطر عوض کردن تمپلت سایتم پاک بشه احساس بدی دارم
لطفا فنی تر ها و باسوادتر ها اگه راهی دارن ممنون میشم بگن
***
بالاخره خونه جدید روبراه شده تقریبا. فقط اشکالش اینه که هنوز تلفن و اینترنت رو وصل نکردن؛ اما بذارین یک کوتاه بگم چرا توی انگلستان خونه عوض کردن یک کابوسه؛ از نظر من این موضوع قشنگ می تونه موضوع یک مقاله اجتماعی/فرهنگی و حتی اقتصادی باشه
در انگلیس به آدرس آدم خیلی اهمیت می دن. آدرسی که آدم اونجا زندگی می کنه، یکی از مشخصاتیه که باهاش آدم رو می شناسن. مثل شماره شناسنامه توی ایران . هر جا آدم می خواد مشخصاتش رو بگه حتما ازش آدرس می پرسن. و برای خیلی کارها حتما لازمه که بتونی ثابت کنی که آدرست همونه که ادعا می کنی: (که این ثابت کردن هم خودش ماجراییه)؛
مثلا اگه بخوای حساب بانکی باز کنی (که یکی از اولین کارهایی که آدم برای زندگی کردن اینجا بهش نیاز داره) یا مثلا اگه بخوای گواهی نامه بگیری، از این چیزها گرفته؛ تا وقتی مثلا آدم می خواد عضو کتابخونه بشه؛ یا مثلا وقتی آدم شماره بیمه ملی می خواد بگیره
اینها به کنار، فکرش رو بکنین آدرس آدم توی تاریخ اعتبار بانکش (یا همون کردیت هیستوری) تاثیر میذاره! و در ضمن؛ جابجا شدن مدام ، یعنی زیاد اسباب کشی کردن، کلی امتیاز منفیه برای اعتبار آدم. و این امتیاز ها البته توی زندگی اقتصادی آدم خیلی می تونه تاثیر داشته باشه
خوب، همه اینها رو گفتم؛ حالا فکر کنین که می خواین آدرستون رو عوض کنین. دیگه گفتن نداره چقدر دردسر داره؛ مشکلات خونه جدید پیدا کردن و قرارداد بستن و اسباب کشی کم نیست؛ آدم توی انگلیس باید دونه دونه با تمام موسساتی که آدرسش اونجا ثبت شده (که این یعنی اصولا هر موسسه ای شما گذارتون بهش افتاده!!) تماس بگیره و آدرسش رو عوض کنه. مراجعه؛ تلفن یا نامه. بعضی وقتها دردسر بیشتره؛ مثلا آدرس آدم روی گواهی نامه اش درج میشه و اگه آدم آدرس عوض کنه باید کلا گواهی نامه رو پس بفرسته تا یکی جدید براش چاپ کنن!!! (البته من که هنوز گواهی نامه انگلیسی ندارم خدا رو شکر)؛
یا مثلا برای توابع بعضی کشورها، صد البته مثل ایران،آدم باید به پلیس محلی اطلاع بده که آدرسش تغییر کرده
بعضی وقتها هم نکات آزار دهنده ای پیش میاد؛ مثلا به بیمه ماشین که زنگ زدم کلی قیمت بیمه بالا رفت! نه به این علت که محل جدیدی که زندگی می کنم نا امنه ها؛ اصلا؛ به این علت که "سیاست بیمه"م با تغییر آدرس عوض شده! مثلا اگه من موقعی که قرارداد بیمه رو می بستم توی آدرس فعلی بودم؛ قیمتش کلی کمتر میشد؛
یا مثلا اینکه ممکنه کمپانی ای که برای اینترنت و تلفن و اینا باهاش کار می کنین؛ آدرس جدید رو به دلیلی تحت پوشش نداشته باشه که این باز خودش کلی مایه دردسره
کلا این موضوع نه تنها باعث دردسر آدمها میشه، بلکه بار مالی زیادی برای دولت و بقیه موسسات توی انگلیس داره. در ضمن خودتون می تونین تصویر کنین که چقدر توانایی و میل جابجا شدن و انعطاف پذیری درزمینه محل زندگی رو برای آدمها کم می کنه؛ که این خودش می تونه کلی تاثیر اجتماعی اقتصادی به جا بذاره
تا جایی که من می دونم کمتر کشوری توی دنیا اینجوریه. در مورد اروپا تا جایی که من شنیدم و برخورد داشتم نه بار آدرس پستی اینقدر زیاده و نه عوض کردنش اینقدر دردسر داره. توی آمریکا هم که یک شماره امنیت اجتماعی (ترجمه کلمه به کلمه) دارن مردم که همه کاره همونه؛
واقعا آدم گاهی باید بگه قربون ایران که هیچ کدوم از این دردسر ها رو آدم نداره اونجا

Saturday, February 03, 2007

نمی رسم بنویسم... یک پیش نویس از زمان دستگیری سه نفر از فعالین حقوق زنان توی بلاگر دارم که وسط نوشتنش خوابم برده و پست نشده. هم زمان هم کارم توی شرکت سنگین شده و هم قراره خونه رو هم عوض کنم. عوض کردن خونه توی انگلستان مکافاتی داره که فکر نمی کنم هیچ جای دیگه دنیا اینجوری باشه. از فردا تا مدتی که الان مشخص نیست دسترسی درست و حسابی به اینترنت ندارم... نمی دونم می تونم بنویسم یا نه... امیدوارم لااقل بتونم بخونمتون

Friday, January 26, 2007

خونه
از وقتی اومدم اینجا تا بحال خونه مستقل نداشتم. زمان دانشجویی به ملاحظات مالی و غیره و از وقتی هم که کار رو شروع کردم برای اینکه تنها نباشم
اما دیگه تجربه زندگی با آدمها از کشورها و فرهنگ های مختلف ؛ انگلیسی عامیانه رو توی خونه یادگرفتن، اجاره کمتر دادن و غیره و غیره بسه!
خیلی خوب و قشنگ بود ها؛ واقعا تجربه جالبی بود هر جوری نگاهش می کنم.از اینکه کلی دوست صمیمی پیدا کردم از کشورهای مختلف؛و از اینکه از نزدیک با عادات و فرهنگ آدمهایی از جغرافیای مختلف آشنا شدم لذت بردم کلی
اما از وقتی که تصمیم گرفتم خونه مستقل داشته باشم؛ خیلی خوشحالم... خودم هم اصلا فکر نمی کردم برای رفتن به خونه ام شروع کنم به روزشماری! تازه فهمیدم که انگار این مدت احساس آسایشی رو که آدم توی خونه ش داره نداشتم ...خونه جدیدم خیلی نقلیه... هر چقدر گشتم یه خونه متوسط پیدا کنم توی محل مورد نظرم که لااقل بتونم مامان و بابام رو دعوت کنم پیشم نتونستم... فکر کردم تو خونه بعدی... خلاصه خونه هه نقلی هست، ولی مستقله و این عالیه؛
امروز فکر می کردم در مورد این حسم بنویسم؛ چون این شادی و روزشماریم چیزی نیست که بعدها باز تکرار بشه. خیلی زود داشتن یک خونه مستقل میشه پیش فرض زندگی آدم و اصلا آدم یادش میره که موهبته. که باید قدرش رو دونست؛ که یه روز کلی هیجان داشته برای داشتنش

Monday, January 22, 2007

اول.

A Muslim policewoman who refused to shake hands with Met chief Sir Blair on religious grounds has been criticised by senior Muslim officer.
Chief Superintendent Ali Dizae: " I sympathise with religous and moral values but I can not see how an operational officer will be able to do practical policing work in the street with those kind of values" he said: "you have to make instant decisions about life or death, giving first aid and rescuing people. "

.

راستی اینجا بهشت مسلمونه واقعا توی اروپا. ولی این برای خودش بحث جدا می خواد. فعلا این روکه امروز خوندم فکر کردم ایشون پلیس های خانوم ایرانی رو ندیدن. که نه تنها روسری و مقعنه دارن، بلکه چادر هم دارن! به کسی هم نباید دست بزنن ؛ حتما به خوبی از عهده مسئولیت های پلیسیشون هم بر میان!!
.
دوم. چند وقت پیش آقای علامه زاده در مورد فیلم مستندی نوشتن که نگین کیانفر ، فارغ التحصیل "مدرسه بین‌المللی رادیو تلویزیون هلند" با کمک تلویزیون هلند در ایران ساخته است، با موضوع ترانس سکسوال ها. فیلم زندگی دو زوج ترانس سکسوال را در ایران به تصویر می کشد با مسائل و مشکلاتشان. اینقدر خوب تعریف کرده بود آقای علامه زاده که دلم می خواست فیلم رو ببینم. چند روز پیش لینک فیلم (اسم فیلم تولده) رو پیدا کردم. اگه موضوع براتون جالبه ببینیدش.
از فیلم:
راستی می دونستید ایران بهشت ترانس سکسوال هاست؟
.
سوم. نه اینکه فکر کنین من از ایجاد پایگاه نظامی آمریکا در مرز ایران با عراق (رادیو زمانه) و یا تمرین موشکی نیروی زمینی سپاه اطراف گرمسار (فارس) ترسیدم ها! فقط دیگه راهش رو پیدا نمی کنم که خودم رو دلداری بدم و آروم کنم و فکر کنم اتفاقی نمی افته ... (واقعا چطور می شه نترسید؟ چطور میشه نگران نبود... )؛

Wednesday, January 17, 2007

یادم نمیره که یک روز علی گفت سر کلاس دکترا توی آمریکا این دانشجوهای آمریکایی مارک تواین رو نمی شناختن؛ و پیام هم کلی از شوت بودن آمریکایی ها گفته بود و خیلی های دیگه هم به همچنین... ولی دیگه فکر نمی کردم تا این حد؛ این فیلمه واقعا دیدن داره؛ یه مصاحبه کوتاهه. بر فرض که حتی انتخاب شده باشن این آدمها، بازم تعجب آوره!
Why people believe americans are stupid

بعد تصور کنین اون روز یکی از همکارای من اومده میگه چند روز پیش داشتم یک کتاب از شیرین عبادی می خوندم! خوب البته این دیگه یک کم خاص بود؛ ولی اطرافیانم لااقل اسم چهار تا شهر رو توی ایران می دونن؛ انقلاب ایران رو همه می دونین چیه؛ شاه می دونن کیه و همه احمدی نژاد رو می شناسن! و خوب همه مثال ها رو از ایران آوردم، چون خودم بیشتر درگیرش بودن.
امروز هم یکی از همکارام اومده بود از تسخیر سفارت آمریکا و عملیات سرکار خانوم ابتکار می گفت!

ولی عجب فیلمیه! آدم نمی تونه در عین شوکه شدن نخنده!!؛
.
پی نوشت: توی وبلاگ پیام این بحث جالبتر ادامه پیدا کرده... خوندنش رو توصیه می کنم.
اما به هر حال در تکمیل چند خط بالا باید بگم: من منکر این نیستم که میشه همچین ویدوئی توی ایران یا انگلیس یا هر جای دیگه دنیا تهیه کرد. میشه دست چین کرد و بدترین ها رو مونتاژ کرد. ولی فکر می کنم این کار توی آمریکا ساده تر باشه و سریع تر انجام بشه! به عبارت دیگه اگه بشه معیار و شاخص تعیین کرد براش و مساله رو در جوامع مختلف سنجید ؛ حدس می زنم به طور متوسط سطح اطلاعات مردم آمریکا پایین تر باشه
اینم اضافه کنم که متوجهم نمیشه کارمندهای یک شرکت مهندسان مشاور لندن رو با فیلمی که از مردم کوچه پس کوچه های آمریکا گرفته شده مقایسه کرد. ( به همین دلیل مثال هایی هم که زدم خیلی با سوالهای فیلم فاصله داشت)؛
.
علی نوشته یک چاله بزرگ فرهنگی توی آمریکا هست. خوب من اینو دقیقا می فهمم و آمار هم به وضوح اینو نشون میدن. کسی شک نداره آمریکای امروز مهد علم و دانشه و فاصله اش هم در تولید علم و هم در جذب نخبه های علمی دنیا با بقیه کشورهای دنیا خیلی زیاده...
.
اما نادر نوشته چون سیستم آمریکا کار می کنه و مردم رفاه دارن و ... در واقع نیازی ندارن در مورد بقیه دنیا بدونن، نیاز ندارن کشورهای دیگه رو بشناسن و بدونن رییس جمهور کدوم کشور کیه ، به این علت که تاثیری در زندگیشون نداره؛ بر خلاف ایران؛ راستش من این رو هم می تونم بفهمم، اما تجربه ای که من از انگلستان دارم این استدلال رو تایید نمی کنه. سیستم اینجا هم کار می کنه و مردم رفاه دارن و ... اما برخوردهای گاه و بیگاه من با مردم (نه فقط در محیط دانشگاه یا کار) نشون میده اطلاعات عمومی مردم پایین نیست و حتی از سطح انتظار آدم خیلی وقتها بالاتره.
.
یک مثال کوچیک هم اضافه کنم و توی پست های بعدی بیشتر در این مورد آخر می نویسم: اینجا هر وقت سوار قطار می شم، بالای پنجاه درصد مردم (بعضی مواقع خاص واقعا بیشتر مردم) مشغول مطالعه روزنامه یا کتاب هستن

Sunday, January 14, 2007

روزهای کوتاه و زود تاریک بشو
با وجود اینکه شب یلدا رو دو هفته ای میشه رد کردیم، اینجا الان حدود ساعت چهار و نیم خورشید غروب می کنه. روزها خیلی کوتاهه. (غروب آفتاب توی کوتاهترین روزها اینجا ساعت سه و نیم بعد از ظهره). ولی خوبیش اینه که با سرعت زیاد به طول روز اضافه میشه. در عرض یک ماه چهل و پنج دقیقه خورشید زودتر طلوع می کنه و همینقدر هم دیرتر غروب می کنه. وقتی به تابستون برسیم ، توی روزهای طولانی تا ساعت ده – ده و نیم شب هوا هنوز روشنه.
من باورم نمی شد که این موضوع روی انرژی آدمها و خلق و خوشون تاثیر بذاره. ولی میذاره. من خودم پارسال اینو احساس کردم. آدم واقعا کمتر خسته میشه توی روزهای بلند تابستون... برای من ساعت ده یازده شب خونه اومدن چنان عادی بود که اصلا احساس نمی کردم دیر شده یا خسته ام تابستون گذشته...

طبل تو خالی
خیلی دوست دارم این مقاله محسن سازگارا رو بخونین. (نمی دونم، شاید فیلتر باشه کل سایت؛ ولی امیدوارم بتونین ببینینش؛ )
واقعا یه چیزی گلوی آدم رو فشار می ده وقتی این واقعیات رو یک جا توی مقاله سازگارا می بینه. خیلی آزار دهنده است و اینکه آدم حس می کنه (طبق معمول) کاری از دستش بر نمیاد همه چیز رو بدتر می کنه...

بعد از خوندن مقاله، واقعا آدم به این نتیجه نمی رسه که صد رحمت به قاجاریه؟ من که تحت تاثیر قرار گرفتم کلی. حیف که تحت تاثیر قرار گرفتن بربادرفته ها رو بر نمی گردونه...

Friday, January 12, 2007

تصمیم دارم بیشتر اینجا بنویسم و مرتب تر. فکر می کنم زندگیم یک کم آروم و قرار گرفته -فعلا- و دوست دارم یک کم برگردم اینجا. راستش تصمیم گرفتم بیشتر در این دو حوزه بنویسم:
- انگلستان و تجربه ها من
- حرفه و کارم
اولی به این دلیل که خودم وبلاگ هایی رو که از جوامع و فرهنگ های مختلف و تجربه هاشون می نویسن دوست دارم خیلی؛ یک نمونه فوق العلاده اش هم وبلاگ اکرم دیداری هستش (خیلی خوب، خودم می دونم اون کجا و نوشتن از انگلیس کجا!) . این مساله حتی در مورد وبلاگ دوستانیم که توی ایران هستن هم صدق می کنه با اینکه همه عمرم ایران بودم. مرتب دلم می خواد بدونم چه خبره؛ چی عوض شده؛ دلم می خواد از توی وبلاگهاشون همه تغییرات رو لمس کنم.
و دومی فقط به این دلیل که دوست دارم در زمینه حرفه ام فعالیت کنم؛ به زبان فارسی. که هم برای خودم بمونه و هم شاید به درد کسی توی ایران بخوره
راستش هنوز تصمیم نگرفتم که برای حوزه دوم یک وبلاگ مستقل باید داشته باشم یا نه؛
فعلا همین

Tuesday, January 09, 2007

من واقعا نمی تونم باور کنم؛ شوکه شدم از خوندن این... و این ... چقدر شیرینه این بچه، چقدر دوست داشتنیه... باورم نمیشه هیچ راهی نباشه؛

پ.ن: آرین رفته ... چقدر سخت باید باشه دل کندن از اون فرشته کوچولو با چشمهای قشنگش... هیچ نمی تونم تصور کنم پدر و مادرش چی می کشن
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد/ باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

Friday, January 05, 2007


شب سال نو رو رفتیم لندن. گفتیم بریم ببینیم چه خبره که مردم ازهمه جا میان اینجا. سیصد و پنجاه هزار نفر جمع شده بودن اطراف بیگ-بن که وارد شدن به سال 2007 رو از روی ساعت ببینن! و البته آتش بازی و غیره. ما خیلی زود رسیدیم؛ حدودای هشت شب و فکر می کردیم قراره برنامه های دیگه هم باشه. اما خبری نبود و فقط یک عده آدم جمع بودن با کلی پلیس و مامور و غیره. مردم توی خیابون جاهای نشستن رو گرفته بودن و جاهایی رو دید خوبی به رودخونه تیمز و چشم لندن داشت. ما متوجه نمی شدیم چرا مردم جا می گیرن . وقتی تا ساعت 12 شب اونجا قدم زدیم و یواش یواش اونقدر آدم جمع شد که دیگه آدم واقعا نمی تونست راه هم بره؛ فهمیدیم چرا جا می گرفتن! خود برنامه آتش بازی (با اینکه من عاشق ستاره بارون شدن آسمونم موقع آتیش بازی هاشون) خیلی هم نچسبید. آخه خیلی کوتاه بود. ولی اینکه اون همه آدم توی خیابون جمع شده بودن بدون هیچ برنامه ای، تجربه جالبی بود.
اکثرا زوج زوج بودن مردم؛ سن های خیلی مختلف. خیلی ها مشغول نوشیدن بودن. بلندگوها موسیقی پخش می کردن و خیلی ها تکونی هم به خودشون می دادن. نزدیک ساعت دوازده که شد ساعت بیگ بن رو بزرگ پخش کردن روی برج شل (که کنار رودخونه تیمزه) و مردم شروع کردن خوشحالی. شصت ثانیه آخر رو همه اون جمعیت خیلی زیاد با هم بلند بلند شمردن. سال که نو شد همه عزیزهاشون رو بغل کردن و بوسیدن و آتیش بازی شروع شد
برای یک بار تجربه کردن؛ جالب بود!


Thursday, January 04, 2007

بازی شب یلدا: (مرسی از خانوم شین و آقای الف و کوروش و علجزیره فکر می کنم که من دیگه آخرین و آخرین نفری باشم که بازی می کنم توی وبلاگستان...، بالاخره لپ تاپ ها هم به مرخصی نیاز دارن!)


خیلی آسونه که من پنج تا موضوع بنویسم که شما در مورد من نمی دونین، ولی خیلی سخته که شبیه پنج تا اعتراف باشن این پنج نکته
ش1. عتراف کردن برای من مشکله، چون معمولا به تصویر بیرونیم زیاد اهمیت میدم
ش2. با اینکه از بیرون یک دختر قوی دیده میشم معمولا، ولی بیشتر از اندازه ای که فکر کنید حساس هستم؛ بخصوص در مورد بعضی مسائل و از جمله مهمترین هاشون روابطم با دوستام و مردمه. از این موضوع هم اصلا خوشحال نیستم! ترجیح میدم واقعا همونقدر قوی و محکم باشم که دیده میشم
ش3. من نه با زمان و نه با محیط امروزم، از خیلی نظرها نمی تونم کنار بیام؛ (شاید باید سالها قبل به دنیا می اومدم!) مثلا نمی تونم درک کنم چطور میشه از پارتنرهای متعدد حرف زد، حتی غیر هم زمان! (دیگه بگذریم از پارتنرهایی با جنسهای مختلف!!)
ش4. من خیلی با آرزوهام زندگی می کنم، همیشه لحظاتی رو ناخواسته مشغول آرزوهام هستم برای آینده. هرچقدر سنم بیشتر میشه این موضوع کم که نمیشه هیچی، تشدید هم میشه کلی
ش5. حالا که تا این سن و سال (یک اعترافم هم همینه که هیچ دوست ندارم سنم رو به خودم حتی یادآوری کنم!؛ اصلا نفهمیدم چطوری گذشته و برای من انگار هنوز درست اول جوونیه، مثل هجده سالگی و اول رویا پردازی برای آینده!) هنوز نمی دونم آیا من مهندس هستم یا آرشیتکت، باید اعتراف کنم شاید دیگه تا آخر عمرم هم اینو نفهمم!