Sunday, December 14, 2008

این روزها من زندگی نمی کنم؛ یعنی اسم این زندگی نیست...؛
کار...کار...کار...؛
جزء معدود لحظاتی که در حین کار کمی هم زندگی کردم وقتی بود که این برنامه رادیویی رو گوش کردم...؛

http://stillnessradio.blogspot.com/

قصد وبلاگ نویسی نداشتم اصلا و ندارم هم، یعنی خوب وبلاگ نویسی مال زنده هاست و من نیستم زیاد ،ولی دوست داشتم این رادیوی جدید رو به دوستانی که احیانا هنوز گذارشون به اینجا می افته معرفی کنم... نسل بعد از ما هستن این بچه ها؟ اگه هفت هشت سال یک نسل محسوب بشه...؛

Saturday, August 09, 2008

هیچ احساس خوبی ندارم که اینجا رو تبدیل کردم به دفتر خاطرات مطلق؛ اونم خاطرات غیر روزمره تر؛ ولی فعلا چاره دیگه ای ندارم؛ تا وقتی که (اگه اون روز اصلا بیاد) شتاب زندگی یک کم کندتر بشه و آروم تر بشه همه چیز تا مجال پیدا کنم و مجال و مجال چاره ای نیست؛
به هر حال یک سفر اروپا رفتیم که خیلی خوب بود؛ شهرهایی رو که رفتیم قبلا هم دیده بودم؛ ولی این بار یک چیز دیگه بود... آخن شهر واقعا دوست داشتنی ای بود؛ عروسی دعوت بودیم و نیمه یونانی عروسی خیلی گرم و باحال بودن؛ بی نهایت؛ بعد هم کلی با دوست اسفندیار که توی آخن زندگی می کنه وقت گذروندیم که خیلی خوش گذشت، یک آدم فوق العاده و بی نظیره فالک، خیلی ازش حرف زده بود برام اسفندیار قبلا، خیلی، از خودش و بیشتر از نبوغش ، ولی هیچی مثل دیدنش نمی شد... آدم عجیبیه، توی هیچ چارچوبی نمی گنجه و یک آلمانی بسیار دوست داشتنیه؛ از همه جالب تر اینکه برامون یک تور دور شهر گذاشت که خیلی جالب بود؛ آخن پر از فضای سبز بسیار زیباست، فضای سبز وحشی و غیر شهری کنار فضاهای شهری. در عین حال یک شهر حسابی هم هست؛ انتخاب عکس از آخن خیلی سخته، هیچ عکسی همه مجموعه خاطرات خوب آخن رو نداره با هم... عکس پایین حلقه پوله؛ تشریح داستان پول به طور خلاصه!؛


بروکسل رو هر دومون خیلی دوست داشتیم؛ هم بافت قدیمی شهر و هم بافت مدرن شهر خیلی جالب هستن؛ مردم بلژیک عشق بیرون غذا خوردن رو دارن و خیابونهای تنگ و باریکی که سر تا سر پر از رستوران هستن دیدنی هستن کلی؛ خوراک صدف و سیب زمینیشون هم عالیه (که یک جوری یکی از غذاهای اصیل بلژیکیه)؛

بروکسل دو بخش اصلی داره بالاشهر و پایین شهر و اختلاف بین این دو بخش خیلی واضحه. میدون اصلی شهر که چند صده عمر داره (به صورتی که هست البته) توی پایین شهره؛ بخشی که به صورت سنتی محل سکونت کارگرها و مهاجرها و ... بوده. ولی خیلی از مراکز مهمتر و مدرنتر بالاشهر قرار گرفتن، مثلا مجلس اروپای متحد؛ (عکسهای پایین اولی میدون اصلی شهره و دومی پارلمان اروپای متحد)؛


من خیلی دلم می خواست داخل ساختمان اتومیم رو ببینم (دفعه پیش از دور دیده بودمش)، ولی اگه گذارتون به بروکسل افتاد من پیشنهاد نمی کنم که اون همه وقت بذارین برای صف و غیره که برین توی ساختمون؛ اونقدر ارزشش رو نداره؛ همون از بیرون جالبتره؛ مگر اینکه نمایشگاه موقت خیلی ویژه ای توش باشه؛ یادمه یک زمانی به فکر نوشتن نقد معماری بودم توی وبلاگم، الان که دیگه اینجور فکرها ندارم، ولی این ساختمون همونطور که می تونین تصور کنین فقط به عنوان یک نشان برای شهر ساخته شده، اکسپو سال هزار و نهصد و پنجاه و هشت؛ برای پنجاه سال پیش ساختمان هیجان انگیزی بوده (حتی الان هم هست یک جورایی) ولی به هر حال به فضای داخلی توجه زیادی نشده؛ اگرچه شاید نفس اینکه هر کدوم کره ها الان یک کاربری دارن (و بیشترشون نمایشگاه موقت یا دایم هستند، بالایی رستوران و پانارومای شهره و یکیشون محل بازی بچه ها) خودش جالب باشه؛ ولی از اینکه بگذریم این همه حرکت و هیجانی که این بنا داره، حتی درصدی هم به داخلش منتقل نشده؛ کلی عکس از داخلش گرفتم ولی به نظرم خیلی باارزش نیستن؛


با هواپیما رفتیم آلمان و بعد همه مسیر رو با قطار رفتیم، از آلمان به بلژیک؛ بلژیک به فرانسه و فرانسه به لندن؛ از این نظر خیلی بهم چسبید این سفر؛ سفر زمینی رو خیلی بیشتر دوست دارم از هوایی... پاریس دوست داشتنی وقتی ما اونجا بودیم خیلی داغ بود؛ و باورتون میشه یا نه، اصلا هم بارونی نبود...؛ قایق سواری کردیم روی سن که خیلی چسبید؛ لوور گردی کردیم ، بخصوص بخش ایران رو دیدیم کلی و یک عالمه حرص خوردیم از چیزهای مختلف، از اینکه توی فرانسه یا باید فرانسه بلد باشی یا باید فرانسه بلد باشی! لوور هیچ ترجمه دومی رو لیبل ها نداره؛ و از مسئله همیشگی انتقال همه اون ثروت به فرانسه؛ (داخل پرانتز یک نکته بی ربط رو اضافه کنم؛ عشق من هر بار به هرم ورودی لوور آی-ام-پی و هرم های معکوس بیشتر و بیشتر میشه)؛

بازم بالای برج ایفل نرفتم متاسفانه، ولی یه چیزایی دیگه خیلی زیاد چسبید؛ مثلا منتمارت خیلی خوب بود رفتنش و دیدنش؛ با اینکه همه میگن اصلا و ابدا شباهتی به اصلش رو روزهایی که محل سکونت کلی هنرمند بوده نداره؛ ولی رفتنش لطفی داره هنوز؛

کافه های پاریسی رو مزه کردیم و چشیدیم... رفتیم کافه های قدیمی تر که پاتق ژان پل سارتر و سیمون دوبوار بوده رو دیدیم؛ درست کنارش کافه ای که پاتق همینگوی بوده و کلی آدم دیگه... هنری میلر؛ لویی آرمسترانگ؛ پیکاسو...؛

لدفانس هم رفتیم؛ نمیشه پاریس رفت و لدفانس نرفت؛ بخصوص اگه معمار باشی...؛

پاریس رو باید بیشتر دید؛ کم بود خیلی این بار؛ پاریس رو باید طولانی رفت؛ روزها و روزها...؛

عکس از پاریس رو باید سر فرصت انتخاب کنم و بذارم؛ یه عکسهایی که هر بار نگاهشون میکنم خوشحال بشم؛ فرصتی نمونده این بار





هیچ فکر نمی کردم مارشال برمن اینجوری باشه؛ یکی از برنامه های فستیوال ادبیات (با اینکه به نظرم ادبیات ترجمه غلطیه شاید) اینجا سخنرانی مارشال برمن بود که لحظه های آخر تصمیم گرفته بود موضوع صحبتش رو از شهر و مدرنیسم تغییر بده و بیشتر بر محور کتاب آخرش صحبت کرد و نیویورک؛ من ولی فکر نمی کردم اینطور کاراکتری داشته باشه؛ با لباس خیلی غیر رسمی اومده بود و با اینکه سخنرانی ش رو کامل از رو خوند، بخش سوال و جواب بسیار خودمونی داشت؛ به نظر من با سخنرانیش آدم رو به سفر می بره و اینقدر کد میاره از کتاب و فیلم و موسیقی که سخنرانیش جذاب تر میشه و جالب اینجاست که خیلی وقتها مکث می کرد که بپرسه چند نفر کتاب مورد نظر رو خوندن یا فیلم مورد نظر رو دیدن و توصیه میکرد چی خیلی خوندنیه یا نیست...؛
سخنرانی جالبی بود؛ روز خوبی بود اون روز

Tuesday, July 15, 2008

چقدر عجیبه که آدم نگاهش و دیدش به یک شهر و فضاش می تونه تغییر کنه حتی با بازدید های کوتاه؛ عید امسال رفته بودیم منچستر و لیورپول که خیلی خوش گذشت و سفر خیلی خوبی بود. آخر این هفته هم دوباره دو روز رفتیم منچستر، ولی این دفعه نه برای تفریح، که برای دوره آموزشی و امتحان و اینا؛ منچستر به نظرم مثل منچستر قبلی دلچسب نبود. البته این بار جاهای قشنگ و توریستیش نرفتیم؛ راستش خیلی از محوطه و ساختمون های دانشگاهش خوشم نیومد. (التبه من از وقتی دانشگاه ناتینگهام رو دیدم و اونجا زندگی کردم؛ دیگه محوطه و ساختمون های هیچ دانشگاهی راضیم نمی کنه؛) به هر حال اونجا توی بخشی از حیاط چند تیکه از تنه یک درخت رو گذاشته بودن و نوشته بودن اینها تیکه هایی از درخت سیب نیوتن هست که به دانشگاه منچستر اهدا شده!!؛ نمیدونم درخت سیب نیوتن کجا بوده و چطور اینها که عشق نگه داشتن همه چیز رو دارن، درخت رو تیکه تیکه کردن و اهدا کردن؛ ولی جالب بود؛
مهمتر شاید: وضع اقتصاد که خراب بشه کشورهای سرمایه داری و شرکت های خصوصی اینجوری میشن؛ اصلا رحم و اینا ندارن؛ تجارت تجارته؛ شرکتمون شروع کرده به تدریج یک عده رو از کار بیکار کردن؛ وضع صنعت ساخت و ساز بد شده اینجا و بدتر هم داره میشه بخاطر تحولات جهانی اخیر؛ برعکس بیشتر دوره های منفی اقتصادی، این دفعه صنعت ساخت و ساز جز اولین زمینه های کاریه که ضربه خورده از مسائل اخیر...؛

باله فلامنگو - سارا باراس



جمعه شب رفتیم باله فلامنکو سارا باراس. یک رقاص اسپانیایی که خیلی توی اروپا شناخته شده است و برنامه هاش رکورد فروش رو شکستن چند بار. برنامه اش اصلا رقص سنتی فلامنکو و اسپانیایی نبود؛ و لباسها هم همینطور. لباسها رو خودش طراحی می کنه و طرح ها به نظر من فوق العاده هستن؛ درست مناسب رقص فلامنگو مدرن خودش. رقص ها خیلی خوب بودن؛ ولی البته جز ستاره های مرد این اجرا که دوستشون نداشتم؛ اجرای تک نفره دو تا ستاره مردش خیلی طولانی بود و تکراری می شد وسط هاش ... عوضش رقص های خانوم ها خیلی خوب بود. باورتون نمیشه؛ ولی قشنگ ترین برنامه به نظر من درست وقتی بود که برنامه تموم شد! چون بعد از برنامه و د رجواب تشویق تماشاچی ها، تازه شروع کردن خودمونی، خیلی با حرارت و خیلی عالی رقصیدن و نواختن؛

قطعات همراه آوازش رو بیشتر از همه چیز دوست داشتم؛ موسیقی و آواز فلامنگو همیشه بی نهایت بهم می چسبه
ولی بازم خوب شب شب خیلی خوبی نبود؛ و البته از سالن سادلرز ولز توی ایزلینگتون لندن هم خوشم نیومد؛


متاسفانه نتونستم عکسی پیدا کنم که یک کم جو پر از رنگ و پر از حرکت اون شب و فضای اجراشون رو یادآوری کنه...؛

Wednesday, July 09, 2008


پریشب رفتیم بحث و گفتگوی تونی بن با دیوید دویس در مورد دموکراسی؛ با اینکه باید هر کدوم دو سر طیف سیاسی انگلیس باشن و کلی راجع به دموکراسی اختلاف نظر و بحث داشته باشند؛ اصلا اینجوری نبود. دیوید دیویس، عضو حزب راست، تازگی از مجلس عوام استعفا داده در اعتراض به قانون جدیدی که اجازه میده دولت افراد مشکوک به تروریسم رو چهل و دو روز بدون محکومیت نگه داره؛ و در نتیجه اصلا طرز نگاهشون به قضیه خیلی شبیه بود؛ و بحث و مجادله داغی نبود... اما سالن مملو بود از آدم و از همه خوب تر دیدن تونی بن بود؛ چقدر شیرینه، چقدر خوب حرف می زنه ، چقدر آدم حسابیه، خیلی دوست داشتیه این تونی بن؛

یک میلیون بوسه بر پوستم

باله خیلی دوست دارم... اصلا کلا تماشای رقص رو خیلی دوست دارم؛ از ترکیب موسیقی با فرمهای زیبای بدن آدم لذت می برم. دو سه روز پیش رفتیم باله ، اجرای باله ملی انگلیس. دو ساعت و نیم و سه گروه با سه اجرا؛ باخ، و مالر ؛ همه اجراهاش خوب بود؛ شروع یک بخشش به نام اتودها ، خیلی جالب بود: هر گروه با صدای یک ساز ارکستر باله می رقصیدند و انگار که فقط یک ساز رو دنبال می کنند؛ مجموعه اش شده بود ارکستری از باله...

چند تا اجرای دیگه اش هم خیلی خوب و دوست داشتنی بود؛ در مجموع چسبید. ولی جدای از اجرای باله که دیدیم؛ اصلا شب خوبی نبود اون شب...؛




مثلا به روی خودمم نمیارم که ایران موشک هاش رو امتحان کرده و همه دنیا به هم ریخته و کلی عکس العمل ایجاد کرده

Monday, June 30, 2008

چند روز پیش با همکارم رفتیم ویمبلدون؛ خیلی تجربه جالبی بود، خیلی چسبید...؛ جلوی ویمبلدون توی یک زمین چمن بزرگ اول ردیف به ردیف ماشین پارک بود؛ بعد پشت سرش ردیف به ردیف چادر زده بودن و پشتش محلی که باید توی صف می ایستادیم. اونایی که چادر زده بودن برای خرید بلیت فردا صبح اومده بودن توی صف. ما حدود ساعت پنج عصر رسیدیم، هر روز دو نوبت بلیت فروخته میشه، صبح و بعد از ظهر.فروش بلیت بعد از ظهر از ساعت چهار شروع میشد و ما ساعت پنج نفر دوازده هزار و هشتصد و خرده ای صف بودیم!! ایستادن توی صف ویمبلدون کلی دنگ و فنگ داشت برای خودش و کلی قوانین و ملاحظات که به صورت دفترچه هم چاپ کردن و به همه میدن!!! هیچ جور تقلب و جر زدنی در کار نیست؛ باید توی صف ایستاد و بلیت خرید!! دو ساعت توی صف بودیم ما (چند کیلومتر شاید)، ولی توی صف ایستادنش هم تجربه ای بود... اونقدر آدمهای مختلفی توی صف بودن که نگو، چه ایستاده ها برای همون عصر و چه توی چادری ها برای فردا صبحش ... ویمبلدون خیلی قشنگه؛ روزی که ما اونجا بودیم آفتابی هم بود هوا و عالی بود... تقریبا هر کس رو میدیدی اطراف مشغول نوشیدن یک نوع شراب بود، بخصوص صف شامپاین شلوغ بود. هفته اول تمام زمین های اطراف هم بازی داره؛ اینه که می شه از بین کلی بازی های مختلف یکی رو انتخاب کرد، یا اینکه همین طور پرسه زد بین زمین ها و از هر بازی ای چیزی دید...؛ خوب بود ویمبلدون؛ تجربه یک تفریح خیلی انگلیسی بود؛ و تنیس تماشا کردن از نزدیک هم خیلی عالیه؛
راستی: خیلی خوشحالم اسپانیا برد. خوشحال تر می شدم که بازی فینال اصلا ترکیه و اسپاینا می بود، یا حتی ترکیه و روسیه. خیلی دوست داشتم ترکیه آلمان رو ببره ، خیلی خیلی... حیف شد که نشد...؛
پی نوشت؛
مدتیه از وبلاگ نوشتن(به معنای وبلاگ، در ذهنم) دست کشیدم؛ تازگی تصمیم گرفتم از وبلاگ به عنوان دفترچه ای استفاده کنم برای ثبت لحظه هایی که دوست دارم؛ چون در واقع دو سه ساله که دفتر نوشته های شخصی من به کل شخصیتش رو از دست داده و تبدیل شده به یک چیز دیگه... دیگه با نگاه کردن بهش نمی تونم تشخیص بدم کی چه کار کردم و از چیا لذت بردم؛
امیدوارم که بلاگ رولینگ اینجا رو آپدیت نکنه؛ و شرمنده کسایی که اتفاقی سر می زنن نشم؛ اینجا تبدیل میشه به ثبت من در لحظه هایی که دوست داشتم

Sunday, March 09, 2008

وبلاگ نوشتن یا ننوشتن...؛
مدتیه سرم خیلی با کار شلوغه، بدون استثنا هر شب دیر می رسم خونه و هر روز هر دقیقه رو نیاز دارم؛ فرصتی اگه می مونه رو همش ترجیح می دم دور از کامپیوتر بگذرونم؛ اینه که مدتهاست نه می رسم که وبلاگ بنویسم و نه بخونم. فکر می کردم وقتی بیایم این خونه و همه چیز روی روال بیافته می تونم برای خودم یک فرصت یکی دو ساعته در روز پیدا کنم برای اینترنت و وبلاگ... هنوز نشده؛ تا فرصتی پیدا میشه اینقدر کار هست که پرش کنه که به این نمی رسم... ؛
گاهی که به وبلاگ های دوستان و آشنایان سرک می کشم به خودم میگم که یک جای دلایل می لنگه؛ بعضی ها هم توی خونه کار میکنن و هم بیرون؛ حتی بچه هم دارن و باز اونقدر فرصت دارن که بنویسن و بنویسن و ...؛
این حرفها بهانه است حتما...،آره...، دل باید داد و انرژی باید گذاشت، که من فعلا هیچ کدومش رو خیلی ندارم...؛ ولی هنوز وبلاگستان و نوشتن رو دوست دارم؛ اونقدر که این وبلاگ رو نگه دارم و به نوشتن گاه گاهی فعلا بسنده کنم؛
راستی؛ عجب پست آخر وبلاگ نادر جالبه...؛

Wednesday, February 13, 2008

دو سه هفته گذشته رو دوباره مشغول اسباب کشی بودم... رفتیم به خونه جدیدمون...؛ خونه مشترک و جدیدمون رو دوست دارم و تازه یواش یواش داره روبراه میشه و شکل خونه میشه کم کمک؛ ولی از اسباب کشی خیلی بدم میاد؛ از وقتی اومدم انگلیس این سومین باره که دارم خونه عوض می کنم؛ اونم من که توی بیست و چند سال زندگی توی ایران فقط یک بار اسباب کشی به چشمم دیدم! نمی دونم این خصوصیت خانمهاست بیشتر یا نه؛ ولی خونه عوض کردن آرامش ذهنی و فکری منو به هم می زنه... یه جور همه چیزش خلاف جریان ثباتیه که جز اولین و پایه ای ترین خواسته های منه الان...؛

Sunday, February 10, 2008

باورم نمیشه پست قبلی این بوده و حالا باز عزیزی رو از دست دادیم... ؛
از ته دل برای همه نزدیکترینهاش آرزوی صبر و آرامش دارم؛ بخصوص مادرش

Thursday, January 17, 2008

دوری خیلی سخته؛ آدم دیرتر باور می کنه، اگه اصولا باورکردنی باشه... آرزوی ایران بودن یه دفعه یه شکل دیگه شده این چند روزه... ذهنم از تصویرها خالی نمیشه... مریم ، تصویر بابای نازنینت از جلوی چشمم کنار نمیره، خیلی یادشون هستم؛ یاد اون روزهای قدیمی، روزهای دانشگاه و مهربونیهاشون؛
تحمل... کاش تحملش ممکن باشه براتون...؛

Saturday, January 05, 2008

از لحظه ای که اومدم همه چیز به نظرم به هم ریخته... تمام بخش ما رو می خوان منتقل کنن به یک دفتر دیگه شرکت درست مرکز لندن و من سرگیجه گرفتم کلی؛ نمی دونم بالاخره چطور و کی آروم و قرار پیدا می کنیم اینجا... دنبال خونه می گردیم و تازه داشتیم حومه لندن رو (یک منطقه بخصوص رو ) قطعی می کردیم برای اجاره خونه که همه برنامه های درون-شرکتی به هم ریخت و حالا دوباره به فکر این هستیم که کجا خونه بگیریم بهتره... چقدر ثبات داشتن و جایی آروم گرفتن خوبه، آدم تا نداشته باشش قدرش رو نمی دونه... فکر می کنم بخصوص برای خانم ها این موضوع نقش پر رنگی بازی می کنه... یاد نقاشی ها و فرم های بورژوا می افتم...؛
***
هیچی این پست موضوع خاصی هم نداشت؛ فقط می خواستم یه چیزی نوشته باشم که آخرین پست ؛ پست قبلی نباشه... حس می کنم صد سال ازش گذشته؛ نه دو هفته!؛