Friday, January 26, 2007

خونه
از وقتی اومدم اینجا تا بحال خونه مستقل نداشتم. زمان دانشجویی به ملاحظات مالی و غیره و از وقتی هم که کار رو شروع کردم برای اینکه تنها نباشم
اما دیگه تجربه زندگی با آدمها از کشورها و فرهنگ های مختلف ؛ انگلیسی عامیانه رو توی خونه یادگرفتن، اجاره کمتر دادن و غیره و غیره بسه!
خیلی خوب و قشنگ بود ها؛ واقعا تجربه جالبی بود هر جوری نگاهش می کنم.از اینکه کلی دوست صمیمی پیدا کردم از کشورهای مختلف؛و از اینکه از نزدیک با عادات و فرهنگ آدمهایی از جغرافیای مختلف آشنا شدم لذت بردم کلی
اما از وقتی که تصمیم گرفتم خونه مستقل داشته باشم؛ خیلی خوشحالم... خودم هم اصلا فکر نمی کردم برای رفتن به خونه ام شروع کنم به روزشماری! تازه فهمیدم که انگار این مدت احساس آسایشی رو که آدم توی خونه ش داره نداشتم ...خونه جدیدم خیلی نقلیه... هر چقدر گشتم یه خونه متوسط پیدا کنم توی محل مورد نظرم که لااقل بتونم مامان و بابام رو دعوت کنم پیشم نتونستم... فکر کردم تو خونه بعدی... خلاصه خونه هه نقلی هست، ولی مستقله و این عالیه؛
امروز فکر می کردم در مورد این حسم بنویسم؛ چون این شادی و روزشماریم چیزی نیست که بعدها باز تکرار بشه. خیلی زود داشتن یک خونه مستقل میشه پیش فرض زندگی آدم و اصلا آدم یادش میره که موهبته. که باید قدرش رو دونست؛ که یه روز کلی هیجان داشته برای داشتنش

Monday, January 22, 2007

اول.

A Muslim policewoman who refused to shake hands with Met chief Sir Blair on religious grounds has been criticised by senior Muslim officer.
Chief Superintendent Ali Dizae: " I sympathise with religous and moral values but I can not see how an operational officer will be able to do practical policing work in the street with those kind of values" he said: "you have to make instant decisions about life or death, giving first aid and rescuing people. "

.

راستی اینجا بهشت مسلمونه واقعا توی اروپا. ولی این برای خودش بحث جدا می خواد. فعلا این روکه امروز خوندم فکر کردم ایشون پلیس های خانوم ایرانی رو ندیدن. که نه تنها روسری و مقعنه دارن، بلکه چادر هم دارن! به کسی هم نباید دست بزنن ؛ حتما به خوبی از عهده مسئولیت های پلیسیشون هم بر میان!!
.
دوم. چند وقت پیش آقای علامه زاده در مورد فیلم مستندی نوشتن که نگین کیانفر ، فارغ التحصیل "مدرسه بین‌المللی رادیو تلویزیون هلند" با کمک تلویزیون هلند در ایران ساخته است، با موضوع ترانس سکسوال ها. فیلم زندگی دو زوج ترانس سکسوال را در ایران به تصویر می کشد با مسائل و مشکلاتشان. اینقدر خوب تعریف کرده بود آقای علامه زاده که دلم می خواست فیلم رو ببینم. چند روز پیش لینک فیلم (اسم فیلم تولده) رو پیدا کردم. اگه موضوع براتون جالبه ببینیدش.
از فیلم:
راستی می دونستید ایران بهشت ترانس سکسوال هاست؟
.
سوم. نه اینکه فکر کنین من از ایجاد پایگاه نظامی آمریکا در مرز ایران با عراق (رادیو زمانه) و یا تمرین موشکی نیروی زمینی سپاه اطراف گرمسار (فارس) ترسیدم ها! فقط دیگه راهش رو پیدا نمی کنم که خودم رو دلداری بدم و آروم کنم و فکر کنم اتفاقی نمی افته ... (واقعا چطور می شه نترسید؟ چطور میشه نگران نبود... )؛

Wednesday, January 17, 2007

یادم نمیره که یک روز علی گفت سر کلاس دکترا توی آمریکا این دانشجوهای آمریکایی مارک تواین رو نمی شناختن؛ و پیام هم کلی از شوت بودن آمریکایی ها گفته بود و خیلی های دیگه هم به همچنین... ولی دیگه فکر نمی کردم تا این حد؛ این فیلمه واقعا دیدن داره؛ یه مصاحبه کوتاهه. بر فرض که حتی انتخاب شده باشن این آدمها، بازم تعجب آوره!
Why people believe americans are stupid

بعد تصور کنین اون روز یکی از همکارای من اومده میگه چند روز پیش داشتم یک کتاب از شیرین عبادی می خوندم! خوب البته این دیگه یک کم خاص بود؛ ولی اطرافیانم لااقل اسم چهار تا شهر رو توی ایران می دونن؛ انقلاب ایران رو همه می دونین چیه؛ شاه می دونن کیه و همه احمدی نژاد رو می شناسن! و خوب همه مثال ها رو از ایران آوردم، چون خودم بیشتر درگیرش بودن.
امروز هم یکی از همکارام اومده بود از تسخیر سفارت آمریکا و عملیات سرکار خانوم ابتکار می گفت!

ولی عجب فیلمیه! آدم نمی تونه در عین شوکه شدن نخنده!!؛
.
پی نوشت: توی وبلاگ پیام این بحث جالبتر ادامه پیدا کرده... خوندنش رو توصیه می کنم.
اما به هر حال در تکمیل چند خط بالا باید بگم: من منکر این نیستم که میشه همچین ویدوئی توی ایران یا انگلیس یا هر جای دیگه دنیا تهیه کرد. میشه دست چین کرد و بدترین ها رو مونتاژ کرد. ولی فکر می کنم این کار توی آمریکا ساده تر باشه و سریع تر انجام بشه! به عبارت دیگه اگه بشه معیار و شاخص تعیین کرد براش و مساله رو در جوامع مختلف سنجید ؛ حدس می زنم به طور متوسط سطح اطلاعات مردم آمریکا پایین تر باشه
اینم اضافه کنم که متوجهم نمیشه کارمندهای یک شرکت مهندسان مشاور لندن رو با فیلمی که از مردم کوچه پس کوچه های آمریکا گرفته شده مقایسه کرد. ( به همین دلیل مثال هایی هم که زدم خیلی با سوالهای فیلم فاصله داشت)؛
.
علی نوشته یک چاله بزرگ فرهنگی توی آمریکا هست. خوب من اینو دقیقا می فهمم و آمار هم به وضوح اینو نشون میدن. کسی شک نداره آمریکای امروز مهد علم و دانشه و فاصله اش هم در تولید علم و هم در جذب نخبه های علمی دنیا با بقیه کشورهای دنیا خیلی زیاده...
.
اما نادر نوشته چون سیستم آمریکا کار می کنه و مردم رفاه دارن و ... در واقع نیازی ندارن در مورد بقیه دنیا بدونن، نیاز ندارن کشورهای دیگه رو بشناسن و بدونن رییس جمهور کدوم کشور کیه ، به این علت که تاثیری در زندگیشون نداره؛ بر خلاف ایران؛ راستش من این رو هم می تونم بفهمم، اما تجربه ای که من از انگلستان دارم این استدلال رو تایید نمی کنه. سیستم اینجا هم کار می کنه و مردم رفاه دارن و ... اما برخوردهای گاه و بیگاه من با مردم (نه فقط در محیط دانشگاه یا کار) نشون میده اطلاعات عمومی مردم پایین نیست و حتی از سطح انتظار آدم خیلی وقتها بالاتره.
.
یک مثال کوچیک هم اضافه کنم و توی پست های بعدی بیشتر در این مورد آخر می نویسم: اینجا هر وقت سوار قطار می شم، بالای پنجاه درصد مردم (بعضی مواقع خاص واقعا بیشتر مردم) مشغول مطالعه روزنامه یا کتاب هستن

Sunday, January 14, 2007

روزهای کوتاه و زود تاریک بشو
با وجود اینکه شب یلدا رو دو هفته ای میشه رد کردیم، اینجا الان حدود ساعت چهار و نیم خورشید غروب می کنه. روزها خیلی کوتاهه. (غروب آفتاب توی کوتاهترین روزها اینجا ساعت سه و نیم بعد از ظهره). ولی خوبیش اینه که با سرعت زیاد به طول روز اضافه میشه. در عرض یک ماه چهل و پنج دقیقه خورشید زودتر طلوع می کنه و همینقدر هم دیرتر غروب می کنه. وقتی به تابستون برسیم ، توی روزهای طولانی تا ساعت ده – ده و نیم شب هوا هنوز روشنه.
من باورم نمی شد که این موضوع روی انرژی آدمها و خلق و خوشون تاثیر بذاره. ولی میذاره. من خودم پارسال اینو احساس کردم. آدم واقعا کمتر خسته میشه توی روزهای بلند تابستون... برای من ساعت ده یازده شب خونه اومدن چنان عادی بود که اصلا احساس نمی کردم دیر شده یا خسته ام تابستون گذشته...

طبل تو خالی
خیلی دوست دارم این مقاله محسن سازگارا رو بخونین. (نمی دونم، شاید فیلتر باشه کل سایت؛ ولی امیدوارم بتونین ببینینش؛ )
واقعا یه چیزی گلوی آدم رو فشار می ده وقتی این واقعیات رو یک جا توی مقاله سازگارا می بینه. خیلی آزار دهنده است و اینکه آدم حس می کنه (طبق معمول) کاری از دستش بر نمیاد همه چیز رو بدتر می کنه...

بعد از خوندن مقاله، واقعا آدم به این نتیجه نمی رسه که صد رحمت به قاجاریه؟ من که تحت تاثیر قرار گرفتم کلی. حیف که تحت تاثیر قرار گرفتن بربادرفته ها رو بر نمی گردونه...

Friday, January 12, 2007

تصمیم دارم بیشتر اینجا بنویسم و مرتب تر. فکر می کنم زندگیم یک کم آروم و قرار گرفته -فعلا- و دوست دارم یک کم برگردم اینجا. راستش تصمیم گرفتم بیشتر در این دو حوزه بنویسم:
- انگلستان و تجربه ها من
- حرفه و کارم
اولی به این دلیل که خودم وبلاگ هایی رو که از جوامع و فرهنگ های مختلف و تجربه هاشون می نویسن دوست دارم خیلی؛ یک نمونه فوق العلاده اش هم وبلاگ اکرم دیداری هستش (خیلی خوب، خودم می دونم اون کجا و نوشتن از انگلیس کجا!) . این مساله حتی در مورد وبلاگ دوستانیم که توی ایران هستن هم صدق می کنه با اینکه همه عمرم ایران بودم. مرتب دلم می خواد بدونم چه خبره؛ چی عوض شده؛ دلم می خواد از توی وبلاگهاشون همه تغییرات رو لمس کنم.
و دومی فقط به این دلیل که دوست دارم در زمینه حرفه ام فعالیت کنم؛ به زبان فارسی. که هم برای خودم بمونه و هم شاید به درد کسی توی ایران بخوره
راستش هنوز تصمیم نگرفتم که برای حوزه دوم یک وبلاگ مستقل باید داشته باشم یا نه؛
فعلا همین

Tuesday, January 09, 2007

من واقعا نمی تونم باور کنم؛ شوکه شدم از خوندن این... و این ... چقدر شیرینه این بچه، چقدر دوست داشتنیه... باورم نمیشه هیچ راهی نباشه؛

پ.ن: آرین رفته ... چقدر سخت باید باشه دل کندن از اون فرشته کوچولو با چشمهای قشنگش... هیچ نمی تونم تصور کنم پدر و مادرش چی می کشن
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد/ باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

Friday, January 05, 2007


شب سال نو رو رفتیم لندن. گفتیم بریم ببینیم چه خبره که مردم ازهمه جا میان اینجا. سیصد و پنجاه هزار نفر جمع شده بودن اطراف بیگ-بن که وارد شدن به سال 2007 رو از روی ساعت ببینن! و البته آتش بازی و غیره. ما خیلی زود رسیدیم؛ حدودای هشت شب و فکر می کردیم قراره برنامه های دیگه هم باشه. اما خبری نبود و فقط یک عده آدم جمع بودن با کلی پلیس و مامور و غیره. مردم توی خیابون جاهای نشستن رو گرفته بودن و جاهایی رو دید خوبی به رودخونه تیمز و چشم لندن داشت. ما متوجه نمی شدیم چرا مردم جا می گیرن . وقتی تا ساعت 12 شب اونجا قدم زدیم و یواش یواش اونقدر آدم جمع شد که دیگه آدم واقعا نمی تونست راه هم بره؛ فهمیدیم چرا جا می گرفتن! خود برنامه آتش بازی (با اینکه من عاشق ستاره بارون شدن آسمونم موقع آتیش بازی هاشون) خیلی هم نچسبید. آخه خیلی کوتاه بود. ولی اینکه اون همه آدم توی خیابون جمع شده بودن بدون هیچ برنامه ای، تجربه جالبی بود.
اکثرا زوج زوج بودن مردم؛ سن های خیلی مختلف. خیلی ها مشغول نوشیدن بودن. بلندگوها موسیقی پخش می کردن و خیلی ها تکونی هم به خودشون می دادن. نزدیک ساعت دوازده که شد ساعت بیگ بن رو بزرگ پخش کردن روی برج شل (که کنار رودخونه تیمزه) و مردم شروع کردن خوشحالی. شصت ثانیه آخر رو همه اون جمعیت خیلی زیاد با هم بلند بلند شمردن. سال که نو شد همه عزیزهاشون رو بغل کردن و بوسیدن و آتیش بازی شروع شد
برای یک بار تجربه کردن؛ جالب بود!


Thursday, January 04, 2007

بازی شب یلدا: (مرسی از خانوم شین و آقای الف و کوروش و علجزیره فکر می کنم که من دیگه آخرین و آخرین نفری باشم که بازی می کنم توی وبلاگستان...، بالاخره لپ تاپ ها هم به مرخصی نیاز دارن!)


خیلی آسونه که من پنج تا موضوع بنویسم که شما در مورد من نمی دونین، ولی خیلی سخته که شبیه پنج تا اعتراف باشن این پنج نکته
ش1. عتراف کردن برای من مشکله، چون معمولا به تصویر بیرونیم زیاد اهمیت میدم
ش2. با اینکه از بیرون یک دختر قوی دیده میشم معمولا، ولی بیشتر از اندازه ای که فکر کنید حساس هستم؛ بخصوص در مورد بعضی مسائل و از جمله مهمترین هاشون روابطم با دوستام و مردمه. از این موضوع هم اصلا خوشحال نیستم! ترجیح میدم واقعا همونقدر قوی و محکم باشم که دیده میشم
ش3. من نه با زمان و نه با محیط امروزم، از خیلی نظرها نمی تونم کنار بیام؛ (شاید باید سالها قبل به دنیا می اومدم!) مثلا نمی تونم درک کنم چطور میشه از پارتنرهای متعدد حرف زد، حتی غیر هم زمان! (دیگه بگذریم از پارتنرهایی با جنسهای مختلف!!)
ش4. من خیلی با آرزوهام زندگی می کنم، همیشه لحظاتی رو ناخواسته مشغول آرزوهام هستم برای آینده. هرچقدر سنم بیشتر میشه این موضوع کم که نمیشه هیچی، تشدید هم میشه کلی
ش5. حالا که تا این سن و سال (یک اعترافم هم همینه که هیچ دوست ندارم سنم رو به خودم حتی یادآوری کنم!؛ اصلا نفهمیدم چطوری گذشته و برای من انگار هنوز درست اول جوونیه، مثل هجده سالگی و اول رویا پردازی برای آینده!) هنوز نمی دونم آیا من مهندس هستم یا آرشیتکت، باید اعتراف کنم شاید دیگه تا آخر عمرم هم اینو نفهمم!