همنوايي شبانه ارکستر چوبها؛ نوشته رضا قاسمی؛ انتشارات ورجاوند
با اينکه از همان خطوط اول، کتاب يک نثر قوی را نويد می دهد، اما من تنها بعد از خواندن بخشی از کتاب، جذب آن شدم. و در انتها، در مورد کتاب، هم رای منتقدين مطبوعات شدم که جايزه بهترين رمان سال را به رضا قاسمی ، به خاطر هنوايي شبانه ارکستر چوبها داده اند.داستان، توصيف زندگی چند اجاره نشين ايرانی و فرانسوی در يک ساختمان قديمی در فرانسه است. توصيف قوی زندگی غربی، احساسات درونی شخصيت اصلی، و وقايع بيرونی به سبک جريان سيال ذهن، از خصوصيات کتاب است. توصيف او از دنيای درونی شخصيت نويسنده، قوی است:
" ولی من چه چيزم به آدميزاد رفته بود که رفاقتم رفته باشد؟ همان يک فقره بيماری " وقفه های زمانی " کافی بود تا، پس از چند دقيقه، هم من و هم مخاطبم را از هم بيزار کند. از اين گذشته، هيچ چيز برايم تازگی نداشت و چنان به بی تفاوتی رسيده بودم که اگر درمجلسی کسی با حرارت تمام می گفت الکساندر دومای پدر برادر بزرگ لکساندر دومای پسر است و خواهر زادهی رولاند دومای وزير امور خارجه و يا می گفت آلت تناسلی زن چيزی است مربع شکل، هيچ واکنشی نشان نمی دادم. چه اهميتی داشت؟ اشتباه مي کند؟ خوب بکند.تازه ، چرا بايد اشتباه او را من گوشزد بکنم؟ که به او و ديگران نشان بدهم بيشتر می فهمم؟ خوب اين چه چيز را عوض می کرد؟ مورد توجه واقع می شدم؟ توجه ديگران به چه درد من می خورد وقتی حتا... "
به نظر می رسد کتاب تنها بعد از مدتی می تواند خواننده را همراه متن کند. و اين به علت فصلهای سيال کتاب است که بر حسب زمان و موضوع به بخشهای مخلتف تقسيم شده اند. طول می کشد تا ترتيب و نظام فصلها را دريابيم. انگار نويسنده اصرار دارد مطلب را آرام آرام به خورد خواننده دهد. اما در عين سياليت، بخشها نظم خاصی را دنبال می کنند تا در انتها يک ماجرای کامل با کاراکتر هايش شکل بگيرند.
چرا فقط وقتی نويسنده زن است ، صحبت از نگاه زنانه می شود؟ چون بيشتر نويسندگان مردند؟ اين نگاه مردانه را ببينيد:
" تاريخچه اختراع زن مدرن ايرانی بی شباهت به تاريخچه ی اختراع اتومبيل نيست. با اين تفاوت که اتومبيل کالسکه ای بود که اول محتوايش عوض شده بود(يعنی اسب هايش را برداشته با جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب اين محتوا شده بود و زن مدرن ايرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد،که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بيخ پيدا کرده بود. اين طور بود که هر کس، به تناسب امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنيت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکيبی ساخته بود که دامنه ای تغييراتش گاه، از چادر بود تا مينی ژوپ. می خواست در همه تصميم ها شريک باشد، اما همه ی مسئوليت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصيتش در نظر ديگران جلوه کند، نه جنسيتش اما با جاذبه های زنانه اش به ميدان می آمد. مينی ژوپ می پوشيد تا پاهايش را به نمايش بگذارد، اما اگر کسی به او چيزی می گفت، از بی چشم و رويي مردم شکايت می کرد. طالب شرکت پاياپای مرد در امور خانه بود، اما در همان حال مردی را که به اين اشتراک تن می داد ضعيف و بی شخصيت قلمداد می کرد.خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن يک نقطه نظر جدی، کوششی نمی کرد.از زندگی زناشويي اش ناراضی بود اما نه شهامت ججدا شدن داشت، نه خيانت.به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدايي می کشيد، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای ديگری حرام شده بود تاسف می خورد."
Friday, January 31, 2003
حسام برره دو!
اين نويسنده های پاورچين، (البته نه همشون)، آدمهای جالبی هستند. وقتی نمايشنامه و اجرايي بتونه چنين طيف وسيعی از آدمها با مشخصات مختلف رو جذب کنه، بايد بهش آفرين گفت. به هر حال اين نويسنده ها همه چيز رو شبيه سازی می کنند و طنز پاورچين رو کردن صحنه کنايه ها.حسام برره دو، از فرانسه اومده. تمام سنتهای برره ای رو تغيير داده، يا حتی وارونه کرده. از موسيقی و خوراک و پوشاک گرفته، تا روابط.
اين آدم اختلافات رو دامن می زنه تا نفع ببره. اگر لازم باشه از صلح هم حرف ميزنه، اما پشت صحنه کار خودش رو می کنه. تا قيمت نخود(!) پايين بياد.در اين بين کلمات کنايي مثل " پوست گردو خور" جلب توجه می کنند.
ديگه حالا قسمت های قبلی با کنايه های فوق العاده زو و بزانداز و ...که جای خود.
امشب بخاطر گامهای معلق لک لک نشد ادامه داستان رو ببينم، ولی حتما مثل همه سريالهای ايرانی همه چيز به خوبی و خوشی تموم شده. کاش واقعيت هم همينطور بود...
اين نويسنده های پاورچين، (البته نه همشون)، آدمهای جالبی هستند. وقتی نمايشنامه و اجرايي بتونه چنين طيف وسيعی از آدمها با مشخصات مختلف رو جذب کنه، بايد بهش آفرين گفت. به هر حال اين نويسنده ها همه چيز رو شبيه سازی می کنند و طنز پاورچين رو کردن صحنه کنايه ها.حسام برره دو، از فرانسه اومده. تمام سنتهای برره ای رو تغيير داده، يا حتی وارونه کرده. از موسيقی و خوراک و پوشاک گرفته، تا روابط.
اين آدم اختلافات رو دامن می زنه تا نفع ببره. اگر لازم باشه از صلح هم حرف ميزنه، اما پشت صحنه کار خودش رو می کنه. تا قيمت نخود(!) پايين بياد.در اين بين کلمات کنايي مثل " پوست گردو خور" جلب توجه می کنند.
ديگه حالا قسمت های قبلی با کنايه های فوق العاده زو و بزانداز و ...که جای خود.
امشب بخاطر گامهای معلق لک لک نشد ادامه داستان رو ببينم، ولی حتما مثل همه سريالهای ايرانی همه چيز به خوبی و خوشی تموم شده. کاش واقعيت هم همينطور بود...
Wednesday, January 29, 2003
اين آقای الف و خانم شين خيلی می نويسند.از بقيه بيشتر تر. من بهشون حسوديم ميشه. خوشبحالشون. عجالتا در مورد قرار وبلاگی نوشتن. من که صدباره موافقت خودم رو اعلام می کنم. و از اينکه اون شب بارونی پارک جمشيديه رويادآوری کردين هم خيلی کيف کردم... يادش بخي...................ر
Tuesday, January 28, 2003
پنج شنبه روزی بود که آرزو کردم کاش بشه يکی دو تا تاتر خوب توی جشنواره امسال ببينم... حيف که نه برنامه رو می دونم، و نه ... و نه ... باورم نمي شد ، هنوز دو ساعت از آرزوم نگذشته بود که تلفنی به صدا در آمد و دوستي بسيار دوست داشتنی، دعوتم کرد به ديدن خانه برنارد آلبا روبرتو چولی. تاتر خوبی بود. البته کار مشترک ايران و آلمان(؟) و با هنرپيشه های ايرانی. ولی اجرای نسبتا خوب. طراحی صحنه خوب ، و البته جالب اينکه بدون تغيير صحنه. از همينجا مراتب تشکرم رو به بانی اين امر خير اعلام می دارم
Monday, January 20, 2003
مثل اينکه قرار بود با هم قول رو ببينيم ! برش داشتن که ...
در ستايش عشق رو ديدم.کار گدار. خوشم نيومد. يک صحنه میگه: دوران کلمات قصار ديگه گذشته... واقعا هم گذشته. فيلم يک سری صحنه های از هم گسيخته بود. پر از حرف. اما يک قسمت فيلم راجع به مردم آمريکای شمالی حرف زد. خيلی عالی بود اون قسمت حرفهاش. بد و بيراه رو به هاليوود و اسپيلبرگ و هر چی فيلم در پيتی و آدم در پيتی است گفت. " مردم آمريکای شمالی هويت ندارن، گذشته ندارن، برای همين همش داستانهای مردم ديگه، کشورهای ديگه رو می گيرن. چون آدم نياز به هويت داره... " و يا " خانم شيندلر داره در تنگدستی و تنهايي زندگی می کنه." (به نظر مياد اسپيلبرگ حقش رو نداده) و ... و ...
به نظر شما، هنرمندها تموم ميشن؟ بعد از يک مدت کار،ديگه چيزی ندارن؟
در ستايش عشق رو ديدم.کار گدار. خوشم نيومد. يک صحنه میگه: دوران کلمات قصار ديگه گذشته... واقعا هم گذشته. فيلم يک سری صحنه های از هم گسيخته بود. پر از حرف. اما يک قسمت فيلم راجع به مردم آمريکای شمالی حرف زد. خيلی عالی بود اون قسمت حرفهاش. بد و بيراه رو به هاليوود و اسپيلبرگ و هر چی فيلم در پيتی و آدم در پيتی است گفت. " مردم آمريکای شمالی هويت ندارن، گذشته ندارن، برای همين همش داستانهای مردم ديگه، کشورهای ديگه رو می گيرن. چون آدم نياز به هويت داره... " و يا " خانم شيندلر داره در تنگدستی و تنهايي زندگی می کنه." (به نظر مياد اسپيلبرگ حقش رو نداده) و ... و ...
به نظر شما، هنرمندها تموم ميشن؟ بعد از يک مدت کار،ديگه چيزی ندارن؟
قبول کردم. قبول کردم که آدمها از گذشته شون، از اصل و نصبشون، از خاستگاهشون نمی تونن بکنن. نمی تونن کاملا جدا بشن. نمی تونن يک دفعه عوض بشن. کسی که توی خانواده ای، با طرز فکر خاص و سنتهای خاص بزرگ شده باشه، هرچند خودش روند ديگه ای برای زندگی داشته باشه، ولی هيچ وقت مستقل از اون سنتها نيست. اتفاق بدی برام افتاد تا تونستم اينو قبول کنم. حرمتهايي که نبايد شکسته می شد شکسته شد.
و احترام، يک بار شکسته می شه و برای ابد... کاری نمیشه کرد. بايد منتظر بود که زمان بگذره...
و احترام، يک بار شکسته می شه و برای ابد... کاری نمیشه کرد. بايد منتظر بود که زمان بگذره...
Saturday, January 18, 2003
اين آخريشه امشب:
بمانی رو دوست داشتم. ولی شايد بيشتر از هر چيزی ريتم کندش رو دوست داشتم. همون که اينقدر نقد بهش هست. چند روز پيش با مهرجويي يک مصاحبه داشت تلويزون، طرف محترمانه ازش پرسيد " شما چطور ميشه اينقدر سبک عوض می کنيد تند تند!" خداييش آخه گاو و پری در يک اقليم گنجند؟! خلاصه کنم: بمانی به نظرم يک فيلم پخته نشده است! يعنی نپخته! ترکيب داستانی - مستند فيلم به نظر من جالب از کار در نيومده. هم مستندش ناقصه، هم داستانهاش. خيلی از بيرون ديده شده. با همه اين حرفها، بمانی رو دوست داشتم.
بمانی رو دوست داشتم. ولی شايد بيشتر از هر چيزی ريتم کندش رو دوست داشتم. همون که اينقدر نقد بهش هست. چند روز پيش با مهرجويي يک مصاحبه داشت تلويزون، طرف محترمانه ازش پرسيد " شما چطور ميشه اينقدر سبک عوض می کنيد تند تند!" خداييش آخه گاو و پری در يک اقليم گنجند؟! خلاصه کنم: بمانی به نظرم يک فيلم پخته نشده است! يعنی نپخته! ترکيب داستانی - مستند فيلم به نظر من جالب از کار در نيومده. هم مستندش ناقصه، هم داستانهاش. خيلی از بيرون ديده شده. با همه اين حرفها، بمانی رو دوست داشتم.
آقا من اعتراف می کنم که اگه شماها نبوده بوديد، مثل قبلتر، من حالا حالا ها قصد وبلاگ نوشتن نداشتم. ولی خوب، وسوسه حضور توی يک جمع قديمی ، گيريم به يک شکل ديگه و شايد کمرنگ تر از قبل، اينقدر زياد بود که تسليم شدم ديگه. خلاصه که امروز صفحه اول وبلاگ همه تون رو برای اولين بار در زندگی وبلاگی دومم خوندم. الميرا ؛ نادر ؛ مشکات؛ امير و شيدا (تازه عروس و داماد)؛ سهند ؛ و رامين . اعتراف می کنم که خيلی با قبل فرق کرده موضوع. با اين وجود اميدوارم از اتفاق های خوب خوبی که يک زمانی برامون می افتاد، باز هم بيافته برامون. گاهی دلم لک می زنه برای چهار تا دعوا و کتک کاری اساسی سر چند خط نوشته ! يادش بخير
نمیشه راجع بهش حرف نزد! چند وقت پيش (حدودا یک هفته قبل) سر تيتر روزنامه بهار، این بود که بزرگترین معامله تا کنون در دنيای بورس ايران. بعد بنيادی رو معرفی کرده بود به اسم الزهرا. خيلی هم اجمالی. خوب، فکر کنم که خيلی ها تون بشناسينش تا حالا ديگه. این شماره پنج شنبه دراومد و شنبه بهار رو بسته بودند. اينکه می شنويم تمام اقتصاد ايران دست يک عده است ، شوخی نيست. اون روز هر کس گزارش روزنامه بهار رو می خوند اين رو کاملا درک می کرد. من که تا اونو نخونده بودم، هر چقدر هم شنيده بودم، نمی فهميدم يعنی چی که اقتصاد توی چنگ يک عده باشه. توی چنگشون.
Wednesday, January 15, 2003
يکی نيست بگه بچه، مگه مجبورت کردن؟
والا چه عرض کنم ! مجبور که نه ... هفتير رو نذاشتن روی شقيقه ام بگن يا مي نويسی يا بنگ! ولی آخه فقط اينجوری که نيست که! علنا" و عملا" بهت ميگن نيستی ! ميگن وجود نداری...ميگن اگه وبلاگ نوشتي حساب ميشی، ولی اگه ننوشتی .. پر!
تازه! فقط اين نيست که ! وقتی خودت هم به خودت ميگی از وقتی نمي نويسی(البته در انظار عموم) کمتر با خودتی... کمتر فکر می کنی... ديگه همه چيز کامل ميشه. اثرش از اسلحه هم بيشتره!!! مگه کلا" چقدر زنده هستيم که اينقدرش رو هم نباشيم...
از طرفی. نازلی رحمانيان وبلاگ نداره. يعنی من فکر می کنم که نداره. ولی هست! وجود داره. يعنی من فکر می کنم که هست! البته اگه اونو هم مثل بعضی های ديگه آمريکا قورت نداده باشه !
Subscribe to:
Posts (Atom)