Friday, April 30, 2004

شبم پر ستاره شد...

- ممنوون خواهر کوچولوی عزيزم -
تو را دوست دارم - ناظم حکمت

سرزنش شدم. دوست عزيزم يادآوری کرده که تکه تکه کردن شعر کار درستی نيست. راستش خودم قصد داشتم که متن رو با ترجمه احمد پوری قياس کنم، اما به دلايلی، از اين کار صرف نظر کردم.
به احترام تذکر دوست عزيز، متن کامل شعر با ترجمه آقای احمد پوری:

"برف راه را بست"

برف راه را بست
تو نبودی
زانو زدم در برابرت
خيره شدم در چشمانت
با چشمانی بسته.
کشتی ها نمی گذرند، هواپيماها در پرواز نيستند.

تو نبودی
تکيه زدم به ديوار، در برابرت
گفتم، گفتم، گفتم
با دهانی بسته
تو نبودی
دست بر تن تو زدم
با دستانی که به روی صورتم بود

1959
از کتاب "تو را دوست دارم چون نان و نمک" اشعار ناظم حکمت، با ترجمه احمد پوری و انتشارات: نشر چشمه
نمی دونم چرا ترجمه های اين مترجم پرکار، يعنی آقای احمد پوری به دل من نمی شينن. بايد يادآوری کنم که اين ترجمه ها ، برگردان متن اصلی ناظم حکمت هستند. (و من نمی دونم چرا به اشتباه فکر می کردم برگردان از انگليسی هستند...)
در مورد ناظم حکمت - چه اتفاق جالبی- در روزنامه شرق چهارشنبه و پنج شنبه گفتگويی با احمد پوری چاپ شده. ماجرای آن غول چشم آبی و پرواز نقره ای. (که البته برای کسانی که با شاعر آشنايی دارند، شايد مطلب چندان جديدی نداشته باشه...)

اما در مقدمه کتاب منظومه هايی از ناظم حکمت، با ترجمه ثمين باغچه بان و احمد صادق، که در سال 47 در ايران به چاپ رسيده، در زمينه ترجمه اشعار ناظم مطلبی خواندم، خواندنی:
"... تريستيان تزارا شاعر بزرگ فروانسوی می گويد: "...با وجود نقص کلی که هر ترجمه ای در بر دارد، اشعار ناظم حکمت حاوی چنان نيروی بشری است که حتی گذشته از زيبايی های مخصوص زبان ترکی، در دل آدمی می نشيند و روان را محسور می کند." حسن گروه بيوگراف ناظم می گويد" شعر ناظم حکمت مانند اشعار لورکا کاملا به زبانش بستگی دارد. ناظم تمام امکانات زبان خود، تمام شيرينی های مفاهيم و منابع توده ای را با هنرمندی خاصی بکار می برد..."
...اشعار ناظم در زبان اصليش يک موزيک لطيف، زنده و جانبخش است. بين دو کلمه، دو جمله، دو مصرع از سر تا ته يک منظومه با نظم متغير ولی موجود و قابل درک، موسيقی زبان ناظم گوش شنونده را می نوازد، زيرا ناظم نيز چون ماياکوفسکی اشعار خود را برای مردم می خواند.
... "

اما کاری که ما اينجا انجام داديم، بيشتر بازی با کلمات بود با يک پايه مشترک، تمرينی برای متن تاثير گذار. و شايد بهتر بود از متن انگليسی و اون هم ناقص شعر ناظم حکمت استفاده نکنيم.

و اما در خاتمه، اين نوشته مورد شعر حکمت، و نقد استفاده نابجای شعر توسط شبه هنرمندان محترممون رو ببينين.به دل من که خيلی نشست.

Sunday, April 25, 2004

حضورت نبود،
تکيه- داده- به- ديوار نشستم رو، در رويت
سخن گفتم ،گفتم و گفتم
با کلامی خاموش، با لبانی بسته!
حضورت نبود
لمست کردم ، با دستانی بر صورت خود!

(روايت دوست، از شعر حکمت)
آنجا نبودی،
و من بجايت، بر ديوار تکيه کردم

با دهان بسته
با تو گفتم و گفتم ...

آنجا نبودی،
اما دستانم لمست می کردند
بر پوست صورتم

(روايت من از شعر حکمت)
ارديبهشت در تقويم اردشير رستمی:

You were not there
I leaned against the wall before you
I talked talked talked
with a closed mouth
You were not there
I touched you
with the hands on my face

Nazim Hikmet

تو نبودی
دو زانو در برابرت نشستم
چهره ات را نگاه کردم
با چشمان بسته
تو نبودی
حرف زدم حرف زدم حرف زدم
اما نتوانستم دهان باز کنم،
تو نبودی
با دستهايم تو را لمس کردم
دستهايم به روی صورتم بود

(ترجمه تقويم، شايد کار خود آقای رستمی)

Thursday, April 22, 2004

به دوست، برای دغدغه هايش:

" - وارتان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفکن!
بودن به از نبود شدن!‌خاصه در بهار..."

وارتان سخن نگفت؛
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت...

" -وارتان سخن بگو!
مرغ سکوت جوجه مرگی فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته است!"

وارتان سخن نگفت؛
چو خورشيد
از تيرگی برآمد و در خون نشست و رفت...

وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود
يک دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت...

وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود
گل داد و
مژده داد:"زمستان شکست !"
و
رفت ...

(مرگ نازلی) ، از شاملو

لذت زندگی.....
یکی از لذت های زندگی اينه که توی يه روز بهاری، که گهگاهی بارون نم نم مياد، و همه چيز اطرافت سبز و سبز و سبزه، اونقدر که به نظرت مياد تازه داری معنی رنگ سبز رو می فهمی ، و اونقدر که به نظرت مياد تازه داری می فهمی بهار يعنی چی، با خانواده و دوستت بری پارک طالقانی. بعد توی پارک، ياد يه آهنگ کردی خيلی شاد بيافتی و دلت بخواد که ادای اسبها رو در بياری و مثل اسب توی پارک بدوی! (شما هم بلدين؟ اونجوری که وقتی کوچولو بوديم راه می رفتيم؟ اول روي يک پا می پرين، يه مکث، بعد روی پای دوم، باز يه مکث) بايد سعی کنی نگاه ها و حرفها و توجه آدمهای اطراف رو کاملا نديده و نشنيده بگيری، تا لذتت کامل بشه. فرض کن همه پارک مال توئه. (اگر بعدا برادرت بهت گفت : اون جلو چه کار می کردی که هر کی می اومد از روبرو خوشحال بود و می خنديد ، يا ادا در می آورد، اصلا به روی خودت نيار. همچنان فرض کن خودتی و يک پارک گنده مال خودت...)

Tuesday, April 20, 2004

ترجمه دوست عزيزی که تقويم رو هم لطف کرده از شعر تارکوفسکی:

هر لحظه با تو بودنم جشنی بود
و تنها تو و من
فرود آمده بر روی زمين همچو توفانی سر مست
چشم پوشيده از مراتب
و تو خواندی مرا
به قلمرو خويش ميان ياسهای نمناک
فراتر از آينه ها

هر لحظه که با هم بوديم، جشنی بود، عيد تجلی،
ودر جهان ، من و تو تنها.
همچون طوفانی سرمست، فرود آمدی
بی حساب پله ها،
و مرا ميان ياسهای نم ناک
به قلمرو خويش فرا خواندی، آن سو
آن سوی آينه

آرسنی الکساندرويچ تارکوفسکی

Every single moment of being with you
was a feast
and only you and I
descended on the earth
Like a drunk storm
negligent of the stairs
and you called me
to your realm
among dewy jasmines
beyond the mirrors

Arseni Alexandrovich Tarkovsky

فروردين در تقويم اردشير رستمی

Friday, April 16, 2004

يه اتفاق عجيب ديگه هم افتاد امسال. مثل اينکه خيلی خوب بودم که اينقدر خوب پيش اومده برام. اون اتفاق اينه که همه کادوهام رو خيلی خيلی دوست داشتم. مثلا سی دی کنسرت شجريان و عليزاده رو کادو گرفتم. تقويم اردشير رستمی رو هم. کتاب ويران ميايی رو هم (بعد تر می نويسم ازش)
خلاصه اينکه در يک کلام : زندگی زيباست !
لذت زندگی.....
یکی از لذت های دنيا داشتن mp3man هست. مخصوصا اگه کادو گرفته باشيش. مخصوصا داشتنش توی ماشين.
لذت زندگی....يه اتفاق خوب برام افتاد که فکرش رو نمی کردم. می دونين يکی از لذت های زندگی چيه؟ اينکه که آدم در سن بيست و چند(!)سالگی، دوستای جديد پيدا کنه. تصور کنيد آدم به هوای يه گفتگوی جدی در مورد تحصيل و اينجور چيزا، بره يه کافی شاپ، بعد يه دفعه ببينه که چند تا دوست ، نشستن منتظرش که تولدش رو تبريک بگن بهش و يه کيک خيلی خوشمزه نازلی جان تولدت مبارکی با کادوهای خوشگل هم بهش بدن . وقتی انتظار ش رو نداشته باشی اصلا از اين جمع دوستانه، واقعا سورپريز می شی و کيففففففففف می کنی .
اينه که می گم يکی از لذت های زندگی اينه که آدم توی يه جمع دوستانه و صميمی ، اينقدر پذيرفته بشه ...

Thursday, April 15, 2004

لذت زندگی...
راستش اصلا فکر نمی کردم که امسال اينقدر متولد شدن بهم بچسبه. فکرشششششششش رو هم نمی کردم. احساس زيادی نداشتم نسبت به روزم امسال. اما می خوام براتون بگم که يکی از لذت های زندگی اينه که صميمی ترين دوست آدم توی خونه خودش برای آدم تولد بگيره. و چقدر يه جمع کوچولوی صميمی می چسبه ، اونقدر صميمی که دغدغه هيچی نداشته باشی توی اون جمع ، فقط بهت خوش بگذره و خوش. کادو هم بگيری يه عالم. خيلی خوبه خلاصه

امسال ولی سال سورپريز بود. فکرش رو بکنين که آدم ، همين جور که کادوهای دوستاش رو باز می کنه، به کادوی سورپريز برسه. يعنی کادويی که انتظارش رو نداشته باشه ، ولی رسيده باشه.

چقدر چسبيد جدی...

ضمنا بذارين بگم که يکی از زيباترين عطرهايی که تا حالا ديدم (از لحاظ طراحی خودش و بسته بندی اش) ، کنزو LEAUPARKENZO هست ، واقعا طراحی ش محشره... (بوش هم)

Sunday, April 11, 2004

لذت زندگی ..
يکی از لذتهای زندگی نشستن جلوی آتيشه. در واقع يکی از چيزای قشنگ دنيا چوب در حال سوختنه. وقتی جلوی شومينه لم می دی و به سوختن چوب نگاه می کنی، مخصوصا وقتی اونقدر اطرافت آروم باشه ، که صداش رو هم بشنوی. مخصوصا وقتی اونقدر اطرافت تاريک باشه، که سرخی آتشش مشخص باشه و بتونی همه شعله های آبی و سبز و نارنجی رو هم ببينی. اون وقت لذتت کامل می شه. -قبول، اين نوع گرمايش اصلا پايدار نيست و با اصول زيست محيطی هم مغايره ولی انصافا زيباست.-
يه کنده بزرگ چوب وقتی می سوزه، لايه لايه تبديل به خاکستر می شه. اول پوسته رويی و بعد همين طور پيش ميره تا مرکز .شعله آروم آروم تا مرکز کنده نفوذ می کنه. کنده چوب پوک می شه و سبک. اونقدر که با يه تلنگر خرد می شه. و وقتی نگاه می کنی، يه مرکز آتشين می بينی و تا فاصله زيادتری دور از اون مرکز، خاکستر و خاکستر...
حتما بايد امشب يه چيزی اينجا می نوشتم. يه چيزی که اتفاقا هيچ ربطی هم به بزرگ تر شدن و گذشتن يک سال ديگه، نداشته باشه. خيلی وقت پيش تصميم داشتم هر چی که توی زندگيم لذت بخشه، يک پاراگراف، يا نه ، چند کلمه راجع بهش بنويسم و بذارمش اينجا. همه اون چيزايی که خوشی و لذت زندگی رو تشکيل می دن. اما خوب، وقتی آدم دل به کاری نده(وبلاگ نوشتن) همين ميشه ديگه ... يعنی بعد از دو ماه فقط يکیشو نوشتم.

(به هر حال ، هنوز اين ايده توی سرم هست. اولين باری که می خواستم بنويسمش، درست همون روز يک کادوی غير منتظره گرفتم. اينه که چيزايی رو که توی ذهنم بود گذاشتم کنار و بجاش نوشتم که يکی از لذتهای زندگی اينکه که آدم کادو بگيره. غير منتظره. )

Sunday, April 04, 2004

يکی از شاهکارهای جديد صدا و سيما، اگه دقت کنين به برنامه هاش، جريانیه به اسم همسر دوم. نمی دونم تا چه حد سريال های شب رو دنبال می کنين. البته در واقع هيچ نيازی نيست که سريالی رو دنبال کنين. همين که مثل من گاهی از جلوی تلويزيون هم رد بشين، کافيه که ببينين که موج جديدی توی فيلم و سريال های تلويزيون راه افتاده. اين موج مدتيه که راه افتاده، ولی اخيرا ديگه به نهايت خودش رسيده، با سريالی مثل بانوی دوم که در طول عيد پخش شده و گويا تمام شده. اين سريال روابط حسنه دو همسر يک مرد رو به تصوير کشيده، طوری که ديگران به اين روابط حسنه رشک می برن.
اينکه صدا و سيما برنامه ها رو از سر ساده لوحی و بدون برنامه ريزی زيرساختاری تهيه نمی کنه، مسئله ايه که فکر نمی کنم جای بحث داشته باشه. به هر حال گويا در جا افتادن اين موضوع ميون مردم و ريختن قبح مسئله چند همسره بودن، مصلحتی هست که تلويزيون گرامی اينطور بی پروا در اين مسير قدم می ذاره. دقت کنين ببينين که چند تا از سريالهای اخير، به نوعی به اين مسئله پرداخته.
اين موضوع که انتهای اين سريالها چه پيام اخلاقی داره و آيا اين کار رو تشويق می کنه يا تقبيح ، اصلا مهم نيست. مهم مطرح شدن مساله است، تا از حالت تابو در بياد.