Sunday, May 30, 2004

سه شب با مادوکس ماتئی ويسنی يک رو با برگردان تينوش نظم جو خوندم ( باز هم نشر ماه ريز). واقعا معتقدم که هر نويسنده يا هر هنرمند يک شاهکار داره، و خوب اگر داستان خرسهای پاندا رو خونده باشين، ديگه شايد چندان توجهتون رو جلب نکنه اين کتاب. اگرچه بعد از خرسهای پاندا، خيلی دلم می خواست بازم از اين نويسنده بخونم.

ولی، اون دو کلمه اول کتابم رو با يک دنيا عوض نمی کنم...

Saturday, May 29, 2004

در حال گذرم که می بينمش. بر نگاهش مکث می کنم. توان رفتنم نيست - مرا چه می شود، نمی دانم- نگاهش می کنم . سعی خواهم کرد - ناخودآگاه انگار- که نزديکش شوم. نمی شود. نمی توانم يا نمی خواهد .چه تفاوت. نمی شود. آرام به راه می افتم باز. تنها. می گذرم. ديگر بی مکث ...

Friday, May 28, 2004

ای توبه ام شکسته از تو کجا گريزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گريزم
ای نور هر دو ديده بی تو چگونه بينم
ای گردنم ببسته از تو کجا گريزم
دل بود و از تو خسته جان بود و از تو رسته
جان نيز گشت خسته از تو کجا گريزم

يارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه بجز توست مرا ساز مده
من در تو گريزان شدم از فتنه خويش
من آن تو ام مرا به من باز مده

ديوان شمس و باخ، کار جديد داوود آزاد رو از يکی از بهترين دوستام هديه گرفتم. سبکش، موسيقی fusion يا تلفيقيه. داوود آزاد معتقده که "ريشه هايی که از يک اصل و از يک دل سرچشمه گرفته، به شکل های متفاوت متجلی شده و ..."
" در کاست حاظر اشعار مولانا، بصورت بداهه بر موسيقی باخ خوانده شده است. رهايی و آزادی موسيقی ايرانی در کنار نظم و انضباط موسيقی باخ با وجود تضاد ظاهری به يک وحدت باطنی رسيده اند که نشانگر يک ريشه واحد است ... "

اين البته عقيده خود داوود آزاده. به نظر منِ شنونده، هنوز خيلی بخش ها به وحدت باطنی نرسيدند و واقعا غريب به گوش می رسند! اما نمی شه منکر شد که بعضی قطعات ، مثل قطعه ای که اين نوشته با شعرش آغاز می شه، واقعا زيبا و آسمونی اجرا شدند.
نکته جالب ديگه ، فهرست نوازندگان اين مجموعه هستند: داوود آزاد (ايران): آواز، رباب، بربط، دف - مليتا کالين (بلغارستان): پيانو - اوتاايشليشتيک (آلمان): ويلنسل - الخان صمد زاده (جمهوری آذربايجان): قره نی ، دودوک - آن ماری تری (انگلستان): هم خوان

و چقدر عجيب که اين همخوان انگليسی اينقدر نزديک و با احساس می خونه ...

من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بيرون مرا در عين جانم
ترا هر کس بسوی خويش خواند
ترا من جز بسوی تو نخوانم
مرا هم تو بهر رنگی که خوانی
اگر رنگين اگر ننگين ندانم

ممنون ، لحظات خوبی داشتم باهاش...

Tuesday, May 25, 2004

آن ميم آخر خيلی مهم است. می دانی...؟ آن ميم آخر، لحظه ام را انگار، می سازد. به عنوان که نگاه میکنم، چشمم ناخودآگاه می جويدش. اگر باشد -که مدتيست هست- لحظه ام شاد می شود...
بار اولِ بودنش، حس غريب و شيرينی داشت. حالا اما مهم هم شده.
انتخاب اردشير رستمی برای ماه خرداد ،

ای ساکنان سرزمين خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او که از درون متلاشی است
اما هنوز پوست چشمانش
از تصور ذرات نور می سوزد
و گيسوان بيهوده اش
نوميدوار
از نفوذ نفس های عشق می لرزد

فروغ فرخزاد

- به متولد آخرين ماه فصل بهار-

Wednesday, May 19, 2004

من زندگی ام

Thursday, May 13, 2004

می ترسم تموم بشی ...

Wednesday, May 12, 2004

چه فرق می کند
در ابتدای راه باشم
يا در انتهای راه
وقتی به تو ختم نمی شود!

قدسی قاضی نور
هرچه نزديک تر به تو، آسمان آبی تر

انتشارات سالی کتابی از قدسی قاضی نور چاپ کرده که مجموعه اشعار و طراحی های ايشون با همه. از اين کتاب با شعر های کوتاه و طرح های خوبش خوشم اومده

Tuesday, May 11, 2004

به ف.ميم.الف - پس از چند روز زندگی در رويا... -

می شد در خيالم باقی بمانی هنوز؛
می شد تا هميشه، در خيالهايم، در روياهايم باقی بمانی...
امروز اما، در هيبت مردی بر من ظاهر شدی؛ مردی از گوشت و پوست و استخوان!
به شکل نگاهی درآمدی امروز؛
حضورت کوتاه بود و گذرا.
باز به روياهايم باز خواهی گشت،
می دانم؛ می دانم ...

Monday, May 10, 2004

لذت زندگی......

يکی از لذت های زندگی نمايشگاه کتاب رفتنه، با يه دوست خوب. تا شب تو غرفه ها گشتن و بعد با جيب خالی و کوله پر از کتابهای دوست داشتنی برگشتن. يکی از لذتهای زندگيه واقعا.
ممنون...

Friday, May 07, 2004

دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ئی می خواند،
روياهايش را
آسمان پر ستاره ناديده می گيرد،
و هر دانه برفی
به اشکی نريخته می ماند.

سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نيامده

در اين سکوت
حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو
و من.



مارگوت بيکل - ترجمه احمد شاملو

Saturday, May 01, 2004

داريوش آشوری
خواب می بينمش

- به ف.ميم. الف.-

خواب می بينمش... او را خواب می بينم در هيبت مبهم مردی چارشانه، با صورتی مبهم-که تنها نگاهش را بياد می آورم-.
مردی که نزديک است، و دور.
نزديک من است، اما مانند سايه ای دست نيافتنی...
وجودم به سمت او کشيده می شود. می خواهم نزديکش شوم. نمی توانم...
می خواهم با او صحبت کنم، هزار پيش آمد -در خواب- نمی گذارد.
می خواهم نگاهش کنم، شايد چشمانم بگويند... نمی توانم. چيزی -يا کسی- مسير نگاهم را می بندد هر بار.

خواب می بينم که نزديک من است و دور از من، مردی که به سمت او کشيده می شوم...

---------------------------
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم
اينم همی ستاند و آنم نمی دهد
مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نمی دهد
زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين
کان جان مجال باد وزانم نمی دهد
چندان که بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه ره بميانم نمی دهد
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بد عهدی زمانه زمانم نمی دهد
گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد

(باور بکنين يا نه، تفال زدم، و اين شعر حافظ، در جواب نوشته بالا برام اومده)