Saturday, May 01, 2004

خواب می بينمش

- به ف.ميم. الف.-

خواب می بينمش... او را خواب می بينم در هيبت مبهم مردی چارشانه، با صورتی مبهم-که تنها نگاهش را بياد می آورم-.
مردی که نزديک است، و دور.
نزديک من است، اما مانند سايه ای دست نيافتنی...
وجودم به سمت او کشيده می شود. می خواهم نزديکش شوم. نمی توانم...
می خواهم با او صحبت کنم، هزار پيش آمد -در خواب- نمی گذارد.
می خواهم نگاهش کنم، شايد چشمانم بگويند... نمی توانم. چيزی -يا کسی- مسير نگاهم را می بندد هر بار.

خواب می بينم که نزديک من است و دور از من، مردی که به سمت او کشيده می شوم...

---------------------------
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم
اينم همی ستاند و آنم نمی دهد
مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نمی دهد
زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين
کان جان مجال باد وزانم نمی دهد
چندان که بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه ره بميانم نمی دهد
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بد عهدی زمانه زمانم نمی دهد
گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد

(باور بکنين يا نه، تفال زدم، و اين شعر حافظ، در جواب نوشته بالا برام اومده)

No comments: