کلید شهرم را به تو بخشیدم
و تو را فرمانروای آن کردم
همه مشاوران را بیرون ریختم
و دستواره های ترس
و ارعاب قبیله را
از دست هایم بیرون کشیدم
جامه ای پوشیدم
بافته از نخ های شوق
با نور چشمانت
به چشمانم سرمه کشیدم
شکوفه نارنج را
- که به من هدیه داده بودی-
در میان موهایم نهادم
به انتظار
بر روی تخت شاهی نشستم
و خواستار اقامت دایم
در شهر سینه ات شدم
عطر تو از ذهن من می گذرد
همچو شمشیری بران
دیوارها و پرده ها را
می شکافد
مرا می شکافد
اجزای زمان را می پراکند
پراکنده ام می کند
.
مرا وا می گذاری و می روی
تا پای برهنه، بر روی شیشه آینه ها گام بردارم
.
.
.
براده های یک زن : سعاد الصباح - یوسف عزیزی بنی طرف