Tuesday, November 21, 2006

کلید شهرم را به تو بخشیدم
و تو را فرمانروای آن کردم
همه مشاوران را بیرون ریختم
و دستواره های ترس
و ارعاب قبیله را
از دست هایم بیرون کشیدم
جامه ای پوشیدم
بافته از نخ های شوق
با نور چشمانت
به چشمانم سرمه کشیدم
شکوفه نارنج را
- که به من هدیه داده بودی-
در میان موهایم نهادم
به انتظار
بر روی تخت شاهی نشستم
و خواستار اقامت دایم
در شهر سینه ات شدم
عطر تو از ذهن من می گذرد
همچو شمشیری بران
دیوارها و پرده ها را
می شکافد
مرا می شکافد
اجزای زمان را می پراکند
پراکنده ام می کند
.
مرا وا می گذاری و می روی
تا پای برهنه، بر روی شیشه آینه ها گام بردارم
.
.
.
براده های یک زن : سعاد الصباح - یوسف عزیزی بنی طرف

Wednesday, November 01, 2006

از دفعه پیش که نوشتم اینقدر اتفاقها افتاده که نمی دونم از کجا شروع کنم و اصلا باید شروع کنم به نوشتنشون؟
نمی دونم شاید پیش تر هم نوشته باشم... اینجا شتاب زندگی خیلی بیشتره انگار از ایران. یک سال و یک ماهه اینجام و مشابه کارهایی که توی این مدت انجام دادم توی ایران لااقل سه سالی طول می کشید! باورم نمیشه خودم
کارم خیلی هیجان انگیزه و حتما باید سر فرصت در موردش بنویسم. بخصوص برای اونایی که معماری رو بهترین انتخاب رشته می دونن ! لندن هم برعکس تصویری که از سفرهای کوتاهم داشتم شهر خیلی جالب و دیدنی ایه. اگرچه فرصتی برای تفریح و دیدن شهر باقی نمی مونه توی این سیستم
فعلا فقط اینو بگم که چند روز پیش هاید پارک رو دیدم برای اولین بار همراه دوستم و از همون اول گشتیم دنبال محل سخنرانی ها. وقتی پیداش کردیم باورمون نمیشد؛ یک شبه کافه اونجا بود که بالاش نوشته بود محل سخنرانی و هر چی گشتیم خبری از سخنران و سخنرانی نبود. البته صندلی های راحتی که آدم باید روش بشینه و قاعدتا سخنرانی گوش کنه بودن ولی مردم روشون نشسته بودن آفتاب می گرفتن! باید بیشتر بهش سر بزنم و ببینم هنوز سنت قدیمیشون زنده است توی هایدپارک یا نه
این پست رو یک کم هول هولکی نوشتم. می خواستم سر فرصت بنویسم؛ ولی خوب مژگان خانوم و بقیه دوستانن دیگه. باید گوش کرد