خیلی زود گذشت! شرمنده بیشتر دوستام هم شدم، چون حتی نشد باهاشون صحبت کنم... خیلی سریع گذشت، مخصوصا بخاطر کارهای اداری از قبیل مدرک تحصیلی و گواهی نامه و غیره و معطلی های همیشگی و ... همه چیز فشرده تر بود
قبل از اینکه برم ایران اگه کسی می گفت کمتر از سه هفته نمی ارزه من شماتتش می کردم که این چه حرفیه، دو روزش هم می ارزه. حالا که خودم مدت رفتن و برگشتنم کمتر از یک هفته و نصف بود، می فهمم بقیه چی میگن... واقعا دلم نمی خواست برگردم اینجا، خیلی برگشتنم سخت بود، احساس می کردم یه عالمه چیزی ناتموم مونده... ؛
وقتی توی اتاق خودم بودم و پیش خانواده، احساس می کردم که مهاجرت و تمام حواشیش خواب بوده و حالا دیگه خونه ام...؛ حیف که انگار خوابی در کار نیست...؛
لطفا شما هم مثل بعضی دوستام نگین که خوب کی مجبورت کرده، این همه نق زدن نداره که، برگرد...، متاسفانه راهی که من انتخاب کردم به این آسونی برگشت پذیر نیست، چون کنار تحصیلم، تعهداتی برای خودم درست کردم که محدودیت ایجاد می کنن
نمی دونم اگه سال دیگه، دو سال دیگه، یا سه سال دیگه برگردم ایران باز هم همین احساس رو دارم و باز هم نمی خوام برگردم اینجا یا یواش یواش این حس تغییر می کنه... تغییر کردنش بده، تغییر نکردنش هم بده البته؛
میدونین سختی قضیه چیه؟ اینکه بیشتر کسانی که رو که دیدم، خیلی تشویقم کردن که مثلا اینقدر آدم موفقی بودم ، توی این دوره و توی کار و غیره و غیره... یه جوری که انگار حالا دیگه همه چیز عالیه و خیلی ها دوست داشتن این راه رو برن...و کمتر کسی از سختی مهاجرت و دور شدن و دور بودن و ...صحبتی می کرد؛ انگار که اصلا نیست
و من که فکر می کردم خیلی با این مساله خوب کنار اومدم و آدم قوی ای هستم، یک دفعه توی این سفر همه معادلاتم به هم ریخت...؛
فعلا بهتره بیشتر از این غر نزنم... ناسلامتی همین دیروز خبر -مثلا- خوش تایید اجازه کارم اومده و به زودی زندگیم برای بار چندم توی این مدت کوتاه کمتر از یک سال زیر و رو میشه؛
بازم شرمنده دوستایی که می خواستم ببینمشون، ولی نشد...بخصوص اون دو تا کوچولو رو (سینا و ماراناجونیور) دوست داشتم ببینم خیلی؛ که نشد
No comments:
Post a Comment