امروز ساعت یازده و نیم شب که داشتم بر می گشتم خونه دو تا مرغابی اومده بودن درست وسط یکی از خیابون های اصلی دانشگاه نشسته بودن، یعنی در واقع خوابیده بودن... خیلی عجیب بود چون در واقع محل زندگیشون به اون خیابون خیلی هم نزدیک نیست، یک مه ملایم بهاری هم توی هوا بود و اصلا صحنه جالبی بود. وقتی گذشتم با خودم فکر کردم کاش من نویسنده بودم و اونقدر مهارت و تکنیک داشتم که بتونم اون صحنه رو اون جور که دوست دارم پیاده کنم
واقعیت اینه که این روزها، بعد از مدتها دوری از هرنوع متن خوب فارسی، بعضی داستانها توی ذهنم مرتب می چرخن و عجیب اینجاست که معمولا این روند با شازده احتجاب شروع میشه و بعد هر دفعه به یه جایی میره
با این تعلیق عجیب توی دنیای داستانها، هر دفعه برای خودم دنیای جدیدی میسازم که فکر می کنم می خواد جای کتابهای خوبی رو نمی خونم بگیره...
حالا تازه دارم می فهمم که من خیلی بیشتر از یک زندگی رو زندگی کردم...
Friday, April 21, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment