Monday, April 14, 2003

در روز تولدم، برای خيالش.

چقدر سقف کوتاه است. به اين فاصله که فکر می کنم، نفسم تنگ می شود. نگاهم را از سقف بر می دارم. به تخت روبرو نگاه می کنم. خوابيده. آرام و منظم نفس می کشد. بازوی راستش از زير ملافه بيرون است. دوست دارم بازويش را نگاه کنم. يک کشش سنتی شايد. مرد است و بازويش.
ياد آن روز می افتم که از من پرسيد: " اگر يک زن و شوهر با قطار سفر کنن، دو تا صندلی ديگه کوپه رو به کی می دن؟" گفنم : " خوب شانسيه." گفت :"يعنی ممکنه مرد باشن؟" گفتم:" معلومه..." و با خودم فکر کردم ، خوب زن و شوهر يک کوپه کامل بگيرند!
چقدر شبيه هستند. چقدر شبيه... اين فکر مرتب توی سرم است. به او گفتم: " خوب يک کوپه کامل بگيريم". گفت:" برای چی؟ بقيه مردم..." نگذاشتم جمله اش را تمام کند. گفتم: "باشه. درست می گی."... چقدر شبيه هستند.
نور چراغ مطالعه من صورتش را نيمه روشن کرده است. نگاهش می کنم. چقدر اين چهره را دوست دارم. چهره اش خيلی شبيه نيست. فقط خطوط مردانه چهره اش...نبايد به شباهت ها فکر کنم، نبايد...
دوباره به سقف خيره می شوم. به يک رويای قديمی فکر می کنم. دوست داشتم با هم با قطار به مشهد برويم.
دخترکی که پايين خوابيده سرفه می کند. سرم را بر می گردانم و نگاهش می کنم. خواب است. نور به چهره اش نمی تابد ، اما از نفس کشيدنش پيداست که خواب است. دوباره بالا را نگاه می کنم. با خودم می گويم: " دوستش دارم." فکرم اما مشغول رويای قطار است. چقدر آسان بود، چقدر ساده عملی می شد . چقدر ساده. نخواست. بايد فکرش را از سرم بيرون کنم. فکر او را، که روياهای کوچکم را نشنيد و فقط حرفهای بزرگ می زد. بايد فکرش را از سرم بيرون کنم. کاش فکرها هم مثل کلمه های اين پيش نويس بودند. تا خط خطی شان می کردم. يک بار و برای هميشه. طوری که ديگر خوانده نشوند. باز به تخت روبرو نگاه می کنم. تکان می خورد. رويش را برمی گرداند سمت ديوار. بازوی راستش هنوز از ملافه بيرون است. نمی توانم. بايد اين فکرها را خط خطی کنم...فکر او را. فکر اين شباهت ها را.
مسافرهای طبقه پايين از کجا بدانند. خوابند. تازه، آنها که نمی دانند زن و شوهر نيستيم. نپرسيدند. ما هم نگفتيم.
بايد اين فکر ها را خط خطی کنم. بايد اين فکرها را ... نردبان زير پايم صدای خفيفی می کند. پايين را نگاه می کنم. هر دو خوابند. از کجا بدانند... خودم را بالا می کشم. از کنار پاهايش به سمت ديوار می لغزم. سراسيمه بلند می شود. روی بازوهايش نيم خيز است. بايد اين فکر ها را خط خطی کنم، بايد... نگاه خواب آلودش را به من می دوزد. نگاهش می کنم. به او می گويم: " دوستت دارم."نمی دانم با زبان می گويم يا با چشم.فقط می گويم. لبخند خفيفی روی لبهايش است. نگاهش را دوست دارم. خودم را کنارش، نزديک ديوار جا می دهم. سرم را روی بازويش می گذارم. انگشتانش با موهايم بازی می کنند. آرام در گوشم زمزمه می کند. آرام... آرام...
.
چشمهايم را که باز می کنم سحر شده است. هوا نيمه روشن است. او نيست. نيم خيز می شوم و سراسيمه سرم را بر می گردانم. روی تخت روبرو خوابيده. رويش به ديوار است. بازوی چپش از ملافه بيرون است. فکرها خط خطی شده اند. چقدر بازويش را دوست دارم.

No comments: