پسر داييم ميگه بس کن. ميگه دنيا خيلی بزرگه، خيلی قشنگه. ميگه هی نشين اونجا و توی دنيای کوچيکی که ساختی غوطه بخور و غم و غصه بخور.
ميگه از اون دنيای کوچيک بيا بيرون و همه جا رو ببين. ميگه همه چيز برات بهتر ميشه، چيزهای خوب خيلی زيادن برات. پسر داييم خوب خيلی مهربونه. بخاطر همين اين حرفها رو می زنه...
ولی من می ترسم. شک دارم که دنيای بزرگ رنگارنگ رو به دنيای کوچک خودم ترجيح بدم.
بايد رفت ...
Friday, February 14, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment