غمنامه اول (شايد هم آخر)
نمی خواستم به وبلاگ کشيده بشه. ولی نمی شه. اگه وبلاگم همينطور بمونه که ديگه وبلاگ "من" نيست! بايد بشه اينجا نوشتش. يه جورايي که نه مثل قصه ديگران بشه، نه مثل هذيان های يک ذهن بيمار.
چطور ميشه پشت سر رو نگاه نکرد؟ با هيچ منطقی نبايد پلها رو شکست. ولی چطور ممکنه؟
وقتی يک بار دنيات رو ساختی، حتی با بعضی جزيياتش، چطور می تونی بذاريش و بری؟ بری تا يه دنيای ديگه بسازی؟ يا بری توی دنيای ساخته شده ديگران...؟
وقتی دنيای تو اينقدر خاصه، که هيچ شباهتی به هيچ دنيايي نداره، وقتی همه چيزش اينقدر به سختی و با تامل ساخته شدن...
کاش می شد لااقل نگهش داشت. يه گوشه ای توی فکر. کاش می شد احترام پايه و اساس دنيای قبلی رو حفظ کرد. کاش می شد بدون خراب کردن اون دنيا و بدون تقبيح اجزای اون دنيا، وارد دنيای جديدی شد.
ولی نمی شه. انگار برای کندن، همه اينها لازمه. نمی شه تميز و خوب کند و رفت. اگه می شد، ديگه رفتن معنی پيدا نمی کرد.
هنوز چند ساعت بيشتر نگذشته ، ده بار پشيمون شدم. نمی دونم فرکانس اين تغيير عقيده زياد می شه يا کم.
Monday, February 10, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment