Sunday, December 03, 2006

ویزای کاریم دو روز پیش رسید. پنج ساله. توی نامه همراهش ذکر شده بود که از حالا هر وقت بخوام می تونم مهاجرت بگیرم... گاهی با خودم فکر می کنم از وقتی تصمیم گرفتم تجربه زندگی رو در یک کشور دیگه داشته باشم، با همه مشکلاتش و گهگاهی سختیهاش، همه چیز خیلی عالی پیش رفته. همه چیز مرحله به مرحله نه فقط حل شد، بلکه به بهترین شکل ممکن حل شد
از اومدنم به اینجا با همه دردسر ها و وام و ... گرفته تا دوره تحصیلم با نتایج خیلی عالیش و بعد کارم که تا حالا بی نقص بوده. خیلی سریع گذشت، و همه چیز خوب گذشت. نه به این معنی که همه چیز خیلی راحت و نرم (به قول انگلیسیها) گذشت؛ کلی تلاش لازم بود، کلی شبهای سخت داشتم؛
مهم تر اینکه خیلی وقتها رو یادم میاد که با خودم نمی تونستم کنار بیام و مرتب فکر می کردم آیا تصمیمم از اول درست بوده یا نه... نه بخاطر خود مسیر تحصیل و کارم، بلکه بخاطر حواشی این مهاجرت و بخاطر اینکه چند تصمیم مهم زندگیم رو با هم گرفته بودم و ناگهان زندگیم زیر و رو شده بود، پرت شده بودم توی یک دنیای جدید ... از همه نظر جدید ... خیلی لحظات تردید داشتم؛ لحظاتی که از لحاظ روحی دچار ناآرومی بودم زیاد بودن... لحظاتی که حاضر بودم همه چیزم رو بدم و فقط یک کم امنیت و آرامش داشته باشم زیاد بودن...؛ و البته اینم بگم که هیچ کس اینو نمی دید و نمی تونست حدس بزنه... حتی خانواده و نزدیکانم... از نظر هم دوره ایهام و رییس دوره من با انرژی ترین و فعالترین و به قول چند تا از دوستام از قوی ترین بچه های اون مدرسه بودم... کسی نمی دید که چقدر دغدغه درونی دارم... و من بخاطر خیلی چیزها، باید که موفق می شدم. به هر بهایی... ؛
هم زمان با یک برنامه درسی خیلی فشرده، مرتب توی برنامه های مربوط به آینده شغلی شرکت کردم، نمایشگاهای مختلف، و کلی جستجو و بعد هم زمان با درس و امتحان، مراحل طولانی درخواست کار با مشکلات خاصش برای کسایی که اجازه کار ندارن و ... و ... و در نهایت نتیجه خوبی داد این تلاش... هنوز دو-سه ماه به پایان دوره ام مونده بود که پیشنهاد کار رو گرفته بودم... بین پایان دوره ام و آغاز کارم دو روز فاصله بود؛ حتی برای خودم فرصت انتقال از شهری به شهری رو هم نذاشته بودم ...و بگذریم... طولانی شد...؛
حالا سخت ترین قسمتش گذشته... هنوز هم لحظات تردید برمیگردن گاهی، کمتر؛ ولی هستن. حالا می دونم که تا اونجا که به مهاجرت برمی گرده، این لحظه های تردید ابدی هستن؛ ابدی

Tuesday, November 21, 2006

کلید شهرم را به تو بخشیدم
و تو را فرمانروای آن کردم
همه مشاوران را بیرون ریختم
و دستواره های ترس
و ارعاب قبیله را
از دست هایم بیرون کشیدم
جامه ای پوشیدم
بافته از نخ های شوق
با نور چشمانت
به چشمانم سرمه کشیدم
شکوفه نارنج را
- که به من هدیه داده بودی-
در میان موهایم نهادم
به انتظار
بر روی تخت شاهی نشستم
و خواستار اقامت دایم
در شهر سینه ات شدم
عطر تو از ذهن من می گذرد
همچو شمشیری بران
دیوارها و پرده ها را
می شکافد
مرا می شکافد
اجزای زمان را می پراکند
پراکنده ام می کند
.
مرا وا می گذاری و می روی
تا پای برهنه، بر روی شیشه آینه ها گام بردارم
.
.
.
براده های یک زن : سعاد الصباح - یوسف عزیزی بنی طرف

Wednesday, November 01, 2006

از دفعه پیش که نوشتم اینقدر اتفاقها افتاده که نمی دونم از کجا شروع کنم و اصلا باید شروع کنم به نوشتنشون؟
نمی دونم شاید پیش تر هم نوشته باشم... اینجا شتاب زندگی خیلی بیشتره انگار از ایران. یک سال و یک ماهه اینجام و مشابه کارهایی که توی این مدت انجام دادم توی ایران لااقل سه سالی طول می کشید! باورم نمیشه خودم
کارم خیلی هیجان انگیزه و حتما باید سر فرصت در موردش بنویسم. بخصوص برای اونایی که معماری رو بهترین انتخاب رشته می دونن ! لندن هم برعکس تصویری که از سفرهای کوتاهم داشتم شهر خیلی جالب و دیدنی ایه. اگرچه فرصتی برای تفریح و دیدن شهر باقی نمی مونه توی این سیستم
فعلا فقط اینو بگم که چند روز پیش هاید پارک رو دیدم برای اولین بار همراه دوستم و از همون اول گشتیم دنبال محل سخنرانی ها. وقتی پیداش کردیم باورمون نمیشد؛ یک شبه کافه اونجا بود که بالاش نوشته بود محل سخنرانی و هر چی گشتیم خبری از سخنران و سخنرانی نبود. البته صندلی های راحتی که آدم باید روش بشینه و قاعدتا سخنرانی گوش کنه بودن ولی مردم روشون نشسته بودن آفتاب می گرفتن! باید بیشتر بهش سر بزنم و ببینم هنوز سنت قدیمیشون زنده است توی هایدپارک یا نه
این پست رو یک کم هول هولکی نوشتم. می خواستم سر فرصت بنویسم؛ ولی خوب مژگان خانوم و بقیه دوستانن دیگه. باید گوش کرد

Saturday, September 16, 2006

خیلی زود گذشت! شرمنده بیشتر دوستام هم شدم، چون حتی نشد باهاشون صحبت کنم... خیلی سریع گذشت، مخصوصا بخاطر کارهای اداری از قبیل مدرک تحصیلی و گواهی نامه و غیره و معطلی های همیشگی و ... همه چیز فشرده تر بود
قبل از اینکه برم ایران اگه کسی می گفت کمتر از سه هفته نمی ارزه من شماتتش می کردم که این چه حرفیه، دو روزش هم می ارزه. حالا که خودم مدت رفتن و برگشتنم کمتر از یک هفته و نصف بود، می فهمم بقیه چی میگن... واقعا دلم نمی خواست برگردم اینجا، خیلی برگشتنم سخت بود، احساس می کردم یه عالمه چیزی ناتموم مونده... ؛
وقتی توی اتاق خودم بودم و پیش خانواده، احساس می کردم که مهاجرت و تمام حواشیش خواب بوده و حالا دیگه خونه ام...؛ حیف که انگار خوابی در کار نیست...؛
لطفا شما هم مثل بعضی دوستام نگین که خوب کی مجبورت کرده، این همه نق زدن نداره که، برگرد...، متاسفانه راهی که من انتخاب کردم به این آسونی برگشت پذیر نیست، چون کنار تحصیلم، تعهداتی برای خودم درست کردم که محدودیت ایجاد می کنن
نمی دونم اگه سال دیگه، دو سال دیگه، یا سه سال دیگه برگردم ایران باز هم همین احساس رو دارم و باز هم نمی خوام برگردم اینجا یا یواش یواش این حس تغییر می کنه... تغییر کردنش بده، تغییر نکردنش هم بده البته؛
میدونین سختی قضیه چیه؟ اینکه بیشتر کسانی که رو که دیدم، خیلی تشویقم کردن که مثلا اینقدر آدم موفقی بودم ، توی این دوره و توی کار و غیره و غیره... یه جوری که انگار حالا دیگه همه چیز عالیه و خیلی ها دوست داشتن این راه رو برن...و کمتر کسی از سختی مهاجرت و دور شدن و دور بودن و ...صحبتی می کرد؛ انگار که اصلا نیست
و من که فکر می کردم خیلی با این مساله خوب کنار اومدم و آدم قوی ای هستم، یک دفعه توی این سفر همه معادلاتم به هم ریخت...؛
فعلا بهتره بیشتر از این غر نزنم... ناسلامتی همین دیروز خبر -مثلا- خوش تایید اجازه کارم اومده و به زودی زندگیم برای بار چندم توی این مدت کوتاه کمتر از یک سال زیر و رو میشه؛
بازم شرمنده دوستایی که می خواستم ببینمشون، ولی نشد...بخصوص اون دو تا کوچولو رو (سینا و ماراناجونیور) دوست داشتم ببینم خیلی؛ که نشد

Friday, September 01, 2006

من که بیشتر از یک سال مداوم دوام نیاوردم، یک سال خیلی سخت؛ با وجود همه تجربه های خوبش؛
الان هم بی نهایت خوشحالم که به زودی، هر چند خیلی کوتاه، می تونم با خانواده و دوستام باشم و توی فضاهایی که دوستشون دارم نفس بکشم، فضاها، بوها، خوراکی ها، آدمها... راستش فکر نمی کردم که این همه دلم برای همه چیز تنگ بشه
واقعا شرایط دوستایی که آمریکاهستند؛(ارجاع به این پست خیلی خوب و گویای علی ) به نظرم سخته خیلی... در واقع یکی از دلایل اصلی که اصلا سراغ دانشگاه های آمریکا نرفتم همین بود (برای اون دوستایی که پرسیدن چرا و من نشد که درست توضیح بدم)؛
فعلا همین دیگه! خوشحالم خوشحالم، خوشحال ...؛

Sunday, August 27, 2006

تمشک
تابستون اینجا خیلی کوتاه بود و چند وقتیه یواش یواش هوا پاییزی شده. مسیری هر روزم رو از دانشگاه به خونه خیلی دوست دارم؛ نه فقط چون خیلی قشنگه، غیر از اون، چون در تمام طول مسیر بوته های تمشک وحشی هست و این باعث میشه بیشتر روزها کلی بیشتر توی راه باشم تا خونه!؛

پنهان
به مناسبت اینکه دوستان فیلم پنهان میشایل هانکه رو توی سینما دیدن، منم فیلم رو اینجا دیدم؛ و دوستش داشتم. به نظرم فیلم یه خوش ساخته با بازی های قوی. بخصوص ژولیت بینوش دوست داشتنی که طبق معمول عالی بازی کرده.نکته دیگه ای که این فیلم رو خاص می کنه زوایای انتخاب شده برای دوربینه ، بخصوص در صحنه هایی که از یک گفتگو فیلم برداری شده؛ دوربین بیشتر سعی می کنه زوایه دید بیننده یا شنونده رو داشته باشه تا دانای کل؛
به نظرم کارگردان موضوع ترور و تروریست از نگاه شهروند اروپایی -اینجا فرانسوی- رو خیلی عالی به تصویر کشیده؛ در حالی که کل خط داستانی فیلم ، هوشمندانه، بر اساس یک ترور واقعی شکل گرفته؛ تضاد بین هراس مردم اروپا و تصویر ذهنی شون از ترور و عملکرد واقعی خودشون در جامعه، که اسم دیگه ای نمی تونه داشته باشه جز ترور، به نظرم خیلی خوب کنار هم توی این فیلم تصویر شده
کارگردان فیلم رو به سبک فیلمبرداری فیلمهای مشکوکی که به دست خانواده می رسه تموم کرده، به این صورت فیلم در عین ابهام موجود ، کاملا بسته میشه.
راستی یک پی نوشت هم داره این نوشته: قبل از اینکه این فیلم رو ببینم یک متن کوتاه توی شرق در موردش خوندم (متاسفم که لینکش رو وقت ندارم پیدا کنم) که توش چند تا نکته به چشم می خورد ؛ از جمله اینکه
خانم بینوش بازی کلیدی ای نداشت، یا شخصیت اصلی نبود !! عجب! به نظرم تا بحال من معنی شخصیت اصلی رو نمی دونستم
فیلم طبق معمول ضرورتا سانسور شده! آخه این فیلم که اصلا هیچی نداشت که نیاز به سانسور داشته باشه! شاید حداکثر پنج ثانیه و نه بیشتر که واقعا قابل ذکر نیست... اگه کسی توی سینما دیده فیلم رو لطفا بگه که واقعا فیلم سانسور شده بود؟

Tuesday, August 15, 2006


به المیرا
چند وقت پیش همسایه مون ازم پرسید ببین راسته توی ایران اگر دختری قبل از ازدواج سکس داشته باشه به دارش می زنن؟ حتی اگه پونزده شونزده سالش باشه...؟ راستش چند ثانیه ای فکر کردم چی باید بگم... باید طبق معمول همیشه بگم نه اینطور ها هم نیست، و این یک تصویر افراطیه که از کشور ما ارائه میشه اینجا و شما توی خبرها می بینین و ... ؛ یا باید بگم آره ، پیش میاد... خیلی چیزهای دیگه هم پیش میاد که اینجا هیچ رسانه ای بهش اشاره نمی کنه و ...
بعد با خودم فکر کردم غافلم از تصویری که ایران داره توی ذهن اطرافیان... تصویری که این مدت پیدا کرده... سعی کردم خودم رو بذارم جای کسی که اینجا زندگی می کنه و از روی خبرها و تصاویر خبرگزاری ها ایران رو می شناسه... چی فکر می کنه وقتی بهش میگم "من ایرانی هستم"؟
کل موضوع شاید تکراری به نظر برسه. ولی وقتی برای اولین بار سعی کردم خودم رو بذارم جای یک نفر اینجا ، خیلی حس بدی بود... به تلخی همون خبری که نوشته بودی...؛

مایک والاس و
مصاحبه مایک والاس با رییس جمهورمون رو شاید دیده باشید تا حالا. مایک والاس حق داره از این مصاحبه نتیجه بگیره که احمدی نژاد خیلی حرفه ایه. کامنت های روی این مصاحبه رو یه نگاهی کردم. خیلی جالبه که آمریکایی ها اکثرا از والاس و نحوه برخوردش انتقاد کردن و از حرفهای احمدی نژاد خوششون اومده.
راستش من نمی تونم این رو که به مسائل داخلی ایران اشاره ای نمیشه راحت بذارم به پای بی اطلاعی مصاحبه کننده! بخصوص با سوال های آخر والاس در مورد رابطه ایران و آمریکا
ضمنا بخشهایی از این مصاحبه رو خیلی از شبکه های خبری پخش کردن...؛

آقای فخرآور
آقایونی که علامه حلی میرفتن و گذارشون اینجا می افته، این آقای امیر عباس فخر آور از کجا سردرآورد ..؟ سرمایه گذاری که دارن روش می کنن جالبه واقعا... بعد از آزادیش ریچارد پرل رفته دوبی ببینش! چطور آزاد شده اصلا؟ با رشوه! و ...؛

جنگ لبنان
دیروز توی ایندیپندنت یک مقاله ای بود درمورد جنگ پس از صلح لبنان و ... مقاله نویس یک سری واقعیات رو جمع کرده بود مبنی بر اینکه این جنگ جنگی بوده کاملا برنامه ریزی شده از بیش از یک سال قبل و اسراییل منتظر بهانه ای برای حمله به فلسطین بوده... نویسنده این تحلیل رو اضافه کرده بود که پشتیبانی کامل آمریکا و حتی تشویقش برای آغاز و ادامه جنگ، برای از بین بردن ظرفیت های نظامی حزب الله در منطقه بوده ، خصوصا از بین بردن موشک های دوربردش ، تا در جنگی که بعدا با ایران خواهد داشت (یا بمباران شهرهای مهم هسته ای) ایران و حزب الله امکان تلافی کردن رو نداشته باشن...؛
نگرانیم هر روز بیشتر میشه...؛

Friday, August 11, 2006

George Galloway Savages SKY NEWS!

This interview was fantastic! Although not all of his controversial opinions in other areas are defensible, some times I enjoy his position...
آقای جرج گالوی نماينده مجلس هست در انگلستان، و حزبی هم داره به اسم حزب ريسپکت. معمولا نظراتش در زمينه های مختلف خيلی تند هستند و خيلی هم بد(يعنی بد دهن) بيانشون ميکنه. پيشتر عضو حزب کارگر بوده که به دليل انتقادات تندش بعد از جنگ عراق از اين حزب کنار کشيده. با اينکه بعضی موضع گيريهاش، مثل همين که اينجا ديدين خيلی جالب و قابل دفاع هستن،‌ کلا شخصيت محبوبی در انگلستان نداره... ؛

Monday, August 07, 2006


این فیلم رو به اونایی که ندیدنش خیلی توصیه می کنم، خیلی فیلم جالبی بود. یه فیلم مستند مانند در مورد یک خانواده آمریکایی که پدر و یکی از پسرهای خانواده متهم به پورنوگرافی و سودومیسم می شن؛ در کلاسهای کامپیوتری که برگزار می کردن.
نکته جالب در مورد این فیلم اینه که این خانواده خودشون کلی فیلم خانوادگی با دوربین دستی و خانگی گرفته بودن و کارگردان از تعداد زیادی از این فیلم ها استفاده کرده (از زمانی که پدربزرگشون فیلم هشت میلیمتری می گرفته تا بعد که فیلم های ویدئویی گرفتن و ...). صحنه پیش از دستگیر شدن پدر و پسر، بعد از متهم شدنشون، بحث ها و مسائل خانوادگی که براشون پیش میاد بعد از این اتفاق، همه در لحظه فیلم برداری شدن. ( جالبه که توی اون بحران، هنوز حوصله ای برای ضبط لحظات بحث و جدل بوده.)
کارگردان در عین حال یک تحقیق گسترده انجام داده، با قاضی، وکلا، رییس پلیس، بچه هایی که مثلا قربانی ماجرا بودن، خانواده بچه ها، تک تک اعضای خانواده و ...

نتیجه یک فیلم بی نظیر شده و تاثیر گذار؛ که البته عجیب نیست، حتی اگه این داستان واقعی، بازسازی هم شده بود، فیلم خوبی از آب در می اومد، چه برسه حالا که همه چیز واقعیه ... در ضمن حتما دی وی دی دومش رو که چند تا بحث و گفتگو و ... داره رو هم ببینین.
آخر هم اینکه: واقعا پلیس و سیستم قضایی آمریکا خیلی گند و افتضاحن... هیچ جوری قابل دفاع نیستن... (آخه نه اینکه پلیس و سیستم قضایی ما خیلی قابل دفاعن!!!)
(کسی این فیلمو دیده؟)

رسانه ؟

واقعا دیگه شورش رو درمیارن گاهی این رسانه ها... من ندیدم هیچ کدوم اشاره ای به ماجرایی که در زندان ایران افتاده بکنن... اصلا انگار نه انگار، قطعنامه و مساله هسته ای البته که تیترن.

Get the Job Done!

آقا من نمی دونم معنی این Finish the job. چی هست که نه فقط حکومت، بلکه مردم اسرائیل بکار می برنش مرتب. کدوم جاب؟؟ واقعا فکر می کنن کاری هست که باید تمومش کرد؟ به همین سادگیه جریان؟ در حین انجام این کار هم البته مردم لبنان فله ای کشته میشن که به نظرشون چاره ای نیست!

Monday, July 31, 2006

راستش می خواستم با یه جور شرمندگی پست قبلی رو پاک کنم و به جاش یه چیز دیگه بنویسم. ولی گذاشتم بمونه. شاید برای اینکه تناقض دنیاها که همیشه اذیتم می کنه تثبیت بشه اینجا... چطور ممکنه جوون دانشجوی مردم در اثر اعتصاب غذا تموم کرده باشه ... باید باور کنم... باید باور کنم ... باید باور کنم... مثل همه چیزهایی که باورشون سخت بود...

Monday, July 24, 2006

یک دفعه از خواب بیدار میشم. دیر شده. ساعت ده قرار فیلمها رو برگردونم و ساعت یازده با استادم قرار دارم. دیر شده. ساعت رو به سختی با چشمهای نیم بسته نگاه می کنم. چقدر سخت می تونم ساعت رو بخونم. چند دقیقه به ده؟! باید بلند بشم. لباسهام کجاست. دیروز روی صندلی گذاشتمشان. بلوز آستین کوتاه سبز و شلوار روشن. کجاست لباسهام. صندلی چقدر دوره. چقدر سخت میشه چیزی رو پیدا کرد اینجا.
مامان ، من داره دیرم میشه. باید زود برم. دیرم شده خیلی.
لباسهام کو... ای! چرا من این شکلی شدم، چرا صورتم مثل مردها ریش درآورده. باید زود بجنبم. با این قیافه که نمیشه رفت بیرون. چطور میشه کلک این موها رو کند. کی اینطور شد.دیشب که اینطور نبود. دیرم شده ، ولش کن، باید برم. باید بدوم. ای!این موجود قهوه ای دراز از کجا سر درآورده توی خونه ما.
شبیه میمونه. با یک دم دراز. چقدر بدنش نرمه . همش از این طرف می افته به اون طرف. نمی ذاره رد بشم. ولم نمی کنه برم. هی می پیچه به پام و جلوم رو می گیره. این دیگه چیه. از برادرم کمک می خوام. این کی اومد توی خونه ما. انگار این مدتی که خونه نبودم اتفاقاتی افتاده اینجا. قهوه ای گنده شرش کنده نمیشه. اعصابم رو خرد کرده . داره دیرم میشه. ساعت رو نگاه می کنم. ساعت دو شده. مامان ساعت چنده؟ ساعت من دوئه. ساعت ده دقیقه به دوئه؟ اگر بدوی می رسی. ساعت دو قرار داشتی، نه؟ باید بدوم. وارد دانشگاه میشم. این سالن چرا این شکلی شده. این دستگاه گنده دراز چیه که همه چیز رو با فشار هوا می فرسته بالا سمت سقف؟ چرا همه چیز سیاله توی این اتاق. چرا هیچی سر جاش نیست.من عجله دارم. اوه نمی تونم خودم رو نگه دارم روی زمین. می رم نزدیک سقف. یاد قدرت استثناییم می افتم. سعی میکنم اون بالا خودم رو کنترل کنم و پرواز کنم. من باید برم. فرود میام توی یک کریدور. باید بدوم. فیلمها رو باید پس بدم. سلام خانوم. ای چرا این خانوم فارسی حرف میزنه. چرا انگلیسی حرف نمی زنه. شاید انگلیسی حرف می زنه من فکر می کنم فارسیه. خواهرم اینجا چه کار می کنه. مگه همراه من اومد؟ اومده که تنها نباشم انگار. فیلمها رو آوردم. خانومه میگه اوووووووووووه، این که خیلی دیره. ساعت دوئه؟ ولی من که قرار بود ساعت ده اینجا باشم! استادم چی شد پس؟ ساعت یازده بود قرارم؟ کی ساعت دو شد؟ خانومه میگه ساعتی هشتاد پی برای هر فیلم. چهار ساعت، چهار فیلم... میشه هشت پوند و شونزده پی ؟ یا بیشتر؟ بهش میگم ساری، آی جاست فورگات تو... من چرا انگلیسی حرف زدم؟ این که فارسی حرف زده بود. خانومه میگه سخته، میگه فکر نمی کنه بتونه کاری بکنه، باید صبر کنم ببینه... یه لیست میخواد. گیجم. خواهرم براش میاره. استادم چی شد پس. قرار بود بره مسافرت. خیلی بد شد... حالا چه کار کنم ... اعصابم خرده. ...
از خواب می پرم. با عجله ساعتم رو نگاه می کنم. این بار می تونم بخونمش. نه صبحه. باید بلند بشم. ساعت ده باید فیلمها رو پس بدم و ساعت یازده با استادم قرار دارم...

Sunday, July 23, 2006

...
راست راستش بیشتر از هر چیز، جنگ توی ذهنمه و گنجی. که اتفاقا نمی خوام در موردشون الان بنویسم.
فقط اینکه: باورم نمیشه که بیشتر مردم اسرائیل موافق این جنگ باشن. ولی رسانه ها اینطور شهادت می دن متاسفانه.
بالای نود درصد مردم اسرائیل از دولتشون می خوان که پیش بره (متاسفانه نتونستم منبع این حرفم رو دوباره پیدا کنم و لینک بدم). شما باورتون میشه؟
این درسته که رسانه غالب در انگلستان شاید زیاد قابل اطمینان نباشه در این مورد، ولی بدون استثنا در تمام مصاحبه هایی که پخش می کنه عامه مردم از حرکت دولت طرفداری می کنن و حتی منتقد حرکت دولت نیستن که بخاطر گروگان گرفتن یک نفر این جنگ رو راه انداخته. (بگذریم که اصلا در شروع این تشنج هم تردید هست که آیا از گروگان گیری شروع شده یا ... )؛
شهر خدا
اتفاقی بود که City of God رو از Fernando Meirelles درست یکی دو روز بعد از Goodfellas اسکورسیزی دیدم. شهر خدا کپی برزیلی ای بود از نسخه آمریکایی فیلم بعد از دوازده سال که در سایت پایگاه اینترنتی فیلم امتیاز 8.8 از 10 رو گرفته، اونم با چهل و هفت هزار رای. اونهایی که گاهی این سایت رو چک می کنن می دونن این امتیاز خیلی عجیبیه.اونقدر که منو مجبور کرد برم بگیرمش و ببینمش! ولی حدس من اینه که این امتیاز رو دوستان بریزیلی ما برای این فیلم جور کردن ! (آخه می دونین، برزیلی ها در این زمینه ها از ایرانی ها اصلا کم نمیارن، ایرانی هایی که علی کریمی رو در سایت اینترنتی بهترین بازیکن جام جهانی!!! معرفی کردن) در اینکه شهر خدا فیلم خوش ساختی بود هیچ شکی نیست، اما تقریبا بی اغراق همه چیزش رو از فیلم اسکورسیزی گرفته بود. از تم فیلم گرفته تا نریشین و ...

Saturday, July 08, 2006

ایتالیا
درسته که من ایتالیایی ها رو خیلی دوست دارم؛ درسته که اصلا از حرکاتشون، ادا اطوارهاشون، تیپشون؛ زبان بی نظیرشون؛ و ... خیلی خوشم میاد، ولی هیچ کدوم از اینها تاثیری روی این نظرم نداشته :
" واقعا قشنگ تر از بازی ایتالیا توی مسابقه آلمان-ایتالیا ، هیچ بازی ای توی این جام وجود نداشته"
واقعا لذت بردم از بازیشون و با اینکه تا لحظه آخر وقت اضافه ما رو نگران نگه داشتن، ولی بالاخره با نه یکی، اونم دو تا گل عالی مسابقه رو بردن که خیلی چسبید. با اینکه زیدان هم خیلی آقاست و دوستش داریم، ولی من طرفدار ایتالیا هستم شدیدا.
در مورد پرتغال من تیمشون رو دوست ندارم. از اون همه دایو و تقلب ( اگر چه داورخوب بود و توجهی هم نکرد،) اصلا خوشم نیومد. توی آنالیز بازی بی بی سی، از زاویه های مختلف مرتب نشون داد دایوها رو؛ خنده دار بود واقعا... راستش اگه قبلا شک داشتم الان دیگه مطمئن شدم که اخراج رونی هم زیر سر رونالدو بوده ... اگرچه خیلی قشنگ بازی می کنه این بازیکن، ولی بخاطر این اخلاقش بدم میاد ازش. در مورد فیل بزرگ هم المیرا راست میگه. بیشتر استاد جنگ روانی بود توی این جام، تا چیز دیگه ای
حالا من که نه از آلمان خوشم میاد و نه از پرتغال، پس طرف کی رو بگیرم توی سوم-چهارمی؟
یک خاطره بامزه
این نوشته لیلی خانوم پورزند رو بخونین حتما، کلی می خندید ، بامزه است خیلی

Tuesday, July 04, 2006

استخوان خوک و دستهای جذامی
"استخوان خوک و دست های جذامی" مصطفی مستور رو خوندم. راستش بعد از خوندن " روی ماه خداوند را ببوس" این بشر، عهد کرده بودم که دیگه چیزی ازش نخونم هیچ وقت.
این رمانش یه جایزه ادبی گرفته به اسم جازه ادبی اصفهان. نمی شناسم این جایزه رو، شما می شناسین؟ بهر حال از ایران رسید و خوندمش. بد نبود. بشر داره پیشرفت می کنه. سعی کرده برشهایی از زندگی آدمهای مختلف رو نقل کنه و اون وقت این آدمها رو یه جوری به هم ربط بده، توی یک آپارتمان زندگی می کنن مثلا، گاهی از یک آسانسور استفاده می کنن، یا خبر کسی توی روزنامه کس دیگه ایه، یا توی آرایشگاه به هم بر خورن و الی آخر… تا اینجا ایده اش خوبه و کشش هم داره رمانش. ضمنا اینم اضافه کنم که خیلی کتاب تصویریه. هیچ بعید نیست یکی از کارگردانهامون دلش بخواد فیلمش کنه… می تونه پلات جالبی بشه.
اما حالا نقدم رو هم اضافه کنم، اگه این کتاب فیلم بشه میشه نسخه یک کم بهتر و جالب تر از فیلمی مثل "شهر زیبا" اصغر فرهادی که یکی از فیلمهای بد و ضعیفی بود که اخیرا دیدم… اگرچه مستور سعی کرده پلات رمانش جذاب باشه، اما نگاهش هنوز همونه. همه چیز خیلی غلیظه. برشهایی که از زندگی روزمره آدمها برداشته، همه پر از بدبختی و جرم و جنایتن … خوبیش اینه که خودش کتاب رو با یک خطابه از همون اول شروع کرده که خواننده تکلیف خودش رو می دونه با این کتاب تا آخر.
و من چقدر نگاه خاکستری مدرن رو به سیاه و سفید ترجیح میدم همیشه…

جام جهانی
عجب گیری کردیم ها. این جام جهانی من توی هر بازی طرفدار هر کی بودم تیم مقابلش برد!! بازی های ایران که دیگه گفتن نداره… دلم می خواست آرژانتین آلمان رو ببره، ولی … دلم می خواست انگلستان پرتغال رو ببره، ولی… (خیلی هم از رونالدوشون بدم اومده) دلم می خواست برزیل فرانسه رو ببره، ولی … ( البته این یکی رو فرانسوی ها، یا واضح تر بگم زیدان، حقش بود واقعا)
بهر حال از همین جا اعلام می کنم که من طرفدار آلمان هستم و پرتغال! باشد که با این ترفند ایتالیا و فرانسه برن بالا !!!

Dancer in the dark, Breaking the Waves
فون تریه رو با داگ ویل شروع کردم. بعد دیگه هر چی به دستم می رسید ازش می دیدم. رقصنده در تاریکیش همون جور که المیرا میگه فیلم خوبیه. راستش کمتر فیلم موزیکالی رو اینقدر پسندیدم ... یک تراژدی تمام عیار. صحنه های کارخونه بخصوص عالیه. حالا چرا اون بالا اسم شکستن امواج رو هم اضافه کردم؟ چون اون فیلم رو پشت سر این فیلم دیدم و از اون –حتی بیشتر – خوشم اومد. فیلم بی نظیری بود به نظرم... باورم نمیشد کسی بتونه همچین پلاتی رو اینقدر عالی دربیاره.(دختر خوب و معصوم اسکاتلندی که فقط بخاطر اینکه خیلی خوبه تبدیل میشه به یک فاحشه آخر فیلم...) ولی فون تریه است دیگه، کاریش نمیشه کرد.

اینم موضوع جالبیه که آدم با نگاه یک کارگردان مشکل داشته باشه، ولی همیشه از فیلمهاش لذت وافری ببره... نیست؟

Sunday, June 25, 2006

-من همیشه می نویسم!
اتفاق عجیبی برام افتاده تازگی. هر روز می نویسم اما فقط توی ذهنم،( و تصویر ذهنیم برای نوشتن گاهی وبلاگه و گاهی دفترسیاه کوچیکم.) اما بعد از اینکه توی ذهنم نوشتم، دیگه موضوع نوشتن برام تموم می شه. انگار فقط اون بخش اولش ، که ذهنی هست برام مهمه و بس. اینو بهش چی می گن؟ درونگرا شدن؟
اینجا!
اینجا سرعت تغییرات خیلی زیاده؛ باورم نمیشه اینقدر همه چیز عوض شده از وقتی اومدم. الان شاید تازه نه ماهه اومدم؛ ولی فاز اول که تحصیل بود(اگر چه چند ماهی مونده) یواش یواش داره برام بسته میشه و وارد فاز دوم می شم، یعنی کار. به موازات این تغییر زندگیم هم داره زیر و رو میشه. هنوز تازه داشتم به مهاجرت و به محیطم عادت می کردم، که باز همه چیز تغییر می کنه به زودی.
راستش به این شتاب عادت ندارم. زندگی اینطوری اگرچه هیجان انگیزه و چالش داره، ولی خیلی هم ناآرومی میاره...
میل مبهم هوس:
عجب فیلمی بود؛ سر هرمس مارانا می گه مخاطب اصلی این فیلم مردها هستن. اما من خیلی از فیلم خوشم اومد. متاسفانه از اون دست خوش اومدن هایی که توضیح دادنشون برام سخته...
عوض کردن هنرپیشه برای نشون دادن زنانگی های متفاوت در یک نفر ایده عالی بوده به نظرم، و چیزی که دوست داشتم تفکیک این دو نوع خصوصیت زنانه و دیدن دوباره شون از نگاه یک مرد بود. به نظرم هر کدوم از این دو شخصیت خیلی خوب پرداخته شده بودن و خوب هم به هم وصل شده بودن.در واقع من همه این خصوصیات ضد و نقیض رو جزئی از زن بودن می دونم و شاید علت اینکه این فیلم رو دوست داشتم نگاه بسیار مردانه بونوئل بود به زن بودن
دیگه اینکه حتی اگه خود جناب بونوئل در با آخرین نفسهایم کل موضوع عوض کردن هنرپیشه برای نشون دادن خصوصیات مختلف زن رو انکار کرده باشه و خواسته باشه این رو به تصادف نسبت بده، وقتی برای بار دوم فیلم رو و تعویض های کاملا آگاهانه ش رو دیدم ، مطمئن شدم بونوئل با این حرف فقط خواسته بار دیگه مخاطب خودش رو به بازی بگیره.
فیلم The Discreet Charm of the Bourgeoisie رو هم باز دیدم و باز لذت بردم، مخصوصا ازصحنه خواب شام بورژوازی روی پرده تاتر که به نظرم بی نظیره.
جام 2006:
میگم مثل اینکه مکزیک واقعا تیم خوبی بود ها، البته بعد از سه تا بازی دور اول تیمشون تیم تر هم شده بود... بهر حال بازی دیروز خیلی قشنگ بود
بازی آرژانتین و آلمان رو باید دید حالا !

Sunday, June 18, 2006

انگلستان 2 یا فوتبال؟
خوب دیگه، اینم از پرونده ما توی جام جهانی. متاسفم... انگار چاره ای جز پذیرش نیست اما. حتی دیگه دوست ندارم بازی با آنگولا رو نگاه کنم از بس از دیدن این دو تا بازی حرص خوردم... ، ضمنا مشکلات خود بازی کم بود، این خبرنگارهای بی بی سی هم با اینقدر به نفع گزارش کردن بیشتر حرص آدم رو در می آوردن،بعدشم، نمی شه حالا وسط بازی فوتبال به برنامه هسته ای تهران گیر ندن؟
اما بالاخره رفتم یک بار که دسته جمعی فوتبال نگاه کردن انگلیسی ها رو ببینم. خوب البته نه یک بار معروف با تماشاگرهای حرفه ای و طرفدارهای دو آتیشه انگلیسی، بلکه بار دانشگاه!که پر بود از آدم و حدود دویست نفر دانشجو توش بودن
(ولی عجب تیم متوسطیه این تیم انگلیس واقعا، سخت برد انصافا ترینیداد رو... )
راستش دوست داشتم اینجا بنویسم : "چرا ما نباید اینطور فضاهایی داشته باشیم که همه با هم فوتبال ببینیم" بعد خودم خودم رو ملامت کردم که حالا همه چیز مملکت درسته، فقط اشکالش نداشتن اینطور فضاهای عمومی برای دیدن فوتباله!"
آخر هم اینکه من میگم اگه قرار نیست کسی شگفتی آفرین باشه توی این جام (مثلا غنا یا حتی آنگولا) و اگر قراره باز هم ستاره های فوتبال صعود کنن، کاش آرژانتین ببره. من طرفدار آرژانتینم توی این جام
+
بی بی سی برای جام جهانی صفحه های خیلی جالبی درست کرده . برای بازی هر دو تیم یک صفحه مخصوص درست کرده که شامل گزارش بازی، آلبوم عکس، آمار بازی و رده بندی بازیکنان و نظرات بینندگان می شه. ولی از همه جالب تر یک بخش هست به اسم پخش مجدد مجازی (ویرژوال ریپلی) . توی این پخش مجدد، شما می تونین تمام صحنه های مهم تر بازی رو به صورت گرافیکی ببینین و در ورزشگاه مانور بدین. همه شوت های به سمت دروازه، کرنرها و ... ولی از اون جالب تر یک قسمت جزئیات داره(هایلایت این دیتیل) که شما می تونین گل های بازی رو به صورت گرافیکی ببینین. این لینک رو ببینین. این بخش بخاطر این جالبه که دوربین رو می تونین خودتون تنظیم کنین. از دیدهای مختلف مثل بالا و پشت دروازه و چپ و راست و نیمه زمین و اینها گرفته، تا دیدهای هیجان انگیز تری مثل دید بازیکن ها. مثلا می تونین گل رو از نگاه میرزاپور یا از نگاه رضایی ببینین. یا مثلا می تونین به دوربین دستور بدین که در طول این صحنه، حرکات علی دایی رو زیر نظر بگیره و نشونتون بده. خلاصه که خیلی جالبه، به امتحانش می ارزه. لینک های بالا مربوط به بازی ایران و مکزیک بود و این لینک مربوط به کل بازی ها که روی هر کدوم کلیک کنین صفحه مشابهی خواهید دید.

Tuesday, June 13, 2006

دیروز - میدان هفت تیر
می خواستم بیام اینجا فقط راجع به باخت فوتبال و اتفاقات قبل و بعد و حواشی و اینها بنویسم ولی اتفاق دیروز اینقدر تکون دهنده بود که نمیشه هیچی نگفت ... میدان هفت تیر رو میگم. بیشتر از شصت نفر دستگیر شدن، خیلی از چهره های شناخته شده ای که امضا کرده بودن بیانیه رو دستگیر شدن و حتی به منازلشون حمله شده، کلی جوونها از دختر و پسر کتک خوردن و ... از وقتی اومدم اینجا یعنی درست بعد از ریاست جمهوری رییس جمهور م ش ن گ (به قول آقای نبوی) روزی نیست که خبر بدی نشنوم از ایران. و تنها و تنها خبر خوبی که شنیدم آزادی گنجی و پشت سرش خارج شدندش از کشور بوده... واقعا نمی تونم هیچی اضافه کنم به این دو سه خط، جز یک انزجار عمیقا آزار دهنده که احساس می کنم هیچ طوری درمان شدنی نیست
فوتبال
من حرف کسانی رو که میگن همینه دیگه، تیم مام همینه، کاریش نمیشه کرد، یا میگن مکزیک قوی بود، رده چهارم بود و ... اصلا قبول ندارم. نیمه اول ثابت کرد می تونستیم برنده از این زمین بیرون بیایم. خوب، حالا دیگه اینقدر از ندونم کاری مربیمون شنیدیم و اینقدر راجع به دایی نوشتن که من چیزی ندارم بهش اضافه کنم. فقط اینو بگم که گزارشگر برلینر زایتونگ گفته :" نحوی بازی دايی به حدی ضعيف بود که اگر سرمربی تيم ملی فوتبال ايران کسی را هم در پست تهاجمی قرار نمی‌داد چندان فرقی با حضور مهاجمی نظير دايی با برخورداری از قد يک متر و نود و دو سانتی نداشت" ‪
نمی دونم دعاها و نذر و نیازهای بچه های خرمشهر (که دعا کردن دایی بازنشسته بشه) کارساز شده یا اثر چیز دیگه ای بوده که توی مسابقه با پرتقال این نوک حمله عزیز رو از دست می دیم!!!

Sunday, June 11, 2006

جام جهانی
باید ببینین اینا برای این تیم نه چندان کاردرستشون چه کار می کنن، بازی توی مراکز شهرهای بزرگ پخش میشه و جمعیت زیادی با
هم بازی رو می بینن. راستش من پیش تر فکر نمی کردم بازی های دور اول هم اینقدر برای تیم های اروپایی و مردمشون مهم باشه، یعنی فکر می کردم فقط ماییم که چون آرزومون فقط صعود به مرحله بعده و نه قهرمانی، اینقدر از همون بازی اول هیجان زده هستیم. ولی اینا هم درست مثل ما از همون بازی اول هیجان زده هستن و شلوغ بازی در می آرن.
دیگه چند ساعتی بیشتر به بازی ما نمونده ... نمی دونم وقتی من هیچ کاره از حالا اینقدر به فکر بازی ام و نگرانم، بازیکنامون و برانکو چه حالی دارن. کاش مکزیک رو بزنیم هر جور شده
قصاب
کلود شابرل رو خیلی نمی شناختم. ولی فیلم Le Boucherش که خیلی خوب بود.کمتر فیلم با تم جنایی/کارآگاهی دیده بودم که اینقدر ترکیب های قوی تصویری بده، و در عین حال یک تعلیق فوق العاده داشته باشه توش. خوب، نمیشه انکار کرد که یک مقدار شبیه هیچکاک فیلم میسازه، ولی من از کارش بیشتر از کارهای هیچکاک لذت بردم

Sunday, June 04, 2006

من یک کم خیلی عقب هستم! ببخشید! ولی دو تا فیلم بد دیدم که دوست دارم بنویسم هر دو بد بودن اینجا
- یه بوس کوچولوی بهمن فرمان آرا رو دیدم به لطف جستجوی آنلاین فیلم گوگل. راستش فکر نمی کردم به این بدی باشه، قبلا در موردش جسته و گریخته چیزهایی خونده بودم، ولی هیچ کدوم ننوشته بودن که این همه خوب نیست! اول اینکه به نظرم آقای گلستان هرکاری هم با آقای فرمان آرا کرده باشن (! چون این فیلم حتی به خصومت های شخصی می زد)، شایسته اینطور قضاوتها نیستن . اگرچه فیلم اونقدر ضعیف بود که قبل از هر چیز یک قضاوت منفی در مورد کارگردانش ایجاد می کرد! از پلات فیلم که بگذریم، اینقدر صحنه های دل نچسب و نامربوط به پلات داستان وجود داشت توی این فیلم -مثل صحنه های اصفهان و شیراز- که انسجام درستی هم برای فیلم نمی موند
و اما کد داوینچی (که اگه هنوز فیلم رو ندیدین، این اشتباه رو مرتکب نشین)، یک فیلم هالیوودی که حتی در رده خودش هم جزو فیلمهای خوب محسوب نمیشه. خوب البته فیلم بحث برانگیز بود خیلی و بنده هم کنجکاو. انصافا این ایده که مسیح ازدواج کرده و نشون دادن زن مسیح در تابلوی شام آخر داوینچی ایده جالبی بود که خوب البته هیچ ربطی به فیلم و کارگردان نداشت ، بلکه نویسنده کتاب دان بران این ایده جنجالی رو روی کاغذ آورده بود. فیلم در بعضی کشورها، (اون طور که همسایه لهستانیم میگه مثل لهستان) ممنوع شده پخشش و کلیسای کاتولیک هم شدیدا به پخشش اعتراض کرده.

Sunday, May 28, 2006


انگلستان - 1

حدود دو-سه هفته است که اینجا پر شده از پرچم انگلستان. از پنجره های خونه ها آویزونه، روی سر در خیلی ساختمونها نصبه، یک عالمه ماشین پرچم انگلیس رو نصب کردن و ... مغازه ها انواع و اقسام جنس با پرچم انگلیس دارن، از تی شرت و شلوارک و کلاه بگیر، تا خالکوبی! حتی بی ربط تر، مثلا مداد و خودکار و جامدادی با پرچم انگلیس که یک دفعه دو هفته ای هست پر شده همه جا، خوب دیگه خیلی به جام جهانی نزدیک شدیم. برام این موضوع خیلی جالب بود، آخه مردم انگلیس به نظر نمیاد خیلی عرق ملی داشته باشن، از این نظر اینجا غیر قابل مقایسه است با آلمان. (این جمله خودش یک پست کامل می خواد) خلاصه جو جالبیه. تا ماه پیش، خیلی دلم می خواست دوران جام جهانی ایران باشم و یک بار دیگه شور و هیجان ایران رو ببینم. ولی حالا دوست دارم اینجا رو تجربه کنم، قرارمون اینه که بازیهای انگلیس رو بریم پاب. اگه شد که باید پست اختصاصی داشته باشه.

Saturday, May 20, 2006

بله، قصه از اون جا شروع شد که من یه روزی روزگاری، که چند سالی از اون زمان می گذره، از علی آقای گل خواستم که در مورد مهاجرت بنویسه. و اونم قول داد که بنویسه و البته مرده و قولش، حالا چه بعد از یک هفته چه بعد از سه چهار سال... خلاصه علی آقا اونقدر نوشتن این قصه رو کش داد که ما خودمون مهاجرت کردیم و حالا خودمون یواش یواش می تونیم یک داستان مهاجرت بنویسیم، و البته از نوع انگلستانش. این میان اتفاق بامزه اینه که بر خلاف همیشه که موضوعی پیش می اومد برای بحث و اختلاف نظر، این دفعه با خوندن مهاجرت نامه علی، اصلا پیش نیومد و شاید مهمترین علتش اینه که من بیشتر قسمت های این مهاجرت نامه رو دید شخصی می بینم و یه جورایی تجربه های غیر قابل بحث
یه بخش هایی از این مهاجرت نامه برای من خیلی جالب بود، در واقع واضح تر بگم، تمام بخش هایی که توصیف تصویر بود، تصویر شهر، تصویر آدمها و ... و در نهایت با همه نتیجه گیری های خیلی خیلی کلی، خیلی موافق نبودم که خوب فکر کنم واضحه چرا
خوشحال کننده این بود که کلی آدم دیگه هم از این پست ها لذت بردن و خلاصه اینکه ممنون علی
.
پ.ن:آقای ب عزیز، لطف کرده بودند تذکر داده بودند که بهتره من کامنت دونیم رو عوض کنم، بخاطر مشکل دسترسی از ایران. راستش رو بخواین من امروز کلی وقت گذاشتم و دو سه تا سرویس مختلف رو امتحان کردم، ولی هر کدومش یک مشکلی داشت، هم خود بلاگر، هم بقیه شون، و خوب منم اونقدر بلد نیستم که بتونم خود مشکل رو بر طرف کنم، اینه که مجبور شدم برگردم به کامنت دونی قبلی. ولی سعی می کنم در اولین فرصت دستی به سر و روی این وبلاگ بکشم

Friday, May 05, 2006


از روزنامه ایندیپندنت چند هفته پیش، (همون موقعی که رئیس جمهورمون گفته بود براتون یک خبر خیلی خوش دارم و اینا...) با اینکه خیلی گذشته ازش، ولی من چون از این کاریکاتور خیلی خوشم اومده بود، گفتم شما هم ببینینش.

Friday, April 21, 2006

امروز ساعت یازده و نیم شب که داشتم بر می گشتم خونه دو تا مرغابی اومده بودن درست وسط یکی از خیابون های اصلی دانشگاه نشسته بودن، یعنی در واقع خوابیده بودن... خیلی عجیب بود چون در واقع محل زندگیشون به اون خیابون خیلی هم نزدیک نیست، یک مه ملایم بهاری هم توی هوا بود و اصلا صحنه جالبی بود. وقتی گذشتم با خودم فکر کردم کاش من نویسنده بودم و اونقدر مهارت و تکنیک داشتم که بتونم اون صحنه رو اون جور که دوست دارم پیاده کنم
واقعیت اینه که این روزها، بعد از مدتها دوری از هرنوع متن خوب فارسی، بعضی داستانها توی ذهنم مرتب می چرخن و عجیب اینجاست که معمولا این روند با شازده احتجاب شروع میشه و بعد هر دفعه به یه جایی میره
با این تعلیق عجیب توی دنیای داستانها، هر دفعه برای خودم دنیای جدیدی میسازم که فکر می کنم می خواد جای کتابهای خوبی رو نمی خونم بگیره...
حالا تازه دارم می فهمم که من خیلی بیشتر از یک زندگی رو زندگی کردم...

Sunday, April 02, 2006

خیلی بامزه است که بی بی سی پنجاه سال پیش به عنوان دروغ سیزده (البته نه سیزده، اول آپریل) یک مستند در مورد درخت اسپاگتی در سویس پخش کرده و متعاقبش کلی تلفن بهش شده که ما چه جوری می تونیم از این درخت ها بخریم و داشته باشیم
فیلم رو اینجا ببینید

Tuesday, March 28, 2006

امروز یک گل بنفشه رو توی باغچه خونه مون کاشتم...

Sunday, March 26, 2006

چند بار نوشتم و پاک کردم... دوباره نوشتن سخته برام... اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم... اصلا نمی دونم که می شه دوباره برگشت به دنیای قبلی یا نه...
وبلاگ همه دوستانم رو دنبال می کنم... بعضی وقتها به تک تکشون سر می زنم... و بعد ناگهان احساس می کنم که کنده شدم. دلم می خواد برگردم به زندگی ای که جریان داره... به قبل از مهاجرت... از صفحه های وبلاگ های همه تون زندگی تراوش می کنه .
ماجراهای آقای ب که طبق معمول خوندنی هستند همیشه...، هرمس مارانا و بانوو جوجوشون، و پدربزرگ البته، آقای الف و خانوم شین و سینا شون، همه جا پر از زندگیه، المیرا که پر از پاتیناژه و فیلم، و علی رو واقعا نمی دونم چطور وقت می کنه بنویسه!و خانوم شین(آقای ب) رو وبلاگش رو زیر و رو کردم. نمی دونم چرا قبلا نخونده بودمش. حیف. عالی بود
اما
زندگیم خیلی عوض شده... از همه نظر. هنوز نمی دونم چطور می تونم بدوزمش به زندگی قبلیم و چطور می تونم برگردم به وبلاگم... سخته برام. با اینکه من همون آدمم ولی. فقط با تجربه های متفاوت.
شاید بخاطر اینه که حس می کنه یک دوره گذاره و نوشتن راجع به هر تک تجربه ای، برام مشکله. شاید بخاطر اینه که اصلا جا نیافتادم...

سال نوتون مبارک...

Sunday, February 19, 2006

First Post From Nottingham... after a long time needed for settling down...