Saturday, August 01, 2009

بیشتر از چهل روز گذشت .. چهل روز تلخ و سیاه، ولی در عین حال پر از امید؛ چهل روز پر از نگرانی و التهاب... سخت ترین روزهای عمر من بیرون از وطنم؛ حتی روزهای اول هم که از ایران خارج شده بودم هیچ وقت به این شدت احساس دلتنگی نمی کردم؛
دلتنگ ایران بودن؛ نه اینکه کمکی از دستم بربیاد، نه؛ همینکه همراه دوستانم باشم همراه مردم باشم؛ همینکه هوای دودگرفته تهران رو تنفس کنم ، همین که باشم، این روزها باشم توی ایران، همین کافی بود...؛
تمام این روزها مثل آدمهای مسخ شده بودم، دوخته شده به اینترنت و دنبال کوچکترین خبری که از ایران یا از دوستان برسه؛ تمام این روزها زندگی دیگه ای نداشتم جز صفحه مانیتور و نگاه کردن به صفحه مانیتور پر از دلهره و گاه با امید؛ بدترین قسمت ماجرا احساس پوچی و بیهودگی عجیبیه که دارم ... و اینکه کمتر کاری هست که این طرف بتونه کمکی باشه به دوستانمون...؛
شبها خوابهای عجیب میبینم همه اش خواب می بینم که با مردمم و میان مردم. خواب درگیری هم می بینم گاهی...دو نفر از دوستام تا بحال بهم گفتن که هیچ تجربه ای مثل همراه بودن با چند میلیون آدم توی خیابون نیست؛ از روزهای اخیر البته هیچ کس مثبت یاد نمی کنه ولی حتی دلم می خواست همین روزها هم باشم توی خیابونهای تهران ؛
دیروز باید جایی میرفتم و چندین ساعت پیش از بیرون رفتن مشغول دنبال کردن اخبار لحظه به لحظه از ایران بودم و دیدن فیلمها؛ وقتی از در رفتم بیرون تا یه مدتی گیج بودم، انگار حس محیط رو کاملا از دست داده بودم؛ یک آقایی با چتر بلندش از کنارم رد شد و من ناخودآگاه فکر کرده بودم اون باتومه؛ همش منتظر دعوا و کتک زدن بودم توی خیابون، دقایقی رو مجبور شدم تمرکز کنم که یادم بیاد اینجا ایران نیست، خبری از باتوم نیست و همه جا امنه...؛ چه بی انصافی ای؛ چرا اینجا امنه ولی هم میهن های من؛ دوستای عزیز من احساس نا امنی باید بکنن فقط بخاطر یک اعتراض ساده...؛
خبرهایی که این مدت شنیدیم اونقدر وحشتناک بودن که هیچ وقت تصور نمی کردم اینقدر فاجعه راه بیافته توی کشورم؛ از اون طرف امید و مهری که شنیدیم بین مردم شکل گرفته هم خیلی بی نظیره؛
به امید روزهای سپید
پس نوشت: حس می کردم وبلاگم کاملا مرده، حتی همین الان هم همین حس رو دارم، ولی از اون طرف اینقدر حسهای عجیبی دارم و اونقدر برای کاغذ رو خط خطی کردن بی حوصله ام که چاره ای ندیدم جز دوباره سراغ وبلاگم اومدن... ؛

Monday, July 13, 2009

زمستان به جنگل سرایت کرده است
و تبرداران
فرصت ایستاده مردن را هم
از درخت سبز
دریغ می دارند
دریغ!!؛
شعری ازمحمود اکرامی

Friday, June 19, 2009

دلم می خواد خون گریه کنم؛ همین...؛
آرزو داشتم، از ته دل آرزو داشتم الان ایران بودم و اگه بخاطر پدر و مادرم نبود الان ایران بودم؛