من امروز يک موضوعی رو فهميدم. اينکه آرزوی جوونی، (مثل خيلی آرزوهای ديگه البته) حرفی بيش نيست. منظورم اينه که اصلا يک آرزوی واقعی نيست. چون اگر همين الان شما با تجربه ها فعلی تون آرزو کنين که جوونتر بشين ، دو حالت داره: يا دلتون می خواد که تجارب و شخصيت امروزتون رو به گذشته خودتون ببرين، (در واقع کشف من توی همين قسمته) که اين اصلا آرزوی جالبی نيست. تصور کنين از جهاتی وارد دنيای جوونتر ها می شين، فعاليت اجتماعی و تفريحی زياد و ... اما از جهاتی روحيه فعلی خودتون رو دارين. شور و شر کمتر و روحيه ثبات يافته تر. تضاد عجيبی پيش مياد که اصلا تصوير جالبی نيست.من که نمی تونم با نسل جوون تر از خودم رابطه خوبی برقرار کنم...
((اين رو وقتی فهميدم که اين تضاد های عجيب برام پيش اومدن. چرا اينطوری نگاه می کنين؟ خوب جوون شدم ديگه! ولی اين جوون تر شدن اصلا برام قابل تحمل نيست!!))
حالت دوم رو داشت يادم می رفت. اگه بخواين که واقعا به اون سالها برگردين، بدون تجارب و يافته های امروزتون، به يک پارادوکس بر می خوريم. شما از داخل تجارب و شخصيت امروزتون، آرزو کردين که همه اونها حذف بشن. راستی، ميشه که معلول بخواد علتش رو حذف کنه؟حالا بگذريم از اينکه اصولا آرزو و منطق آبشون توی يک جوب نميره و توی هر آرزويي يه جورايي منطق از بين رفته .
Friday, February 14, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment