این مطلب را فقط در وبلاگم می نویسم. حاضر نیستم در هیچ محکمه قانونی تاییدش کنم. (چون به زندگیم سخت علاقه مندم) بله. کار، کار من بود. مدتها منتظر آن روز بودم. نه اینکه فکر کنید فکرش ناگهان به سراغم آمده باشد ، نه. آرام آرام در ذهنم شکل گرفت تا به آنجا رسید. برنامه ریزی کار مشکلی بود. چون او هیچ برنامه منظمی که پایبند آن باشد نداشت. بالاخره بعد از مدتی مراقبت و با چند ترفند نه چندان پیچیده برنامه آن شب را تنظيم کردم. تقريبا دير وقت شب بود آن شب. شب حادثه. بیل را از بازار بزرگ خریده بودم و در صندوق عقب پنهان کرده بودم تا آن شب. شبی که با همه قدرتم بیل را بر فرق سرش کوبیدم.سر نازنين و بزرگش. سری که پر از فکر های بزرگ بود. میدانستم همه قدرت من کافی نخواهد بود تا با يک ضربه کارش تمام شود. اتفاقا دوست داشتم بعد از ضربه اول، آنقدر هوشیار باشد که مرا ببیند و موقعیتش را درک کند. حدس می زدم که فریاد نکشد .نکشید. اما ضربه من محکم تر از چیزی بود که پیش بینی کرده بودم. (در واقع بازوی محرکی را به علت قد بلندش به نیرو اضافه می کرد به حساب نیاورده بودم) حالش وخیم تر از آن شد که تصور کرده بودم. وقتی به زمین افتاد سریع طنابی را که برای مرحله بعد لازم داشتم بیرون آوردم. نشستم و سرش را روی پایم گذاشتم. نگاهم کرد اما نمی توانم حدس بزنم چقدر هوشیار بود. مرا شناخت اما در نگاهش سوالی نبود. و این مرا می آزرد. بوسیدمش. تا آنجا که نفسم اجازه می داد طولانی و سخت بوسیدمش. اعتراف می کنم که حالم را نمی فهمیدم. تنها از خیس شدن صورتش فهمیدم که اشک امانم نمی دهد. گویی هنوز عاشقش بودم. حتی می پرستیدمش. اما باید کار را به پایان می رساندم و همه این کابوسها را تمام می کردم. باید معیار و مقیاس زندگیم را از میان می بردم که نباشد. او را که درست مانند متر پلاتینی بود(که در پاریس یا حوالی آن به دقت نگهداری می شود و همه اندازه ها با آن سنجیده می شود) او را نقطه آغاز و پایان هر فکرم بود و ملاک هر کار. باید کار را به پایان می رساندم. نمی توانستم، هرگز نمی توانستم تحمل کنم و یا حتی تصور کنم که معیار و ملاک شخص دیگری باشد یا فرد دیگری را تربیت کند. آنطور که مرا، آرام آرام و با حوصله بزرگ کرد. نمی توانستم. می خواستم عشق اش برایم جاودانه شود. طناب را به دور گلويش پيچيدم. چیزی طول نکشيد که ديگر نفس نمی کشيد. اما از آن لحظه نمی توانستم سر بزرگ و عزيزش را روی پایم تحمل کنم. باید می رفتم، باید از آن همه زیبایی مرده دور می شدم. و شدم.
بله. کار، کار من بود.
Sunday, September 14, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment