همه چیز از عمق به سطح مياد.همه چيز. فکرها، ارزشها، و حتی آدمها و اسمها. از هر کدومشون تکه ای، پاره ای، شکلی، عنوانی، چيزی می مونه و مياد رو.مثل جسدی که يه گونی نمک بهش بسته باشی و ولش کرده باشی توی دريا.همه چيز از عمق به سطح مياد. مثل خون آدم می مونه. از اون تو، از اون عمق ، از قلب مياد و پخش ميشه توی بدنت؛ تا به سطح پوستت برسه.اما تو فقط رگهای زير پوستت رو می تونی ببينی. می تونی اصلا فکر نکنی که توی بدنت چه خبره. همه چيز اونقدر سطحی می شه که می تونی فراموش کنی اصلا عمقی وجود داره. تويی و پوست تنت. کافيه با پوست تنت بتونی چيزی رو لمس کنی. کاری نداشته باش که اون چيز، چيه يا توش چی می گذره.يواش يواش عادت می کنی. اونقدر که غير از اون فکر کردن برات عجيب ميشه. اگه چيزی رو ديدی و لمسش کردی، يعنی هست.شکلش مهمه، جنسش مهمه. مهم اينه که چشمت چی ميبينه ، مهم اينه که پوستت چی حس می کنه. لازم نيست محتويات اعماق سرت رو به کار بندازی، مگر اينکه برای گذران زندگی لازم داشته باشی. اون هم حداکثر توی يک زمينه لازم ميشه. لازم نيست خيلی خسته اش کنی. همه چيز مياد روی سطح و ديگه تمومه. ديگه چيزی عميق نمی شه. اون وقت فقط حرفهايی رو می زنی که روی زبونت هستن. و ديگه، می خوری و لمس می کنی. همين. همه چيز از عمق به سطح مياد. مثل بالا آوردن می مونه. يک باره همه رو بالا مياری و راحت می شی. اولش حالت به هم می خوره. چندشت می شه. ولی بعد فقط راحت می شی. مثل بالا آوردن می مونه ...
Saturday, September 27, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment