دانای کل ام من که برايتان بازگو می کنم، از او.
... روزی که قصد جدايی کرد او گمان می کرد که می خواهد آزاد و بی قيد، فکر کند و نتيجه بگيرد. اينطور گفته بود.
اما من که دانای کلم، می گويم که او تنها به دنبال دلايلی بود تا شک اش از ميان برود. در انجام هر کاری و در پی هر فکری، نتيجه از پيش تعيين شده بر ذهن اش حاکم بود،
چنان که ادعای تفکرش بی معنی می نمود.
هنوز مهر بر همه چيز سایه افکنده بود.
(باز من که دانای کل ام بگويم که او اگر چه از سر غرور به خود قبولانده بود که خود قصد جدايي کرده، هيچ چاره ای جز آن نداشت.)
اما اگر خود راوی بود، چنين نمی گفت. او به واقع به دنبال راه حل بود ، اما تنها چيزهايی برایش منطقی می نمود که با بازگشت منجر می شد.
حتی بارها خواست پيمان بشکند و باز گردد، اما به خود می گفت : صبر.صبر.صبر.
اگر او راوی بود به اينجا که می رسيد گيج می شد و نمی دانست چه بگويد. من که دانای کل ام هم چيز زيادی برای گفتن ندارم. به احترام او. اتفاق بود. حادثه.
او چندان تاثيری در آن نداشت. غير منتظره بود. و هست. او مبهوت است. ديگر در پی از بين بردن شک اش نيست. ترديد ها تازه جان گرفته اند.
او موقعيت سختی دارد. دست و پا می زند انگار. مرتب ترديد دارد. اما من می بينم که گاهی غم هميشگی از چهره اش می رود.
حالا او تنها می گويد تقدير. دوست دارد نقش خود را در اين دو راهی از ياد ببرد. سعی دارد آنقدر بی تفاوت بماند تا زمان برايش تصميم بگيرد.
او را می بينم که نگران است. نگران خواننده . نگران است که او عکس العملی نشان ندهد. نگران است که او عسکل العملی نشان بدهد.
نگران
Monday, August 18, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment