Tuesday, March 18, 2003

بالاخره به کلاس زبان رسيديم. طبق معمول خيلی شلوغ بود. دم در کلاس پياده اش کردم. جای پارک نبود. به زحمت توی تنها جای پارک کوچک عمودی که آن را هم شانسی پيدا کرده بودم پارک کردم. نگاهی به خيابان بن بست انداختم. تک و توک عابری رد می شد. به پشتی صندلی تکيه دادم و از ميان کتابهايي که همراهم بود يکی را برداشتم. سعی کردم روی کتاب تمرکز کنم. هوای داخل ماشين خفه بود، شيشه را پايين کشيدم. بايد منتظر می ماندم تا از کلاس زبان بر گردد. به سختی توانسته بودم خود را قانع کنم که امروز من برسانمش. از منتظر ماندن، آن هم در ماشين، اصلا خوشم نمی آمد. اما ترافيک است و هزار و يک دردسر...
تازه چند خطی خوانده بودم که صدايي از پشت سرم گفت: "خانم ببخشيد..." صدا، صدای يک پسر جوان بود. حتی سرم را بر نگردانم. با خودم گفتم: "دردسر. توی اين شهر نمی شه آدم بی دردسر چند دقيقه توی ماشين بشينه..." صدا دوباره گفت : " خواهر ببخشيد، شما دستمال کاغذی داريد؟ می خوام بذارم روی پام..." اين بار برگشتم. پسر جوانی، 18-19 ساله، روی زمين نشسته و دولا شده بود. در يک دستش يک نايلون مشکی بود.لباسهايش کم و بيش رنگ و رو رفته، اما مرتب بودند. به نظر کارگر می آمد. جلوی يکی از کفشهايش بريده شده بود و چند انگشت قرمز ديده می شد. قيافه انگشتها عجيب بود . رنگشان قرمز خاصی بود. قرمز تر از خون. گفتم " چی شده؟" گفت: " روی پام اسيد ريخته. سوخته. می خوام روش دستمال بذارم..." سريع گفتم: " اکه سوخته چيزی روش نذاری ها... بهش می چسبه، بدتر ميشه..." گفت: " رفتم بيمارستان، گفتن که بايد بهت واکسن کزاز بزنيم، من 400 تومن بيشتر نداشتم، گفتن ما نمی تونيم هيچ کاری بکنيم"
نگاهش کردم. سعی کردم بفهمم راست ميگو يد يا شيوه جديد گدايي اينطور شده است. انگار سنگينی نگاهم را احسا کرد که گفت: " خواهر باور کن من گدا نيستم. من به جای برادرت، ميشه منو ببری بيمارستان؟ " بيمارستان...؟ با خودم فکر کردم "نکنه دروغ ميگه، فقط می خواد سوار ماشين بشه و بعد ... ولی اگه راست بگه چی... نکنه پاش سوخته.. پس چرا اينقدر آرومه ..." گفتم : " اگه الان بيمارستان بودی، چطور برات هيچ کار نکردن، فقط چون پول کم داشتی...؟ " گفت: " آره، گفتن اگه می خوای می تونی بری کلانتری شکايت کنی" گفتم " خوب کلانتری همين جاست" در دلم خوشحال بودم ، فکر می کردم همه چيز حالا روشن ميشود. گفت: " رفتم، ولی گفتند بايد شکايت کنی و الان نمی تونيم برات کاری بکنيم ... " گفتم " جدی؟چرا؟؟ چند لحظه همين جا صبر کن، الان ميام..." به سرعت به سمت کلانتری رفتم. کلانتری در چند قدمی آنجا بود. يعنی راستی می گفت...؟کاری برايش نکرده بودند؟ پس وظيفه و ... [ 21 بهمن...21 بهمن... ] قدمهايم را تند کردم. به کلانتری که رسيدم قدمهايم خودبخود کند شد. نگاهی به لباسهايم کردم. روسريم را جلو کشيدم و رفتم داخل. [ توی سالهای کوتاه آينده...] دو سه نفر ايستاده بودن و چند سبز پوش هم آن طرف ميزها بودند. رفتم به سمت يکی از آنها و پرسيدم " آقا ، الان يک پسری اومده اينجا که پاش سوخته باشه..؟ " گفت " اون پسر جوونه؟ آهان، آره، اومده..." [آدمهای ديگه... 6 ميليارد آدم] گفتم: " جدی؟ پاش واقعا سوخته؟" گفت : " فکر کنم سوخته..." از آرامشش تعجب کردم. گفتم " اون وقت چرا به کارش رسيدگی نکردين؟ " گفت: " رسيدگی کرديم خانم، فعلا شکايتش رو نوشته ، فردا بايد بياد برای امضا... " کلمه های آخر رو در حال خارج شدن از کلانتری شنيدم. نايستادم که حرفش را ادامه دهد. [ اختيار گرايي ... مطلق... ] قدمهايم را سريع کردم. هم زمان که به سمت ماشين می رفتم با تلفن همراه با خانه تماس گرفتم. مادر گفت " يه پولی بهش بده بره، نکنه... " نگذاشتم حرفش را تمام کند. با عصبانيت گفتم : "مامان من می برمش بيمارستان" و قطع کردم. به ماشين رسيدم، اما پسر جوان نبود. [فاصله کوتاه است، کوتاه...] گيج و مبهوت دور خودم می چرخيدم و اين طرف و آن طرف را نگاه می کردم. کجا رفته... کجا؟ يعنی رفته...؟ کاش شک نکرده بودم، کاش... که يک خانم ميانسال از يکی از ماشينهای نزديک پياده شد. نگاهم کرد و گفت: "دنبال اون پسره می گردی؟ " گيج نگاهش کردم. گفت: " بهش پول دادم رفت... سه هزار تومن پول می خواست... گفت به شما بگم که رفته... " گفتم: " فقط سه هزار تومن می خواست..؟ متشکر، حالا از کدوم طرف رفت...؟ " گفت: "نمی دونم ، نفهميدم..." راه افتادم. سريع به سمت خيابان اصلی رفتم. به قيافه آدمها از پشت نگاه می کردم. دنبال پلاستيک سياهی می گشتم. تقريبا می دويدم .[ما اگر همين طور ادامه بديم...] اما هرچه سريعتر رفتم و بيشتر گشتم، کمتر ديدمش. کنار خيابان اصلی را نگاه کردم.. نبود. [ آن مقدار خوشبختی که می شناسم ... ] چطور اينقدر سريع رفته بود. آن هم با آن پا. دوباره همه جا را نگاه کردم... نبود. راستی راجع به من چه فکر می کرد...؟ نبود ... هيچ جا نبود...

No comments: