هذيان های يک ذهن بيمار...
فقط تو بهم نگفتی. فقط تو. بقيه می گفتن. همه گفته بودن.
الان ديگه ديره. زياد سخت نبود، اما پشيمونم. چرا نگفتی...؟ در عوض حرفهای ديگه زدی. حرفهايي که نمی خواستم بشنوم. که درستش چيه، که بايد و نبايد، که خوب و بد. تو فقط همونی رو که بايد نگفتی. نه فقط نگفتی، اصلا اينطور فکر هم نمی کردی...
بی انصافی نکنم. خيلی گفتی. خيلی . به همه زبون هايي که بلد بودی. نصيحتم کردی. هر طور تونستی سعی کردی جلومو بگيری. اما اونی رو که بايد می گفتی نگفتی. حتی اونطور فکر هم نمی کردی.
خودم رو توی دردسر انداختم. يک دردسر طولانی که تازه اولشه. فکر می کردی خيلی مغرورم و به خودم متکی. خودم هم همين فکر رو می کردم.
اين دردسر يه جورايي ابديه.
کاش کسی که تو بودی، که بايد نمی بودی. کاش فقط اون بهم گفته بود.
اين دردسر يه جورايي ابديه.
اما من باهاش کنار ميام. يعنی چاره ديگه ای ندارم. آدم بايد توابع تصميمش رو بپذيره. بايد پاش وايسته.
همه بهم گفته بودن. اينقدر گفتن و گفتن که ديگه جای شکی نبود. اما کاش اون، که تو بودی، اما شايد نبايد می بودی، بهم می گفت.
می گفت که قشنگی. که از اين قشنگتر نمی شه، که ...
Thursday, March 13, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment