فاجعه بود. يک فاجعه بزرگ. معنی اعداد رو وقتی خيلی بزرگ می شن، نمی فهمم. مثل بچه ها که تازه ياد می گيرن حرف بزنن. وقتی می گن 25000 هزار نفر رو دفن کرديم تا حالا، نمی فهمم يعنی چی، عظمت موضوع رو ديگه درک نمی کنم ... تک تک آدمها معنی شون رو از دست می دن. آدمها تبديل می شن به يک عده ، به يک گروه ...
فاجعه است اين اتفاق، فاجعه.
همه آدمها تحليل کردن، می شه تا صبح نشست و تحليل کرد. به عنوان يک معمار نمی دونم چی بايد بگم ... می شه ايراد گرفت از نوع ساخت خونه های اون شهر و روستاهای اطرافش، میشه برای آينده طرح داد، می شه تحليل کرد که چرا و ...
اما چيزی که اينجا و الان خيلی محسوس و تاثير گذاره، نبودن برنامه ريزی و مديريته. به نظر من البته داريم پيشرفت می کنيم. ولی خيلی کند. خيلی کند. بعد از اين همه مدت فاجعه و بحران، ستاد بحران هنوز درست کار نمی کنه. اصلا معلوم نيست زمان و بودجه اختصاص يافته رو چطوری خرج کرده و چه کار کرده. مديريت بحران مون واقعا بده. تجهيزات با اين همه تجربه که ما داريم (نزديکترين فاجعه رودبار) هنوز تکميل نيستند. سگ زنده ياب هنوز نداريم حتی.
بله، به قول صدا و سيمای عزيزمون مردم خيلی کمک کردن.
من توی پايگاه هلال احمر برای بسته بندی هديه های مردم کمک می کردم. نمی تونين تصور کنين که چقدر، چقدر، چقدر مردم کمک کرده بودند. خيلی زياد. ولی واقعا بدون سازمان دهی. واقعا بدون مديريت. همين جا هم بسته بندی و مرتب کردنشون خيلی مشکل بود. چه برسه به حمل و نقل و از همه مهمتر، پخش اين کمک ها بين مردم اونجا ...
توی همه کارهاشون، مديريت ضعيف و عدم پيش بينی موقعيت و عدم سنجش شرايط بدجوری مشکل ايجاد می کنه ...
Monday, December 29, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment