Tuesday, April 22, 2003

می خواستم يه جوری بنويسم که گاهی آدم نوشتنش نمياد. ديدم حتی همين قدرش رو هم نمی تونم بنويسم! آخه نوشتن کار هر آدمی نيست. کار آدميه که شخصيت داره و در مورد خيلی چيزها فکر می کنه و نسبت به اونها نظر داره، عقيده داره و تازه، عقيده اش رو ابراز می کنه و برای خودش نگه نمی داره. نوشتن کار آدمی که صبح تا شب رو نمی فهمه چه جوری می گذرونه نيست. آدمی که انگار برای همه وقتهاش، ساعتهای روزش، از قبل برنامه ريزی شده باشه... انگار خودش هيچ دخالتی نداره توی زندگی خودش، فکر نمی کنه که حالا برای فردا، ماه ديگه، سال ديگه و 10 سال ديگه چه طور برنامه ريزی کنه و اصلا برنامه ريزی کنه که به کجا و به چی برسه ! اگه کار می کنه، خوب بايد بکنه، اگه روی پايان نامه کار می کنه، لابد چاره ای نيست!، بقيه وقتهاش رو هم می خوابه، يا تا سر حد مرگ تراوشات ذهن نويسنده های ديگه رو می خونه ... نتيجه اينکه همه نوشته ها جالب هستن، در عين حال هيچ نوشته ای هم چندان چنگی به دل نمی زنه!!! حتی اگه ميره مهمونی يا با دوستهاش ميره گردش، خوب برنامه از قبل تعيين شده ، کار ديگه ای نمی شه کرد. عادی تر و کم دردسر تر از همه همينه که اينطور بگذرونه. اونقدر عادی که نبايد جواب بازخواست ها يا نگرانی های اطرافيان رو بده، و تازه، مورد سرزنش و مواخذه هم قرار نمی گيره. آخه تا وقتی به نظر بقيه عادی و سالم ميای، می تونی تا قعر لجنزار هم بری. هيچ کس توجه نمی کنه که اون جسم خاکستری عوضی که توی سر آدمه چطوری کار می کنه و اون تيکه گوشت بدريخت که توی سينه آدمه اصلا می تپه يا نه! (واه واه، چه نوشته رمانتيک دپرس بد قيافه ای شد) .
می دونم نوشتن همه اين حرفها نقض خودشونه. بالاخره آدم اگه می خواد دستش رو نشه وبلاگ و غير وبلاگ نداره. ولی اينجا هم آدم متعهد می شه. مثل بقيه قسمت های زندگی . متعهد که بجای اينکه لحظه ای فکر کنه چرا و ...،,, فقط بنويسه. حتی اگه با اين جمله نوشته اش رو شروع کنه که : "می خواستم يه جوری بنويسم که گاهی آدم نوشتنش نمياد..."

Wednesday, April 16, 2003

متشکر از محبتت تون. بالاخره به حرف دوستان گوش کردم و کامنت دونی رو راه انداختم. فعلا البته.
پويان رو پيدا کردم. اينم آدرس وبلاگش. يادتونه توی پيام هم يه شکلی از وقايع اتفاقيه رو تحرير می کرد؟
وبلاگش رو ببينين. وبلاگ خوبيه. مخصوصا از وقتی يک مقدار غير تخصصی تر می نويسه !


Monday, April 14, 2003

ديروز تولدم بود. نخواستم مثل هر سال فکر کنم که چقدر گذشته، چقدر زود می گذره و ... حس تازه شدن هم نداشتم. تولدم مثل هر سال نبود.دوست نداشتم بياد. آمادگيش رو نداشتم.اما اومد.
راستی! به خودم قول دادم از اين به بعد اينقدر به بيست و چند سال فکر نکنم! آدم پير میشه
در روز تولدم، برای خيالش.

چقدر سقف کوتاه است. به اين فاصله که فکر می کنم، نفسم تنگ می شود. نگاهم را از سقف بر می دارم. به تخت روبرو نگاه می کنم. خوابيده. آرام و منظم نفس می کشد. بازوی راستش از زير ملافه بيرون است. دوست دارم بازويش را نگاه کنم. يک کشش سنتی شايد. مرد است و بازويش.
ياد آن روز می افتم که از من پرسيد: " اگر يک زن و شوهر با قطار سفر کنن، دو تا صندلی ديگه کوپه رو به کی می دن؟" گفنم : " خوب شانسيه." گفت :"يعنی ممکنه مرد باشن؟" گفتم:" معلومه..." و با خودم فکر کردم ، خوب زن و شوهر يک کوپه کامل بگيرند!
چقدر شبيه هستند. چقدر شبيه... اين فکر مرتب توی سرم است. به او گفتم: " خوب يک کوپه کامل بگيريم". گفت:" برای چی؟ بقيه مردم..." نگذاشتم جمله اش را تمام کند. گفتم: "باشه. درست می گی."... چقدر شبيه هستند.
نور چراغ مطالعه من صورتش را نيمه روشن کرده است. نگاهش می کنم. چقدر اين چهره را دوست دارم. چهره اش خيلی شبيه نيست. فقط خطوط مردانه چهره اش...نبايد به شباهت ها فکر کنم، نبايد...
دوباره به سقف خيره می شوم. به يک رويای قديمی فکر می کنم. دوست داشتم با هم با قطار به مشهد برويم.
دخترکی که پايين خوابيده سرفه می کند. سرم را بر می گردانم و نگاهش می کنم. خواب است. نور به چهره اش نمی تابد ، اما از نفس کشيدنش پيداست که خواب است. دوباره بالا را نگاه می کنم. با خودم می گويم: " دوستش دارم." فکرم اما مشغول رويای قطار است. چقدر آسان بود، چقدر ساده عملی می شد . چقدر ساده. نخواست. بايد فکرش را از سرم بيرون کنم. فکر او را، که روياهای کوچکم را نشنيد و فقط حرفهای بزرگ می زد. بايد فکرش را از سرم بيرون کنم. کاش فکرها هم مثل کلمه های اين پيش نويس بودند. تا خط خطی شان می کردم. يک بار و برای هميشه. طوری که ديگر خوانده نشوند. باز به تخت روبرو نگاه می کنم. تکان می خورد. رويش را برمی گرداند سمت ديوار. بازوی راستش هنوز از ملافه بيرون است. نمی توانم. بايد اين فکرها را خط خطی کنم...فکر او را. فکر اين شباهت ها را.
مسافرهای طبقه پايين از کجا بدانند. خوابند. تازه، آنها که نمی دانند زن و شوهر نيستيم. نپرسيدند. ما هم نگفتيم.
بايد اين فکر ها را خط خطی کنم. بايد اين فکرها را ... نردبان زير پايم صدای خفيفی می کند. پايين را نگاه می کنم. هر دو خوابند. از کجا بدانند... خودم را بالا می کشم. از کنار پاهايش به سمت ديوار می لغزم. سراسيمه بلند می شود. روی بازوهايش نيم خيز است. بايد اين فکر ها را خط خطی کنم، بايد... نگاه خواب آلودش را به من می دوزد. نگاهش می کنم. به او می گويم: " دوستت دارم."نمی دانم با زبان می گويم يا با چشم.فقط می گويم. لبخند خفيفی روی لبهايش است. نگاهش را دوست دارم. خودم را کنارش، نزديک ديوار جا می دهم. سرم را روی بازويش می گذارم. انگشتانش با موهايم بازی می کنند. آرام در گوشم زمزمه می کند. آرام... آرام...
.
چشمهايم را که باز می کنم سحر شده است. هوا نيمه روشن است. او نيست. نيم خيز می شوم و سراسيمه سرم را بر می گردانم. روی تخت روبرو خوابيده. رويش به ديوار است. بازوی چپش از ملافه بيرون است. فکرها خط خطی شده اند. چقدر بازويش را دوست دارم.

Friday, April 11, 2003

به من گفته بودند تنها اگر دست و پا نزنی ، امکان نجاتت هست. اگر تقلا نکنی. آرام باش و خودت را به آب بسپر .(آب يا مرداب؟) تنها در اين صورت ممکن است نجات پيدا کنی.
هميشه فکر می کردم ساکت ماندن آسان است. ساکت و بی حرکت ماندن. تقلا نکردن. فقط و فقط منتظر بودن.
هميشه فکر می کردم تلاش کردن سخت تر است. هزار بار تلاش کردن و هزار راه انديشيدن. تلاش برای زندگی . تلاش سخت است.
حالا اينجا هستم. مانده ام اين ميان تنها. چقدر مشکل است آرام بودن و به انتظار نشستن. اگر نيايد چه؟ اگر دير بيايد...؟ دلم می خواهد تقلا کنم. اما هر بار از سر ناچاری دست و پايي می زنم، بيشتر فرو می روم.

Monday, April 07, 2003

وقتی نيستی،
می هراسم.

هراسم از نبودنت نيست.
از ترک عادتهايم می هراسم.

...
اين چند جمله کوتاه، تنها عاشقانه ای بود که اين روز ها از من بر می آيد. دست از ملامت کردن خودم برداشته ام. مدتيست چيزی بيش از اين از عشق نمی فهمم. دست کم هنوز چيزی را در ذهنم تداعی می کند اين کلمه.
آرام آرام يادمان می رود. وقتی برايش نمی ماند. از تفسير و توجيه دست می کشيم. چه فرق می کند که 800 موشک کروز حالا شده 1100 تا! بالاخره که معلوم بود، ولو اينکه قيمت هر کدام يک مليون دلار باشد. چه فرق می کند که دنيا از امروز شده دنيای جنگ. که بودجه ها بالا رفته و تخصص های مربوط قاپيده می شوند. بعد هم بايد تخصيص بودجه ها طوری توجيه پيدا کنند و الی آخر... چه فرق می کند که 6 هزار مجروح عراقی حالا شده باشد 10 هزار ... ؟
نمی دانم برای يکی از آنها کی عادی می شود. يادش نمی رود، آن که عضو بدنش را و عزيزانش را از دست داده. روزی شايد به خاطره اش بپيوندد. نمی دانم تا پيش از اين دلش به چه خوش بود. و کی همه چيز به خاطره بدل می شود.